Friday, July 1, 2011

Hashem Maghsudi

______________


هاشم مقصودی
________________________

نامه های اشکانی


سلام. قبل از اینکه به تو بگویم را برایت این را اینجا نوشتم گفتم. به این دو قوچ زیر خاک نگاه می کنم. از خاک لرستان آمده اند بیرون. این میل های کفنی. این چند صورت با ابروهای پیوسته و این ابریق خوش وشِ سلجوقی . همیشه جذبه ایست بین این چیزها. همیشه و زمان کمی وسیع تر از زمینِ خودمان است و همین الان دلم می خواهد دستم را از این جا بلند کنم و بفرستم به مکه ی مسلمین. حجرالاسود را بردارم بوی مرکب و سطرهای طبری می آید کمی بیا نزدیکتر. آخرِ عمر و اولِ عشق! عشق یعنی چه؟ یک چسب ژاپنی درجه یک . احد می گوید این را باید در رمان "مامان و کشتی هایش" بیاوری. این چسب را. این پیوند ازلی را. ازل ! از این ازل بوی کُس می آید. بوی اوائلِ ناشناخته. بوی آبی های گریان و من نمی دانم ها. آیا فکر می کنی چشم تو مرا کشف کرده است؟ آیا من واقعا دیده می شوم . آیا جمجمه ی خانه ی تبریزی من واقعا با سعید حرف زده بود؟ آیا واقعا جمجمه ی مریم بود ؟ پس از آلمان چرا آمده بود با دست عمویم تبریز ؟ آه مریم. اسم همه ی کُس های نورانی و گرم. آه گرم! زندگی چیز گرمی ست به سگ احدها می گویم و احد می خندد . این بلبشوی توی کلمات را بیا از این نزدیک نگاه کن. فکر کن جمجمه چیزهایی می گوید از زمان آتش و تاریکی و دستت را نکش. آغشته کن کمی خودت را به این زبان. در این کلمات به جمله نگاه می کنی ؟ به جمله ای که ادا می کند دلِ مرا برای کسی که تو را هرگز ندیده ام. سعید از صدایت می گوید . احد تو را می آورد سرِ سرنوشت من و من حالا اینجایم از این جایم وا نمی شود. چسبیده شده ام به این و این و این. سلام. زن کمی هم می تواند بریز توی دل این خودکار قرمز. چه جوهرِ اهریمنی با این کشیده های دست و دلبر . می گویی بنویس! چشمانت را می خواهم بریزم توی این ابریق سلجوقی. تنت را می خواهم به چسبانم به این صدای پاها. احد دستش را می گذارد این جای سینه اش و می گوید سلام. سعید به حرف ها گوش می دهد. آه عشق چقدر می روم تو را برمی گردم تو را. به اینجا دیژاوو هم می شود گفت. مربای بالنگ.قعر بدوی ذهن. هلهله ی کرم های باله دار. تیر می خورد اینجایم از این مرگ. چه را بنویسم؟ آیا این خطابه ی یک کیر است که سرش می درخشد در تاریکی و شعر می گوید؟ آیا این کابوس های همان جمجمه است ؟ آیا این راه های تاریک است که از آنها بی خبرم و ارواح دارند با خط و امضای من می روند دنبال آدم هایی که . کلمات چقدر دارند جان می گیرند و باد می کنند . درجه ی این چسب را زیادتر کرده است یکی از این دوستان. باید برای قرقی ها نامه بنویسم. بنویس! من سرزمین تن و ذهن خودم را این طوری می شناسم. مثل اندازه ی دیوانه وار شیرینی یک دانه ی قرمز آتش. ای صدای علنی مرا گول نزن. رفته ام و رفته است با من و برگشته ام و برگشته است با من. کمی شکر.کمی فسفر. کمی خاک . به این اندیشه می شود گوش داد. با این آتش می شود گرم شد. این ها شعر توست ای شهر. ای زمین و هیچ نشانی درستی از من نیست. خط و جوهری که با آب شسته می شود و روزگارِ شیر و آتش. تنها تو می مانی و این شعر. این صدا . سعید می رود . احد می خوابد و من در ساعت های بی تو در لحظه های تهی روی خودم می ریزم و باد وسط راه چند دوست دیگر را هم به این حال می اندازد.ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه


لوس آنجلس . 2010ه

---

Img abov:Saignée, coupe de faïence, décor sous glaçure, art islamique, Kashan, XIIIe s, Allemagne, Berlin, Museum für Islamische Kunst
______________

No comments: