Mahnaz Talebitari
___________________
Kunihiro Amano-Flying Away
________
مهناز طالبی طاری
مرثیهی سوراخ سوراخ
این روزها
پشتِ تابستان
میلرزد گاهی
در لختههایش
وسعتِ صدا
بوی باد و بود و مرگ
برگ
در گلوی گور
فصلهای کور
و یادها
که در من سوت میکشند
در باران
سوراخ سوراخ میشوند
و مُردن
لبانِ ترس را نمیبندد...ه
چرا نیستی؟ه
چهار سوی خانه را
ابرهای خشک میبرند
چرا و چگونهی باغهای خالی
دستانم را
در کشاکشِ عقربهها
خط میزنند
و نگاهِ ممنوعم
بیوقفه
از دهانِ پرندههای بینام
آویزان است...ه
بگذار رَد شوم
از خوابِ بیاعتنای دَرهها
بگذار
کمی نگویم رنگِ ماه را
پسبگیر از اعتراف
زبانِ سنگ را
از سکوتِ دریا
مرا
خالی کن
نگاهم را
که از پنجرههای پشت و رو
آویزان
و از چشمانِ پرندههای محاق
گریزان است
به نیمه شب...ه
ه(که خواب بست مینشست)ه
اینک میروم
...
تا انتهای بیحضوریات
میروم
بیا و
کمی نباش!ه
...
به راهی که روز
میپیچد
در ویرانههای مُدام
جوانه میزند باز
پوسیدگی را
در تکهتکههایش
میسوزد
فال فال
بر تیرکهای سرد
میبارد
از حاشیهی گلولههای خیس
لُکنتِ آسمان را
بر سرِ زندگی
میکوبد
حرف به حرف
تا میشود
در سایههای نحیف
فرومیریزد
در شعری
که میشکند
در من
خوابِ یاسها را
در من
فراموشی میشود
در من
زمانی
آه!...ه
دیگر
بیا و
نباش!ه
پشتِ تابستان
میلرزد گاهی
در لختههایش
وسعتِ صدا
بوی باد و بود و مرگ
برگ
در گلوی گور
فصلهای کور
و یادها
که در من سوت میکشند
در باران
سوراخ سوراخ میشوند
و مُردن
لبانِ ترس را نمیبندد...ه
چرا نیستی؟ه
چهار سوی خانه را
ابرهای خشک میبرند
چرا و چگونهی باغهای خالی
دستانم را
در کشاکشِ عقربهها
خط میزنند
و نگاهِ ممنوعم
بیوقفه
از دهانِ پرندههای بینام
آویزان است...ه
بگذار رَد شوم
از خوابِ بیاعتنای دَرهها
بگذار
کمی نگویم رنگِ ماه را
پسبگیر از اعتراف
زبانِ سنگ را
از سکوتِ دریا
مرا
خالی کن
نگاهم را
که از پنجرههای پشت و رو
آویزان
و از چشمانِ پرندههای محاق
گریزان است
به نیمه شب...ه
ه(که خواب بست مینشست)ه
اینک میروم
...
تا انتهای بیحضوریات
میروم
بیا و
کمی نباش!ه
...
به راهی که روز
میپیچد
در ویرانههای مُدام
جوانه میزند باز
پوسیدگی را
در تکهتکههایش
میسوزد
فال فال
بر تیرکهای سرد
میبارد
از حاشیهی گلولههای خیس
لُکنتِ آسمان را
بر سرِ زندگی
میکوبد
حرف به حرف
تا میشود
در سایههای نحیف
فرومیریزد
در شعری
که میشکند
در من
خوابِ یاسها را
در من
فراموشی میشود
در من
زمانی
آه!...ه
دیگر
بیا و
نباش!ه
۱۵ جون ۲۰۱۱
___________
2 comments:
درود بر بانوی شعر مه ناز عزیز..... بسیار زیبا
مه ناز سیاهی را به قصد گذر از ان می نگاردودست شعرش را می گیردوراه به در می برد.شاعرنجات دهنده ی خویشتن خویش و شعرش است و این تعهدی اندک نیست .باشیدن اودرنباشیدن سیاهی شکل گرفته است هرچند که واقعه هنوز درملال واندوه داغ گذارده است و شاید جریان دارد،اما روال روایت خطی نمی ماند و پنجره را درعرصه ی طولانی به گشودن فرا می خواند
Post a Comment