Azita Ghahreman
____________________
آزیتا قهرمان
__________________________
حال عشق خوب است
این حال خوب ه نكند از ما خسته ه برگردد توی غارهای سبزش
قهره دمپایی كهنه پایش ه ه شمعدانیها را آب دهد دوباره
این حال خوب تف نكند به دكمههای لق
بخندد ه ه طوقهامان را ببیند
همین حال خوب به ما آب و علف ه ه كوه داد و صبح خیس
خنده یادمان داد و آیینه ی جیبی شكست
دواسبه آمد به تازه باكلاه سرخ ه شمشیرِ هندی به دست
گفت: ایلویی ایلویی لما سبقتنی
باران شاخهها را نوشت ه جام آورده طبلا زد
هیولا كشید رو به ماه زوزههایش
همین حال خوبِ ِرنگپریده ه ه با موی فرفری ه ه معصوم و خُل
انگشتهای داغش روی سینه ه ه تا صدای امواج روشن شود
برنگردد تنها
ابرها را مبادا ول كند ه ه همین حال خوبِ نامه و كافهها
در را ببند ه ه سرش به حرفهایت گرم شود
گفتید از كجا ؟...دهلی؛ ونیز ! نزدیك قونیه...عجب
بگو بیرون قُرق ه ه سر میبرند نصفه شب
از آلها بگوه ه از بگیر و ببند بترسانش
سمتهای دنیا را بگو بستهاند
شبِ سموره ه لبِ تنور
قشنگترین ساعتِ مشنگ دنیاه ه عقربههایش مجنون ه ه تلوتلو
عجیب این كوچهها و باده ه این روزها و راه ه ه گیج
در چرخ ُو بگرد ه ه در هوش و حواسی دیگرند
كت بسته مست ما را با خود كشانكشان كجا میبرند؟ه
___________
Image above:printed tissue hand stamp, isfahan. via the wikipedia page on paisley (an interesting history - safavids to scotland)
No comments:
Post a Comment