ALI REZA SEYFEDDINI
________________

______________
عليرضا سيف الديني
نويسنده
1
نسيم ملايمي از پنجره نيمه باز تو ميآمد. آفتابِ دم دمايِ ظهر، سايهي درختِ توي حياط را روي ديوارنقش زده بود. روي ديوار سايهي بالاتنهي نويسنده بود و سايهي دوازده شاخهي باريك و بلند كه ه انگار ازسر و شانههايش روييده بودند. اين نقش را نويسنده به دفعات ديده بود؛ گاه لرزان، گاهي محو و پريدهرنگ، و چندين بار مثل حالا ساكن و سياه. اين بار امّا گذشته از سكون و سياهي، حامل معنايي تازه بود.نويسنده كه حالا پشتِ ميز كارش، پشت به پنجره نشسته بود، و صداي گريهي بچه همسايه را ميشنيد ونميشنيد، لابلاي سايهي شاخهها گريهيي را ميديد كه مثلِ نقش روي ديوار ساكن و سياه نشسته بود.نويسنده پيش خودش فكر ميكرد كه ميتواند بيآن كه سر بچرخاند، مطمئن باشد كه بالاي درختِ تويحياط هيچ نيسته ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
درست يك لحظه پيش، به محض ديدن سايهي گربه ياد مصرعي از شعر يك شاعر بزرگ افتاده و باخود گفته بود: «شاخه خطِ اضطراب!» آن وقت از كشف اين پيام گنگ، احساس لذتي وصفناپذير به اودست داده بود. اما اين حس لذت در كمتر از چند ثانيه به تنش عصبي خفيفي مبدل شده بود كه درستمثل نقطهاي نوراني در دور دستِ ظلمت لمبر ميخورد و در اين ميان، نويسنده به رهرويي ميمانيستكه نور را ميديد، ولي راه رسيدن به آن را نميدانست. اين بود كه چهرهاش عبوس به نظر ميرسيد.نميدانست كه منشاء آن حسّ ناخوشايند كجا است. ولي هر كجا كه بود، حالا شكل پنجهاش را داشت؛با دوازده انگشت، كه صورتش را چنگ زده بود و در همان حال مثل غليظي راه گلويش را بسته بود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
فكر كرد حرف بزند، بلند حرف بزند، بلند بلند، مثل هميشه، طوري كه انگار در حضور شخصديگري است. حرف بزند، سؤال كند و براي سؤالش مثل كسي كه مورد خطاب باشد، جوابي دست و پاكند. اين بود كه از شخصي كه نميدانست حضورش را در كدام نقطهي اتاق بايد تصوّر كند، پرسيد: «تو هَم اين درخت را ميبيني؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اين آغاز گفتگو نبوده و نويسنده به خوبي ميدانست كه اين پرسش تنها پايانِ يك گفتگوي درونياست. ولي اين بار هم صداي جيغ بچّه جريان گفتگو را قطع كرد. صدايي كه حالا نويسنده آن را مثلدستي ميديد كه توانسته بود دهانِ دوّمي را ببندد. با غليظ قلم را توي دستش فشرد، و وقتي صدا اوجگرفت، آن را روي كاغذهاي روي ميز انداخت، پشت به پشتي صندلي داد و در حالي كه پلكهايش داشت به آرامي بسته ميشد، به نظرش رسيد كه سايهي گربه دارد حركت ميكند. سايه روي خطّي ممتدبه راه افتاد. سُريد روي ديوار و رسيد به دراتاق و به شكل يك چفت درآمد. نويسنده ديگر تكاننميخورد. يك نگاه گذرا به چهرهاش كافي بود تا مرگ او را تأييد كند. امّا طولي نكشيد كه اوضاع بهيكباره تغيير كرد. دستي كه سرِ او را توي كابوس زير آب كرده بود، با صداي جيغ بچّه ناپديد شد. درِ اتاق نفس عميقي كشيد. گربهي سياه تلپّي افتاد روي ميز، قلم را به دندان گرفت و به چابكي روي كف اتاق پريد و لاي در نيمه باز غيباش زد و دراتاق با صداي گوشخراشي بسته شد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نويسنده از پشتِ ميز پا شد و خواست به سمتِ در راه بيفتد كه سرش گيج رفت. دست به لبهي ميزگرفت و ايستاد تا بلكه سرگيجهاش آرام بگيرد. بعد در حالي كه تلو تلو ميخورد، خودش را به در اتاق رساند. دستگيرهي در را كه ميچرخاند، به ياد دوّمي ميافتاد. دوّمي چه فكري ميكند؟ چيزي به ذهنشنرسيد. بيآنكه سربچرخاند فكر كرد كه هنوز آنجا است، پشتِ ميز.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
درِاتاق، طوري كه انگار يكي آن را به طرفش هل داده باشد، به شتاب باز شد و محكم به كاسهيزانوي پاي چپش خورد. گيج و منگ از اتاق خارج شد. از اين كه هيچ دردي در پايش احساس نميكرد.خوشحال و متعجّب بود. با خود گفت: «به خير گذشت.» از جلو در آشپزخانه كه ميگذشت، صداييشنيد. سرچرخاند و نگاهش به گربه افتاد كه تا او را ديد، از لاي پنجرهي نيمه باز بيرون پريد. دست بهديوار گرفت و به طرف در راه افتاد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
توي راهرو بيرون يك لحظه سايهاي را ديد كه زير در ورودي همسايه ناپديد شد. به نظرش رسيد كهگربه از شكاف پايينِ درِ ورودي وارد منزل همسايه شده است. از اين فكر خندهاش گرفت. چون شكاف پايين درِ ورودي چنان باريك بود كه گربه براي ورود به خانه بايد به شكل مقوّا در ميآمد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نگاهش را كه از درز پايين در برداشت، قلمش را ديد كه در فاصلهي اندكي از در همسايه روي كفراهرو افتاده بود. لبخند زد و قدمي به جلو برداشت. امّا همين كه آمد آن را بردارد، در باز شد و مرد همسايه بيخبر از همه جا، پايش را روي قلم گذاشت. بچّهي همسايه جيغ زد. قلم زير پاي مرد همسايه با صداي قرچ شكست. نويسنده كه حالا خم شده بود تا قلمش را بردارد، همان طور مانده و از پايينسرچرخاند و نگاهش روي شكم برآمدهي مردِ همسايه ايستاد. همسايه صداي قرچ زير پايش را شنيده بود امّا هنوز نميدانست كه چه اتفاقي افتاده است. به محض ديدن نويسنده، پايش را پس كشيد و باديدن قلمِ شكسته با دستپاچگي دولا شد و آن را از كفِ راهرو برداشت. نويسنده قد راست كرده بود و بهقلم شكسته كه حالا توي دست مرد همسايه بود، خيره نگاه ميكرد. مرد همسايه سرخ شده بود. عذرخواهي كرد و قول داد براي جبران خسارت، قلمي شبيه آن را برايش بخرد. امّا نويسنده بدون توجه به حرفهاي مرد همسايه، به چهرهاش چشم دوخته بود و سر تكان ميداد. براي همين، هيچ نگفت. قلم شكستهاش را پس گرفت و به خانه برگشت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
حالا ديگر مجبور نبود به ذهنش فشار بياورد. ديگر مجبور نبود دنبال منشاء آن حس ناخوشايندبگردد. انگار همه چيز دست به يكي كرده بودند تا او مردي را به ياد بياورد كه تا آن لحظه سر از كارهايشدر نياورده بود. بيآنكه علتش را بداند دلش گرفت. حدود يك ماه پيش در يك كتابفروشي با او آشناشده بود. چهرهاش به جهت شباهتي كه با مرد همسايه داشت، مثل سيبي بود كه از وسط نصف شدهباشد. با ديدن ظاهر و تمسخري كه در رفتارش موج ميزد، حسي در درونش به او هشدار داده بود. حالا فكر ميكرد بيهوده سعي كرده است او را فراموش كند چون او همه جا بود. حتي پيش از آن كه ملاقاتيصورت بگيرد. حتي زماني كه خود را رها شده ميديد. او بود؛ همه جا و همه وقت؛ در خواب و بيداري هم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
چراغ را روشن كرده بود و خميده روي دستشويي مانده بود و به قطرات آبي كه از صورتشميچكيد، نگاه ميكرد. صدايي توي كاسهي سرش ميپيچيد. در آينه نگاهي به صورتش انداخت. باخود گفت: «او هنوز آنجا است، در خواب و بيداري هم.» و بيآنكه بتواند جلو خودش را بگيرد، خنديد. از تلفيقِ شگفتآورِ دو عبارتي كه بياختيار به زبان آورده بود، تعجب كرده بود. خندهاش گرفت.اما در همين وقت بود كه پي برد شب شده است. باور كردن اين موضوع برايش دشوار بود. ولي احساسسبكي ميكرد. انگار از وزنهاي كه روي دلش سنگيني ميكرد، رها شده بود. دوباره در آينه نگاهيبخودش انداخت و دو عبارتي را كه پيش از اين به زبان آورده بود، با تبسّم تكرار كرد. ولي در همين لحظهصداي عطسه شنيد. گوش خواباند. صداي گفتگوي گنگ بگوش ميرسيد و صداي عطسه كه بلندتربود. ياد شبي افتاد كه پيش از ظهر آن مرد غريبه را ديده بود. ناگهان دردي در پاي چپش پيچيد. نويسندهدر طولاتاق بالا و پايين ميرفت اتومبيل وارد كوچهاي تاريك ميشد در انتهاي كوچه سمت چپ توقف ميكند آن قسمت از كوچه مخروبهاي است كه نميتوان با اتومبيل از آن عبور كرد مرد بغل دست رانندهميگويد اينجا بنبست است راننده پوزخند ميزند ميگويد اتفاقاً اين درست همان راهي است كه ما بايستي ازآن عبور كنيم مرد بغل دست راننده به مردي كه عقب نشسته با تعجب نگاه ميكند مرد راننده آهسته و بااحتياط اتومبيل را توي مخروبه ميراند اتومبيل به شدت بالا پايين ميرود نويسنده دو بار پياپي عطسه كردپستي و بلندي زمين به حدي زياد است كه فرمان اتومبيل يك لحظه از دست راننده خارج ميشود اما راننده همچنان پوزخند ميزند ميگويد سفيد من سفيد من اسب سفيد من برو مردي كه عقب نشسته به خودش جرئت ميدهد ميگويد نكند ميخواهي ما را به كشتن بدهي مرد راننده اعتنايي به حرفش نميكند نويسنده عطسهكرد. ميز را دور زد و روي صندلي نشست، گفت: «خوب، چي بگويم؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
سايهي چند تكه ابر تيره از روي آسفالت خيابان جلو كتابفروشي به آهستگي گذشت. دو، سه مشتري بيشتر توي كتابفروشي نبود. پوشهاي را كه در دست داشت، روي پيشخان گذاشت و دست دراز كرد وكتابي برداشت. صفحاتش را تند تند ورق زد مبادا عيب و ايرادي داشته باشد. هرچند سعي ميكردوارسي صفحات كتاب را قبل از خريد از ياد نبرد اما گاه فراموش ميكرد. اين كار البته به وضع داخلكتابفروشي هم بستگي داشت. موقعي كه ميتوانست حركت افراد را به دقت زير نظر بگيرد و خيالش ازبابت هرگونه حركت غيرعادي آسوده باشد، سرش را بفهمي نفهمي پايين ميانداخت، كتاب را تند تند ورق ميزد، پولش را ميپرداخت و به شتاب راهش را ميكشيد و ميرفت. اين بار امّا با وجود ترديديكه نسبت به رفتار مرد غريبه احساس كرده بود، كتاب را وارسي كرد و رو به كتابهاي چيده شدهي رويپيشخان به طرف صندوق راه افتاد. ناگهان شانهاش به شانهي مردي خورد كه داشت كتابها را ديدميزد. به نظرش رسيد كه او به اين كار وانمود ميكند. فكر كرد اگر ميدانست چنين اتفاقي ميافتد، دقت بيشتري ميكرد. و حالا اين اتفاق رخ داده بود. براي همين سرچرخاند و از مرد غريبه عذرخواهي كرد. وبه محض اين كه نگاهش به چهرهي مرد غريبه افتاد، با لبخندي كه بُهت و حيرت در آن آشكار بود، گفت:«آقاي ثابتي؟!» ولي وقتي با چهرهي متعجب او مواجه شد، دوباره عذرخواهي كرد و رفت جلو صندوق تا به رسم عادت قيمتِ پشت جلد را به فروشنده نشان دهد. مرد غريبه بيآن كه نويسنده را نگاه كند، باپوزخند به كتابِ توي دستش اشاره كرد و گفت: «كافكا؟» نويسنده كه از طرز رفتار مرد غريبه رنجيده بود، با لحن سردي گفت: «كوندرا» مرد غريبه اوّل مثل آدم مغروري كه به زبان آوردن نام اشخاص را لطمهايبه اعتبار شخصياش قلمداد كند، نامِ كوندرا را يكي، دوبار به تلخي زيرلب تكرار كرد. امّا بعد همچنان كهپوزخند ميزند انگار كه بخواهد لطمهي وارده را جبران كند، به اظهار نظر پرداخت و گفت كه كوندرا رابايد كافكاي اهلي ناميد. نويسنده خواست بگويد كسي از تو نظر نخواست، ولي لب از لب برنداشت. بهسردي مرد غريبه را نگاه كرد و دست دراز كرد و پول كتاب را به زني كه پشتِ صندوق نشسته بود،پرداخت و از كتابفروشي بيرون آمد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
با وجود دود سياه و غليظي كه در هوا موج ميزد، نفس عميق كشيد و به طرف ايستگاه اتوبوس راهافتاد. از اين كه از دست غريبهي سمج خلاص شده بود، احساس راحتي ميكرد. قدمهاي بلند به جلوبرميداشت و در همان حال به اطرافش نگاه ميكرد. حالت صورتش، هيچ شباهتي به يك آدم مضطربنداشت. نويسنده اين حالت را صورتك ميناميد و آن را رازي ميدانست كه تنها با دوست چشم زيتونياش در ميان گذاشته بود. نويسنده در بيرون از منزل و به خصوص در خيابان از آن استفاده ميكرد.گو اين كه اين صورتك را هم مثل كار وارسي پيش از خريد كتاب گاهي فراموش ميكرد. امّا در مجموع هيچ كدام از اين فراموشيها عمدي نبود. براي همين سعي ميكرد افكاري را كه باعث پراكندهكاري وبينظمياش ميشد، به ذهنش راه ندهد. اين بود كه مرد غريبه را با پوزخند اهانت آميزش در كتابفروشيرها كرده بود و سعي ميكرد به نحوهي برگزاري مراسم پايانِ ماه كه بنا بود در منزل او برپا شود، فكر كند.امّا به رغم تلاشي كه براي راندن افكار مزاحم از خود نشان ميداد، دستي انگار اين فكر و خيال را از برابرديدگان ذهنش پس ميراند؛ دستي كه گوشي تلفن را گرفته بود و مدام تكان تكانش ميداد. تصوير، آشنابود، اما نه آن قدر كه به راحتي و وضوح بتواند تشخيص دهد. چون پيش از آن كه آشكار شود، طرحقصّهاي را در ذهنش ثبت كرد بود. قصه دربارهي زني بود هر روز رأس ساعت دوازده ظهر به مردي تلفن ميكرد و برايش يك بيت شعر ميخواند و بعد بلافاصله قطع ميكرد. حالا تصوير وضوح بيشتري پيداكرده بود. دستي كه گوشي را در خيال نويسنده نگهداشته بود، از آنِ زني بود كه پشت صندوق كتابفروشي او را ديده بود. از موضوعي كه به ذهنش رسيده بود، احساس چندشآوري به او دست داد،امّا بياختيار مدام در ذهنش مرور ميكرد. در همين مرورهاي مكرر بود كه «هر روز» را به «دوازده روز» تغيير داد. امّا طولي نكشيد كه بخشي از تصويري كه در ذهنش جان گرفته بود با پرسشي از ميان رفت. با خود گفت: «زن چه توجيهي براي عملش ميتواند داشته باشد؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در همين لحظات، از گوشهي چشم متوجه اتومبيل سفيد رنگي شد كه آهسته و آرام به موازاتِ اوپيش ميآمد. هنوز چند متري با ايستگاه اتوبوس فاصله داشت. حالا از كنار ديوار يك منطقهي نظاميميگذشت. احساس كرد پيش از آن چيزي توي دستش بود كه حالا نيست. اتومبيل سفيد رنگ بوق زد. به ياد آورد كه پوشهاش را جا گذاشته. ايستاد و سرچرخاند. پژوي سفيد رنگ چند بوق كوتاه زد و توقفكرد. سعي كرد صورت راننده را از پشت شيشهي اتومبيل ببيند. نتوانست. سايهي برج ديدباني شيشهيجلو اتومبيل را سياه كرده بود. درِ سمت راننده باز شد و راننده پايين آمد. هيكل نتراشيده و پوزخند مردغريبه را كه ديد، فكر كرد حدسش درست بوده ـ دستي كه كتاب را گرفته بود، به پهلو افتاد. مرد غريبه باهمان پوزخند گفت كه اهل تعارف نيست، و دوست دارد كه او را به هر جا كه ميخواهد، برساند.نويسنده از اين كه بهانهي خوبي براي رهايي از دست مرد غريبه داشت، خوشحال بود. براي همينبلافاصله گفت: «بايد برگردم. پوشهام تو كتابفروشي جا مانده.» مرد غريبه، دستش را بالا آورد و پوشهيقرمز رنگي را نشانش داد و گفت: «همين است؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نويسنده به ناچار سوار شد و اتومبيل به راه افتاد. در طول راه مرد غريبه از علاقهاش به نوشتن گفت وگفت كه شايد علت اصلي كشش بعضيها به طرف نوشتن و خواندن و مطالعهي كتاب، احساس تنهاييو غربتِ توي وجود آنها باشد. بعد موضوع بيمارياش را پيش كشيد و در ضمن توضيح داد كه بيمارياش قابل درمان نيست. نويسنده به شنيدن اين موضوع نظرش نسبت به مرد غريبه تغيير كرد وتمسخري را كه در رفتارش ديده بود به حساب روحيهي مقاوم و خللناپذيرش گذاشت و فكر كرد كهطرد چنين احساساتي منصفانه نخواهد بود. براي همين تصور تند و تلخِ قبلياش را كنار گذاشت و از سرهمدردي لبخندي تحويل مرد غريبه داد و اين بار با دقت بيشتري به حرفهايش گوش سپرد. مرد غريبه اورا تا دم درخانهاش رساند و نويسنده موقع پياده شدن از اتومبيل او را براي صرف چاي به خانهاشدعوت كرد. مرد غريبه با پوزخندي كه ديگر آزاردهنده به نظر نميرسيد از او تشكر كرد و گفت كه درفرصتي مناسب ديدار تازه خواهد كرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نويسنده با همان دستي كه درِ اتومبيلِ مرد غريبه را بسته بود، در را باز كرد و سر به پايين پا به حياطگذاشت. هر چند از آشنايي با مرد غريبه خوشحال بود امّا نميدانست چرا يك جاي كار ميلنگد. درهمين افكار بود كه با ديدنِ بچههاي ريز و درشتي كه مثل مور و ملخ به جانِ تك درختِ توي حياط افتادهبودند، هاج و واج ماند. بچهها به طرف ميوههاي روي شاخهها سنگ ميپراندند و قهقهه ميزدند.نويسنده جلو دويد و سرشان فرياد كشيد. بچّهها بياعتنا به فرياد او كف زدند و شروع كردند به بالا وپايين پريدن. نويسنده پيش خودش فكر كرد فريادش اُبهت لازم را ندارد. اين بار خواست با عصبانيتسرشان داد بزند. نتوانست. احساس ميكرد كه هنوز به حد كافي به غيظ نيامده است. يك لحظه نگاهشبه بچّهاي افتاد كه از بچههاي ديگر بزرگتر به نظر ميرسيد. بچّه كف ميزد و شكلك در ميآورد. دستيكه درِ اتومبيل مرد غريبه را بسته بود، بياختيار از پهلويش جدا شد و شَرَقّي روي گونهي بچّه صدا كرد.بچه مثل برق گرفتهها خشكاش زد. نويسنده را دستپاچگي پوشه و كتابش را دست به دست كرد ودست بچه را كه روي گونهاش مانده بود با مهرباني گرفت و به طرف خودش كشيد و توي دستشنگهداشت. صدايي از بچهها در نميآمد. بچّه در حالي كه هاج و واج به چشمهاي نويسنده زل زده بود، تكاني به خود داد و بيصدا گريه كرد. بعد دستش را از دست نويسنده بيرون كشيد، برگشت و از تويباغچهها دويد طرف در حياط. در را باز كرد و خودش را توي كوچه انداخت. دركه با سروصدا به همخورد، صداي گريهي بچّه توي كوچه پيچيد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نويسنده پيش خودش فكر ميكرد كه زياده روي كرده است. ولي او كه عصباني نشده بود، چرا بچه رازده بوده؟ ترسيده بود. از چي؟ از كي؟ از اعتبارش، از آبرويش. بله او ترسيده بود چون ناگهان ضعفاشبرايش آشكار شده بود. به همين دليل لزومي نداشت كس ديگري شاهد از بين رفتن اعتبارش باشد. او درواقع از خودش دفاع كرده بود. امّا چه كسي اين را باور ميكرد؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هنوز پايش را روي پلّهي اوّل نگذاشته بود كه صداي در بلند شد. سرچرخاند تا از يكي از بچههابخواهد در را باز كند. ولي بچهها همه رفته بودند و كسي توي حياط نبود. صبر نكرد، برگشت و به طرفدر راه افتاد. ابر كوچك تيرهاي به آرامي از آسمان گذشت و حياط براي لحظهاي نيمه تاريك شد. نويسنده را دراز كرد و چفت در را كشيد. به محض باز شدنِ در مردي نعرهزنان در را به عقب هل داد.نويسنده كه هنوز پشت در بود، با تكان شديدِ در، پايش توي باغچه فرورفت و افتاد توي حوض بزرگگوشهي حياط. دست و پا ميزد و در همين حال احساس ميكرد چيزي روي سرش سنگيني ميكند. بهزحمت توانست توي حوض سر پا بايستد و در حالي كه آب از سر و صورتش ميريخت، به دور و برش نگاهي بيندازد. كسي توي حياط نبود. خودش را از توي حوض بيرون كشيد و خيس آب و با كفشهاييكه شلپ شلپ صدا ميكرد، رفت و در حياط را باز كرد و توي كوچه سرك كشيد. كسي را نديد. در رابست و بالرزي كه در جانش افتاده بود، با تعجب به طرف پلهها به راه افتاد. سرِ راه كتاب و پوشهاش را از روي هرهي پلهها برداشت و بالا رفت. در چند قدميِ درِ آپارتمانش صداي خندهاي از كوچه شنيد وصداي مردي را كه خندهكنان ميگفت: «توي اين هواي گرم ميچسبد، نه؟» بعد صداي تعدادي بچه بلند شد كه در جواب مرد گفتند: «خيلي.» مرد دوباره خنديد و صداي خندهاش بتدريج دور شد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نويسنده ايستاده بود و گوش ميداد كه بياختيار چهرهي مرد غريبه در ذهنش جان گرفت. در طولِ راه، از اين كه با مرد غريبه آشنا شده بود، احساس شادماني كرده بود، امّا در وقت خداحافظي، حسيغريب او را در خود گرفته بود. و حالا نميدانست چرا به شنيدن صداي خندهي مرد، يا مرد غريبه افتادهاست. فكر كرد مردي كه نعره زنان در را به عقب هل داده بود كي بود و چه قصدي داشت؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در آپارتمانم را كه باز كرد، كاغذي را ديد كه روي كف راهرو ورودي افتاده بود. خم شد، كاغذ را برداشت و در همان نگاه سرسري خط دوستش را شناخت. صبح، پيش از رفتن به كتابفروشي، برايرفتن به منزل دوستش اين پا، آن پا كرده بود. تصميماش عوض شده بود و اين را گردن ابرهاي تيره انداخته بود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شب با وجود سرماخوردگي، لحظه لحظهي ديدارش با مرد غريبه را در ذهنش مرور كرد و وقتي به يادآورد كه در طول راه مرد غريبه به راهنمايياش چندان توجهي نميكرد و طوري ميرفت كه انگار راه راميشناسد، به شك افتاد. اين درست همان موضوعي بود كه ذهنش را آشفته كرده بود. شايد به دليل همين احساس گنگ بود كه ناخواسته دست روي بچه بلند كرده بود. اين بود كه نتوانست لحظهاي چشمروي هم بگذارد. بيآنكه لحظهاي بنشيند، در اتاق بالا، پايين رفت و تا نيمههاي شب فكر كرد و عاقبتتصميم گرفت اين قضيه را با دو دست چشم زيتونياش در ميان بگذارد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
صبح در حالي كه بينياش را با دستمالي گرفته بود، براي رفتن به خانهي دوستش از منزل بيرون آمد.امّا همين كه پايش را از درِ حياط بيرون گذاشت، يك لحظه اتومبيل سفيد رنگي را ديد كه به يك چشم بههم زدن ناپديد شده بود. نتوانست رانندهاش را ببيند. اتومبيل امّا به اتومبيل مرد غريبه شباهت زياديداشت. با خود گفت: «چرا رفت؟ چرا نايستاد؟» يك لحظه يادش رفت كجا ميخواسته برود. دويدسمت خياباني كه از شمال به جنوب امتداد داشت. فكر كرد شايد خيالاتي شده است. نگاهش به اتوبوسي افتاد كه داشت به ايستگاه نزديك ميشد. دستمال را روي دهنان و بينياش گرفت و جلو رفتتا سوار شود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
توي اتوبوس به موضوعي كه تصورش را نسبت به مرد غريبه تغيير داده بود، فكر كرد: بيماريلاعلاج. همين بود. همين بود. نكتهاي كه موجبات تغيير عقيدهاش را نسبت به او و رفتار اهانت آميزشفراهم آورده بود. اين احساس او را در همان ديدار اوّل واداشته بود تا به حس هشدار دهندهاش «نه»بگويد. ولي اگر موضوع بيماري لاعلاج مرد غريبه دروغي بيش نبود؟ از اين كه اين موضوع را بلافاصله باور كرده بود، تعجب كرد. چرا به اين فكر نيفتاده بود كه ممكن است دسيسهاي در كار بوده باشد. چراسعي نكرده بود دربارهي حرفهاي او با دقتِ بيشتري بينديشد. چرا به او اعتماد كرده بود و سواراتومبيلش شده بود و او را تا دم در خانهاش برده بود؟ ولي... ولي منشاء اين افكار كجا بود؟ آيا همان اتومبيل سفيد رنگي نبود كه به محض ديدناش در رفته بود؟ ولي اگر او نبود؟ حتي اگر خود مرد غريبه نبود، حق داشت از خودش بپرسد كه چرا حرف او را باور كرده است. حق نداشت؟ چرا. ولي از ظهرديروز به چه فكر كرده بود؟ مگر به حرفهاي مرد غريبه فكر نكرده بود؟ چرا. اما موضوع بيمارياش راهرا به روي هر ترديدي سد كرده بود. يعني همان چيزي كه بخودي خود جاي ترديد داشت. ولي چرا شك نبرده بود؟ چه خوب شد اتومبيل سفيد رنگ را ديد. ولي... ولي واقعاً آن را ديده بود؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
سرِ خيابان منزل دوستش كه از اتوبوس پياده شد، عطسه كرد. شدت عطسه چنان بود كه تمام بدنش لرزيد و كيفش توي باغچهي داخل پيادهرو افتاد. نميدانست بخندد يا گريه كند. دولا شد كيفش رابرداشت. موقعي كه دستش را بالا ميآورد و در همان حال خاك روي كيف را ميتكاند، در شيشهي بزرگ فروشگاه لوازم عروسي ناگهان نگاهش به تصوير اتومبيل سفيد رنگي افتاد كه آن طرف خيابان درحركت بود. به شتاب سرچرخاند. امّا اتومبيل انگار غيباش زده بود. به دور و اطرافش نگاهي انداختو فكر كرد باز خيالاتي شده است. با خود گفت: «چشمهايم به رنگ سفيد حساس شده.» و راه افتاد و تادم در خانهي دوستش دربارهي ماجرايي كه ميخواست برايش بازگو كند، فكر كرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در مدتي كه با دوستش سرگرم گفتگو بود، مدام در اين فكر بود كه ماجراي مرد غريبه را براي اوتعريف كند. امّا به جاي اين ماجرا، قصهاي را تعريف كرد كه روز قبل، بعد از بيرون آمدن از كتابفروشي بهذهنش خطور كرده بود. دوستش به شنيدن آن هيجانزده شد و در حالي كه چشمهاي زيتونياش برق ميزد، گفت: «عالي است!» امّا بلافاصله پرسيد: «ولي زن از اين كار چه منظوري دارد؟» نويسنده عطسهكرد، گفت: «نميدانم.» و چشم در چشمهاي زيتوني دوستش دوخت و پرسيد: «تو چي فكر ميكني؟» چشم زيتوني، نگاه از چشمهاي نويسنده برداشت، رو به ميوههاي توي سبد روي ميز كرد و گفت: «شايدبشود يك جور اداي نذر تعبيرش كرد، نه؟ شايد... شايد هم با اين كارش ميخواهد كسي را از بند ومحبس آزاد كرد. ولي شايد...» نويسنده با چهرهاي كه نگراني در آن موج ميزد، گفت: «شايد هم يكجور جنون باشد.» و سه بار پياپي عطسه كرد. چشم زيتوني با حالتي متعجب گفت: «جنون؟!» نويسندهگفت: «آره، چرا نه. راستش را بخواهي هنوز نتوانستهام، توجيهي برايش پيدا كنم. شايد... شايد اصلاًگذاشتمش كنار.» چشم زيتوني با تعجب نگاهش كرد، گفت: «من كه ميگويم حيف است. فكر جالبياست. ميشود رويش كار كرد.» نويسنده گفت: «نميدانم. سعي ميكنم براي جلسه آمادهاش كنم.» چشمزيتوني گفت: «خوب است.» و پا شد رفت تا ناهار را آماده كند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
مدتي طول كشيد تا چشم زيتوني ميز غذا را آماده كرد. وقتي مشغول چيدن ميز غذا بود، احساس كردكه هيچ صدايي از اتاقي كه نويسنده در آن بود، بگوش نميرسد. ترسيد بلايي سرش آمده باشد. بهيكباره عرق كرده بود. پارچ آب را روي ميز گذاشت و رفت تا سر و گوشي آب بدهد. آرام وارد اتاق شد.نويسنده محو تماشاي كفشهاي سفيد ورزشي بالاي كمد بود. چشم زيتوني خندهاي از سر آسودگيخاطر سرداد و گفت: «هديهي مادرم است.» نويسنده به شنيدن خندهي چشم زيتوني سر چرخاند وگفت: «مادرت الان كجا است؟» چشم زيتوني گفت: «رفته خانهي خواهرم.» نويسنده گفت: «هديهيقشنگي است.» چشم زيتوني خندهي مليحي زد و گفت: «دلم نميآيد پايم كنم.» و بعد نويسنده را برايصرف غذا به آشپزخانه برد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
سر ميز ناهار، نويسنده ديد كه چشم زيتوني لب به غذا نميزند. فكر كرد چيزي آزارش ميدهد. چشمزيتوني پارچ آب را برداشت و براي نويسنده آب ريخت. نويسنده در حالي كه داشت به دست چشم زيتوني نگاه ميكرد، گفت: «تو خودت چرا غذا نميخوري؟» چشم زيتوني گفت: «تو به من نگاه نكن. غذايت را بخور. من صبحانه را مفصل خوردهام.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نويسنده ميانديشيد كه چشم زيتوني آن چشم زيتوني شاداب هميشگي نيست. حرف زدناش،خنديدناش طوري است كه انگار از سر اجبار باشد. با خود گفت كه بهتر است براي تقويت روحيهي اوكاري بكند. فكري به ذهنش نرسيد. از دهانش پريد: چه جاي دنجي براي زندگي انتخاب كردهايد. چشمزيتوني به شنيدنِ كلمهي «انتخاب» خندهاش گرفت. او در واقع پوزخند زد. نويسنده متوجه پوزخند اوشد، گفت: «حرف بدي زدم؟» و عطسه كرد. چشم زيتوني گفت: «نه، ابداً.» نويسنده صورتش را نزديك صورت چشم زيتوني برد، گفت: «بيحال ميبينمات. طوري شده؟» و دوبار پشت سر هم عطسه كرد.چشم زيتوني به چشمهاي نويسنده نگاه نميكرد: «راستش نميدانم. چطور بگويم. يك حسّي است كهازش سر در نميآورم. حالا كه پرسيدي ميگويم. خيلي دربارهاش فكر كردم. ولي نتوانستم علتش را پيداكنم. حسام را ميگويم. از چيزي كه نميدانم چيه دلم گرفته. عين اين ميماند كه يك نقطه نوراني را آدمتو دل يك فضاي تاريك ببيند و نفهمد چيه و نتواند نزديكش برود. متوجهاي؟ اين نور حالا چي هست نميدانم. شبها خوابش را ميبينم. احساس ميكنم دارد يك اتفاقي ميافتد. اتفاقي كه ماهيتاش برايم معلوم نيست. ميترسم. ميترسم بلايي سر مادرم بيايد. البته فقط اين نيست. حتي موقعي كه يكيميآيد و ميرود، احساس ميكنم دارد براي هميشه ميرود.» و به ليوان پر آب چشم دوخت و خندهي بيرمقي برلبهايش نشست. نويسنده در حالي كه به فكر فرو رفته بود، گفت: «عجيب است... به اين خاطرميگويم عجيب است كه اين حسها به من هم دست ميدهد. راستش را بخواهي وقتي پيغامات راديدم دلواپسات شدم. ولي خوب من هم حالم زياد...» عطسه حرفش را بريد. چشم زيتوني با تعجبچشم در چشم نويسنده دوخت و گفت: «پيغام؟ كدام پيغام؟» نويسنده گفت: «همان كاغذي كه از زير درانداخته بودياش تو.» چشم زيتوني با همان تعجب گفت: «كي؟» نويسنده گفت: «ديروز، مگر ديروزنيامده بودي خانهي من؟» چشم زيتوني گفت: «نه.» نويسنده با تعجب به چشم زيتوني زل زده بود طوريكه انگار منتظر بود تا او پقّي زير خنده بزند. ولي چشم زيتوني با دهان باز نگاهش ميكرد. نويسنده انگاركه از خواب پريده باشد، با هيجانزدگي گفت: «پس... ولي خطّات چي؟» چشم زيتوني با نگاهي كهناباوري در آن موجب ميزد، گفت: «دستِ خط من؟ كو؟» نويسنده پا شد، رفت كيفش را آورد و داخلشرا گشت. ولي كاغذ توي كيفش نبود. لب گزيد و به فكر رفت. چشم زيتوني در حالي كه همچنان با تعجبنويسنده را نگاه ميكرد، گفت: «حالا پيغام چي بود؟» نويسنده با دستپاچگي گفت: «آره، آره، نوشتهبودي وقت كردي سري به من بزن.» چشم زيتوني سرخ شد، گفت: «باز هم كه پاي من را كشيدي وسط.بهت كه گفتم من نيامدم.» نويسنده با همان دستپاچگي گفت: «راستش دست خط توي كاغذ گيجمكرده.» چشم زيتوني حالا دست زير چانه گذاشته بود و به چهرهي انديشناك نويسنده نگاه ميكرد.نويسنده گفت: «ماندهام حيران. آخر كي ميتواند باشد!؟» و كيفش را روي ميز آشپزخانه گذاشت. يك آنتصميم گرفت ماجراي مرد غريبه را براي دوستش نقل كند. امّا نتوانست.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
چشم زيتوني از پشت ميزغذاخوري پا شد و شروع كرد به جمع كردن ظرفهاي روي ميز. نويسندهكيفش را برداشت و دوباره نگاهي به داخلش انداخت. فكر كرد كاغذ پيغام را كجا گذاشته است. چيزي به ذهنش نرسيد. از ذهنش گذشت كه چشم زيتوني با او شوخي ميكند. ولي بلافاصله با خود گفت كه دليلي ندارد چشم زيتوني به او دروغ بگويد. وقتي نگاهش به او افتاد، دلش به حالش سوخت. براي همين سعي كرد براي رفع هرگونه كدورتِ لبخند بزند. لبخند زد و اين لبخند را تا لحظهاي كه از چشمزيتوني خداحافظي ميكرد، حفظ كرد. چشم زيتوني با ديدن حالتِ چهرهي نويسنده موضوع صورتك راپيش كشيد. نويسنده به شنيدن حرف چشم زيتوني، چيزي نمانده بود از كوره در برود، ولي به زحمت جلو خودش را گرفت و هيچ نگفت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
برگشت. برگشته بود. چنان سريع به خانهاش برگشته بود كه نه به مسافت طولاني حد فاصل منزلچشم زيتوني و ايستگاه اتوبوس توجهي كرده بود و نه به راه طولاني خانهاش. اما با وجود اين افكارزيادي به ذهنش خطور كرده بود، افكاري كه در كمتر از چند ثانيه از ذهنش پاك شده بود. همين كه ازمنزل چشم زيتوني بيرون آمده بود، فكر كرده بود چرا پيغام را آن طور كه بود به چشم زيتوني نگفته است. امّا اصل پيغام چه بود؟ نامه را چه كرده بود؟ نميدانست. از طرفي، اين نكته را به خوبيميدانست كه گاهي اوقات آدم به ناچار تحت شرايط خاصي خطر را به تحقير ترجيح ميدهد. شايدبراي همين بود كه تحت تأثير حسّي كه در دم سركوبش كرده بود، دور و اطرافش را نديده بود. او رنجيده بود. از حرف چشم زيتوني رنجيده بود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
وقتي خم كوچه را پيچيد، هنوز در يك فضاي خالي از اشياء قدم برميداشت. اما ناگاه با منظرهيعجيبي روبرو شد. پژو سفيد رنگ درست جلو در خانهاش پار شده بود. عطسه كرد. دست و پايش بهلرزه افتاد. آهسته آهسته، لرزان، به اتومبيل نزديك شد. بعد به آرامي از شيشهي سمت راننده نگاهي بهداخل اتومبيل انداخت. داخلِ اتومبيل كسي نبود. فكر كرد مرد غريبه براي چه آمده است. و حالا كجااست. به انتهاي كوچه خيره شد. راه افتاد و رفت روي تلّ خاكِ انتهاي كوچه ايستاد. بلندي، كنار ديواربود. دست به ديوار گرفت و توي خرابهي پشت ساختمانها سرك كشيد. هيچ تنابندهاي در آن اطراف بهچشم نميخورد. به اين صرافت افتاد كه شايد با با نوشتن پيغام قصد داشتهاند او را پيِ نخود سياهبفرستند و خانه را خالي كنند. با احتياط از بلندي پايين آمد و رفت جلو در حياط دست كرد كليد را ازتوي كيفش درآورد. همين كه خواست كليد بيندازد، عرق سردي به پشتش نشست. دستش لرزيد و بهپهلو افتاد. نكند مرد غريبه حالا توي خانه به انتظار ورود او لحظه شماري ميكند. چند قدم به عقببرداشت. اول خواست برگردد، برود خانهي چشم زيتوني و از او كمك و ياري بخواهد. بعد فكر كرد بهتراست همان جا، دور و بر خانه تا روشن شدن قضيه منتظر بماند. اگر اتفاقي براي خودش يا خانهاش بيفتدميتواند همسايهها را خبر كند. در همين لحظات، از توي حياط صداي پايي را شنيد كه لحظه به لحظه بهدر نزديك ميشد. به سرعت برگشت و دوان دوان رفت پشت درخت جلو ساختمان روبرويي ايستاد. درحياط باز شد. شخصي كه در حياط را باز كرد، ثابتي بود. ثابتي جلو اتومبيل را دور زد. در سمت راننده راباز كرد و نشست. نويسنده نفسي عميقي كشيد. ولي از پشتِ درخت بيرون نيامد. ثابتي اتومبيل را روشنكرد و راه افتاد و رفت. نويسنده با خود گفت ثابتي با اين همه مأموريتي كه ميرود براي چه اتومبيلخريده است. اصلاً اتومبيل به چه دردش ميخورد. دلش آرام گرفته بود. اما هنوز ترديد داشت. هر چند فقط يك بار اتومبيل مرد غريبه را ديده بود، امّا احساس ميكرد. آن را ميشناسد. چطور ممكن استاتومبيل مرد غريبه در اختيار ثابتي باشد. با همين افكار از پشت درختان بيرون آمد و به طرف درِ حياطراه افتاد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
وقتي درِ آپارتمان را باز ميكرد، هنوز مردّد بود. دستش ميلرزيد. براي همين در را بيآن كهسروصداي باز شدن چف بلند شود، آهسته گشود و آن را با نوك انگشتان خود به عقب هل داد. در تانيمه باز شد و او به آرامي سرش را از لاي در تو برد. پوست صورتش جمع شده بود. چند لحظه همانطور ايستاد و وقتي ديد هيچ اتفاقي نيفتاد، پا به داخل گذاشت. آهسته آهسته جلو ميرفت و نگاهميكرد. به همه جا سركشيد؛ به آشپزخانه؛ به دستشويي؛ حتي به اتاق پذيرايي و به زير مبلها. بعد نوبتبه اتاقاش رسيد، اتاق كارش. در را باز كرد با ديدن داخل اتاق فهميد كه تصوراتش بياساس و پايه بودهاست. امّا هنوز زير ميز را نگاه نكرده بود. به ميز نزديك شد و زيرش را نگاه كرد. هيچ كس در خانه نبود.بعد كه خسته و كوفته روي صندلي افتاد، ناگهان به ياد آورد كتابها و كاغذهايش را وارسي نكرده است.كتابهايش توي قفسهها بود و تغييري در قفسهها بچشم نميخورد. امّا كاغذهايش، دستنوشتههايش...درِ كمد ميز را گشود، همه كاغذها را به دقت از نظر گذراند و در را بست. كشوي ميز را بيرون كشيد. نگاهش به پوشهي قرمز رنگ داخل كشو افتاد. آن را برداشت و روي ميز گذاشت. كپيِ دستنوشتهيدوازده قصهي كوتاه بود. ورق زد و رسيد به صفحه آخر. وقتي صفحه را برگرداند، يادداشت كوچكي راديد و فوراً آن را برداشت و نگاه كرد. جاي مُهر يك كتابفروشي روي كاغذ بود. پشتورو كرد. خودش بود. همان دست خطي بود كه با ديدنش ياد دست خط چشم زيتوني افتاده بود. از اين كه پيغام را پيداكرده بود، خوشحال شد:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
درست يك لحظه پيش، به محض ديدن سايهي گربه ياد مصرعي از شعر يك شاعر بزرگ افتاده و باخود گفته بود: «شاخه خطِ اضطراب!» آن وقت از كشف اين پيام گنگ، احساس لذتي وصفناپذير به اودست داده بود. اما اين حس لذت در كمتر از چند ثانيه به تنش عصبي خفيفي مبدل شده بود كه درستمثل نقطهاي نوراني در دور دستِ ظلمت لمبر ميخورد و در اين ميان، نويسنده به رهرويي ميمانيستكه نور را ميديد، ولي راه رسيدن به آن را نميدانست. اين بود كه چهرهاش عبوس به نظر ميرسيد.نميدانست كه منشاء آن حسّ ناخوشايند كجا است. ولي هر كجا كه بود، حالا شكل پنجهاش را داشت؛با دوازده انگشت، كه صورتش را چنگ زده بود و در همان حال مثل غليظي راه گلويش را بسته بود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
فكر كرد حرف بزند، بلند حرف بزند، بلند بلند، مثل هميشه، طوري كه انگار در حضور شخصديگري است. حرف بزند، سؤال كند و براي سؤالش مثل كسي كه مورد خطاب باشد، جوابي دست و پاكند. اين بود كه از شخصي كه نميدانست حضورش را در كدام نقطهي اتاق بايد تصوّر كند، پرسيد: «تو هَم اين درخت را ميبيني؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اين آغاز گفتگو نبوده و نويسنده به خوبي ميدانست كه اين پرسش تنها پايانِ يك گفتگوي درونياست. ولي اين بار هم صداي جيغ بچّه جريان گفتگو را قطع كرد. صدايي كه حالا نويسنده آن را مثلدستي ميديد كه توانسته بود دهانِ دوّمي را ببندد. با غليظ قلم را توي دستش فشرد، و وقتي صدا اوجگرفت، آن را روي كاغذهاي روي ميز انداخت، پشت به پشتي صندلي داد و در حالي كه پلكهايش داشت به آرامي بسته ميشد، به نظرش رسيد كه سايهي گربه دارد حركت ميكند. سايه روي خطّي ممتدبه راه افتاد. سُريد روي ديوار و رسيد به دراتاق و به شكل يك چفت درآمد. نويسنده ديگر تكاننميخورد. يك نگاه گذرا به چهرهاش كافي بود تا مرگ او را تأييد كند. امّا طولي نكشيد كه اوضاع بهيكباره تغيير كرد. دستي كه سرِ او را توي كابوس زير آب كرده بود، با صداي جيغ بچّه ناپديد شد. درِ اتاق نفس عميقي كشيد. گربهي سياه تلپّي افتاد روي ميز، قلم را به دندان گرفت و به چابكي روي كف اتاق پريد و لاي در نيمه باز غيباش زد و دراتاق با صداي گوشخراشي بسته شد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نويسنده از پشتِ ميز پا شد و خواست به سمتِ در راه بيفتد كه سرش گيج رفت. دست به لبهي ميزگرفت و ايستاد تا بلكه سرگيجهاش آرام بگيرد. بعد در حالي كه تلو تلو ميخورد، خودش را به در اتاق رساند. دستگيرهي در را كه ميچرخاند، به ياد دوّمي ميافتاد. دوّمي چه فكري ميكند؟ چيزي به ذهنشنرسيد. بيآنكه سربچرخاند فكر كرد كه هنوز آنجا است، پشتِ ميز.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
درِاتاق، طوري كه انگار يكي آن را به طرفش هل داده باشد، به شتاب باز شد و محكم به كاسهيزانوي پاي چپش خورد. گيج و منگ از اتاق خارج شد. از اين كه هيچ دردي در پايش احساس نميكرد.خوشحال و متعجّب بود. با خود گفت: «به خير گذشت.» از جلو در آشپزخانه كه ميگذشت، صداييشنيد. سرچرخاند و نگاهش به گربه افتاد كه تا او را ديد، از لاي پنجرهي نيمه باز بيرون پريد. دست بهديوار گرفت و به طرف در راه افتاد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
توي راهرو بيرون يك لحظه سايهاي را ديد كه زير در ورودي همسايه ناپديد شد. به نظرش رسيد كهگربه از شكاف پايينِ درِ ورودي وارد منزل همسايه شده است. از اين فكر خندهاش گرفت. چون شكاف پايين درِ ورودي چنان باريك بود كه گربه براي ورود به خانه بايد به شكل مقوّا در ميآمد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نگاهش را كه از درز پايين در برداشت، قلمش را ديد كه در فاصلهي اندكي از در همسايه روي كفراهرو افتاده بود. لبخند زد و قدمي به جلو برداشت. امّا همين كه آمد آن را بردارد، در باز شد و مرد همسايه بيخبر از همه جا، پايش را روي قلم گذاشت. بچّهي همسايه جيغ زد. قلم زير پاي مرد همسايه با صداي قرچ شكست. نويسنده كه حالا خم شده بود تا قلمش را بردارد، همان طور مانده و از پايينسرچرخاند و نگاهش روي شكم برآمدهي مردِ همسايه ايستاد. همسايه صداي قرچ زير پايش را شنيده بود امّا هنوز نميدانست كه چه اتفاقي افتاده است. به محض ديدن نويسنده، پايش را پس كشيد و باديدن قلمِ شكسته با دستپاچگي دولا شد و آن را از كفِ راهرو برداشت. نويسنده قد راست كرده بود و بهقلم شكسته كه حالا توي دست مرد همسايه بود، خيره نگاه ميكرد. مرد همسايه سرخ شده بود. عذرخواهي كرد و قول داد براي جبران خسارت، قلمي شبيه آن را برايش بخرد. امّا نويسنده بدون توجه به حرفهاي مرد همسايه، به چهرهاش چشم دوخته بود و سر تكان ميداد. براي همين، هيچ نگفت. قلم شكستهاش را پس گرفت و به خانه برگشت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
حالا ديگر مجبور نبود به ذهنش فشار بياورد. ديگر مجبور نبود دنبال منشاء آن حس ناخوشايندبگردد. انگار همه چيز دست به يكي كرده بودند تا او مردي را به ياد بياورد كه تا آن لحظه سر از كارهايشدر نياورده بود. بيآنكه علتش را بداند دلش گرفت. حدود يك ماه پيش در يك كتابفروشي با او آشناشده بود. چهرهاش به جهت شباهتي كه با مرد همسايه داشت، مثل سيبي بود كه از وسط نصف شدهباشد. با ديدن ظاهر و تمسخري كه در رفتارش موج ميزد، حسي در درونش به او هشدار داده بود. حالا فكر ميكرد بيهوده سعي كرده است او را فراموش كند چون او همه جا بود. حتي پيش از آن كه ملاقاتيصورت بگيرد. حتي زماني كه خود را رها شده ميديد. او بود؛ همه جا و همه وقت؛ در خواب و بيداري هم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
چراغ را روشن كرده بود و خميده روي دستشويي مانده بود و به قطرات آبي كه از صورتشميچكيد، نگاه ميكرد. صدايي توي كاسهي سرش ميپيچيد. در آينه نگاهي به صورتش انداخت. باخود گفت: «او هنوز آنجا است، در خواب و بيداري هم.» و بيآنكه بتواند جلو خودش را بگيرد، خنديد. از تلفيقِ شگفتآورِ دو عبارتي كه بياختيار به زبان آورده بود، تعجب كرده بود. خندهاش گرفت.اما در همين وقت بود كه پي برد شب شده است. باور كردن اين موضوع برايش دشوار بود. ولي احساسسبكي ميكرد. انگار از وزنهاي كه روي دلش سنگيني ميكرد، رها شده بود. دوباره در آينه نگاهيبخودش انداخت و دو عبارتي را كه پيش از اين به زبان آورده بود، با تبسّم تكرار كرد. ولي در همين لحظهصداي عطسه شنيد. گوش خواباند. صداي گفتگوي گنگ بگوش ميرسيد و صداي عطسه كه بلندتربود. ياد شبي افتاد كه پيش از ظهر آن مرد غريبه را ديده بود. ناگهان دردي در پاي چپش پيچيد. نويسندهدر طولاتاق بالا و پايين ميرفت اتومبيل وارد كوچهاي تاريك ميشد در انتهاي كوچه سمت چپ توقف ميكند آن قسمت از كوچه مخروبهاي است كه نميتوان با اتومبيل از آن عبور كرد مرد بغل دست رانندهميگويد اينجا بنبست است راننده پوزخند ميزند ميگويد اتفاقاً اين درست همان راهي است كه ما بايستي ازآن عبور كنيم مرد بغل دست راننده به مردي كه عقب نشسته با تعجب نگاه ميكند مرد راننده آهسته و بااحتياط اتومبيل را توي مخروبه ميراند اتومبيل به شدت بالا پايين ميرود نويسنده دو بار پياپي عطسه كردپستي و بلندي زمين به حدي زياد است كه فرمان اتومبيل يك لحظه از دست راننده خارج ميشود اما راننده همچنان پوزخند ميزند ميگويد سفيد من سفيد من اسب سفيد من برو مردي كه عقب نشسته به خودش جرئت ميدهد ميگويد نكند ميخواهي ما را به كشتن بدهي مرد راننده اعتنايي به حرفش نميكند نويسنده عطسهكرد. ميز را دور زد و روي صندلي نشست، گفت: «خوب، چي بگويم؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه«چرا تلفن؟...»ه
محور عطسه كرد، گفت: «بله، بله، چرا تلفن ميكند.»ه
ه«خوب چرا؟»ه
ه«راستش را بخواهي خودم هم نميدانم.»ه
ه«يعني چه؟ تو نوشتهاي هر روز سر ساعت دوازده تلفن ميكند، يك بيت شعر ميخواند و بعدش هم قطع ميكند. درست است؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه همحور عطسه كرد، گفت: «بله، بله، چرا تلفن ميكند.»ه
ه«خوب چرا؟»ه
ه«راستش را بخواهي خودم هم نميدانم.»ه
ه«بله درست است امّا...»ه
ه«تو هم صدا را شنيدي؟»ه
ه«نه چه صدايي؟»ه
ه«گمانم صداي شير آب بود.»ه
ه«نه.»ه
ه«خوب، امّا چي؟»ه
نويسنده قلم را توي دستش فشرد. عطسه كرد راننده از اتومبيل پياده ميشود و به خانهاي كه چراغ اتاق پذيرايياش روشن است اشاره ميكند بعد رو ميكند به مردي كه جلو نشسته ميگويد ميبيني هر سه به پنجرهيروشن كه هر چند لحظه يك بار نورش كم و زياد ميشود چشم ميدوزند راننده پوزخند ميزند ميگويد ميبينيدسايهها را جشن گرفتهاند تند تند دارند عكس ميگيرند پدرسوختهها نگاه نگاه آن پدر سوخته را نگاه سايهاش راميبينيد دارد ميچرخد هر دو مرد به نشانهي تأييد سر تكان ميدهند مردي كه روي صندلي عقب نشسته بهساعتش نگاه ميكند و رو به راننده ميگويد دوازده دقيقه بيشتر نمانده بعد رو به مرد جلويي ادامه ميدهد فكرنميكنيد ديرمان بشود راننده پوزخند ميزند مرد جلويي ميگويد منظورش همان جايي است كه ميخواهيم برويم نويسنده سه بار پياپي عطسه كرد راننده پوزخند ميزند ميگويد حيف نان آنجا اينجا است همين جاه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه«تو هم صدا را شنيدي؟»ه
ه«نه چه صدايي؟»ه
ه«گمانم صداي شير آب بود.»ه
ه«نه.»ه
ه«خوب، امّا چي؟»ه
ه«نگفتي!»ه
ه«بله؟»ه
ه«حواست كجاست؟»ه
ه«چرا، چرا گفتم كه خودم هم نميدانم. همينطوري نوشتم. نه راستش... صبر كن ببينم. من... من...»ه
ه«من من نكن، حرفت را بزن.»ه
نويسنده عطسه كرد، گفت: «آخر، تو دنبال چيزي ميگردي كه من هنوز ننوشتمش.»ه
ه«عجب، كه ننوشتهاي.»ه
ه«باور كن، اين يك طرحي بود كه صبح به ذهنم رسيد. از اين گذشته من فعلاً دارم روي يك مطلبديگر كار ميكنم.» و دوبار پياپي عطسه كرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه«حواست كجاست؟»ه
ه«چرا، چرا گفتم كه خودم هم نميدانم. همينطوري نوشتم. نه راستش... صبر كن ببينم. من... من...»ه
ه«من من نكن، حرفت را بزن.»ه
نويسنده عطسه كرد، گفت: «آخر، تو دنبال چيزي ميگردي كه من هنوز ننوشتمش.»ه
ه«عجب، كه ننوشتهاي.»ه
از دور صدايي آمد. انگار كه يكي داشت عق ميزد.ه
ه«انگار يكي توي خانه است.»ه
نويسنده عطسه كرد، گفت: «شايد.» و سرش را از روي ميز بلند كرد. سايهي دوازده شاخهي باريك وبلند روي ديوار را در ذهنش مجسم كرد، با خود گفت، با خود گفت: «صبح هوا ابري بود؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه«انگار يكي توي خانه است.»ه
سايهي چند تكه ابر تيره از روي آسفالت خيابان جلو كتابفروشي به آهستگي گذشت. دو، سه مشتري بيشتر توي كتابفروشي نبود. پوشهاي را كه در دست داشت، روي پيشخان گذاشت و دست دراز كرد وكتابي برداشت. صفحاتش را تند تند ورق زد مبادا عيب و ايرادي داشته باشد. هرچند سعي ميكردوارسي صفحات كتاب را قبل از خريد از ياد نبرد اما گاه فراموش ميكرد. اين كار البته به وضع داخلكتابفروشي هم بستگي داشت. موقعي كه ميتوانست حركت افراد را به دقت زير نظر بگيرد و خيالش ازبابت هرگونه حركت غيرعادي آسوده باشد، سرش را بفهمي نفهمي پايين ميانداخت، كتاب را تند تند ورق ميزد، پولش را ميپرداخت و به شتاب راهش را ميكشيد و ميرفت. اين بار امّا با وجود ترديديكه نسبت به رفتار مرد غريبه احساس كرده بود، كتاب را وارسي كرد و رو به كتابهاي چيده شدهي رويپيشخان به طرف صندوق راه افتاد. ناگهان شانهاش به شانهي مردي خورد كه داشت كتابها را ديدميزد. به نظرش رسيد كه او به اين كار وانمود ميكند. فكر كرد اگر ميدانست چنين اتفاقي ميافتد، دقت بيشتري ميكرد. و حالا اين اتفاق رخ داده بود. براي همين سرچرخاند و از مرد غريبه عذرخواهي كرد. وبه محض اين كه نگاهش به چهرهي مرد غريبه افتاد، با لبخندي كه بُهت و حيرت در آن آشكار بود، گفت:«آقاي ثابتي؟!» ولي وقتي با چهرهي متعجب او مواجه شد، دوباره عذرخواهي كرد و رفت جلو صندوق تا به رسم عادت قيمتِ پشت جلد را به فروشنده نشان دهد. مرد غريبه بيآن كه نويسنده را نگاه كند، باپوزخند به كتابِ توي دستش اشاره كرد و گفت: «كافكا؟» نويسنده كه از طرز رفتار مرد غريبه رنجيده بود، با لحن سردي گفت: «كوندرا» مرد غريبه اوّل مثل آدم مغروري كه به زبان آوردن نام اشخاص را لطمهايبه اعتبار شخصياش قلمداد كند، نامِ كوندرا را يكي، دوبار به تلخي زيرلب تكرار كرد. امّا بعد همچنان كهپوزخند ميزند انگار كه بخواهد لطمهي وارده را جبران كند، به اظهار نظر پرداخت و گفت كه كوندرا رابايد كافكاي اهلي ناميد. نويسنده خواست بگويد كسي از تو نظر نخواست، ولي لب از لب برنداشت. بهسردي مرد غريبه را نگاه كرد و دست دراز كرد و پول كتاب را به زني كه پشتِ صندوق نشسته بود،پرداخت و از كتابفروشي بيرون آمد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
با وجود دود سياه و غليظي كه در هوا موج ميزد، نفس عميق كشيد و به طرف ايستگاه اتوبوس راهافتاد. از اين كه از دست غريبهي سمج خلاص شده بود، احساس راحتي ميكرد. قدمهاي بلند به جلوبرميداشت و در همان حال به اطرافش نگاه ميكرد. حالت صورتش، هيچ شباهتي به يك آدم مضطربنداشت. نويسنده اين حالت را صورتك ميناميد و آن را رازي ميدانست كه تنها با دوست چشم زيتونياش در ميان گذاشته بود. نويسنده در بيرون از منزل و به خصوص در خيابان از آن استفاده ميكرد.گو اين كه اين صورتك را هم مثل كار وارسي پيش از خريد كتاب گاهي فراموش ميكرد. امّا در مجموع هيچ كدام از اين فراموشيها عمدي نبود. براي همين سعي ميكرد افكاري را كه باعث پراكندهكاري وبينظمياش ميشد، به ذهنش راه ندهد. اين بود كه مرد غريبه را با پوزخند اهانت آميزش در كتابفروشيرها كرده بود و سعي ميكرد به نحوهي برگزاري مراسم پايانِ ماه كه بنا بود در منزل او برپا شود، فكر كند.امّا به رغم تلاشي كه براي راندن افكار مزاحم از خود نشان ميداد، دستي انگار اين فكر و خيال را از برابرديدگان ذهنش پس ميراند؛ دستي كه گوشي تلفن را گرفته بود و مدام تكان تكانش ميداد. تصوير، آشنابود، اما نه آن قدر كه به راحتي و وضوح بتواند تشخيص دهد. چون پيش از آن كه آشكار شود، طرحقصّهاي را در ذهنش ثبت كرد بود. قصه دربارهي زني بود هر روز رأس ساعت دوازده ظهر به مردي تلفن ميكرد و برايش يك بيت شعر ميخواند و بعد بلافاصله قطع ميكرد. حالا تصوير وضوح بيشتري پيداكرده بود. دستي كه گوشي را در خيال نويسنده نگهداشته بود، از آنِ زني بود كه پشت صندوق كتابفروشي او را ديده بود. از موضوعي كه به ذهنش رسيده بود، احساس چندشآوري به او دست داد،امّا بياختيار مدام در ذهنش مرور ميكرد. در همين مرورهاي مكرر بود كه «هر روز» را به «دوازده روز» تغيير داد. امّا طولي نكشيد كه بخشي از تصويري كه در ذهنش جان گرفته بود با پرسشي از ميان رفت. با خود گفت: «زن چه توجيهي براي عملش ميتواند داشته باشد؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در همين لحظات، از گوشهي چشم متوجه اتومبيل سفيد رنگي شد كه آهسته و آرام به موازاتِ اوپيش ميآمد. هنوز چند متري با ايستگاه اتوبوس فاصله داشت. حالا از كنار ديوار يك منطقهي نظاميميگذشت. احساس كرد پيش از آن چيزي توي دستش بود كه حالا نيست. اتومبيل سفيد رنگ بوق زد. به ياد آورد كه پوشهاش را جا گذاشته. ايستاد و سرچرخاند. پژوي سفيد رنگ چند بوق كوتاه زد و توقفكرد. سعي كرد صورت راننده را از پشت شيشهي اتومبيل ببيند. نتوانست. سايهي برج ديدباني شيشهيجلو اتومبيل را سياه كرده بود. درِ سمت راننده باز شد و راننده پايين آمد. هيكل نتراشيده و پوزخند مردغريبه را كه ديد، فكر كرد حدسش درست بوده ـ دستي كه كتاب را گرفته بود، به پهلو افتاد. مرد غريبه باهمان پوزخند گفت كه اهل تعارف نيست، و دوست دارد كه او را به هر جا كه ميخواهد، برساند.نويسنده از اين كه بهانهي خوبي براي رهايي از دست مرد غريبه داشت، خوشحال بود. براي همينبلافاصله گفت: «بايد برگردم. پوشهام تو كتابفروشي جا مانده.» مرد غريبه، دستش را بالا آورد و پوشهيقرمز رنگي را نشانش داد و گفت: «همين است؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نويسنده به ناچار سوار شد و اتومبيل به راه افتاد. در طول راه مرد غريبه از علاقهاش به نوشتن گفت وگفت كه شايد علت اصلي كشش بعضيها به طرف نوشتن و خواندن و مطالعهي كتاب، احساس تنهاييو غربتِ توي وجود آنها باشد. بعد موضوع بيمارياش را پيش كشيد و در ضمن توضيح داد كه بيمارياش قابل درمان نيست. نويسنده به شنيدن اين موضوع نظرش نسبت به مرد غريبه تغيير كرد وتمسخري را كه در رفتارش ديده بود به حساب روحيهي مقاوم و خللناپذيرش گذاشت و فكر كرد كهطرد چنين احساساتي منصفانه نخواهد بود. براي همين تصور تند و تلخِ قبلياش را كنار گذاشت و از سرهمدردي لبخندي تحويل مرد غريبه داد و اين بار با دقت بيشتري به حرفهايش گوش سپرد. مرد غريبه اورا تا دم درخانهاش رساند و نويسنده موقع پياده شدن از اتومبيل او را براي صرف چاي به خانهاشدعوت كرد. مرد غريبه با پوزخندي كه ديگر آزاردهنده به نظر نميرسيد از او تشكر كرد و گفت كه درفرصتي مناسب ديدار تازه خواهد كرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نويسنده با همان دستي كه درِ اتومبيلِ مرد غريبه را بسته بود، در را باز كرد و سر به پايين پا به حياطگذاشت. هر چند از آشنايي با مرد غريبه خوشحال بود امّا نميدانست چرا يك جاي كار ميلنگد. درهمين افكار بود كه با ديدنِ بچههاي ريز و درشتي كه مثل مور و ملخ به جانِ تك درختِ توي حياط افتادهبودند، هاج و واج ماند. بچهها به طرف ميوههاي روي شاخهها سنگ ميپراندند و قهقهه ميزدند.نويسنده جلو دويد و سرشان فرياد كشيد. بچّهها بياعتنا به فرياد او كف زدند و شروع كردند به بالا وپايين پريدن. نويسنده پيش خودش فكر كرد فريادش اُبهت لازم را ندارد. اين بار خواست با عصبانيتسرشان داد بزند. نتوانست. احساس ميكرد كه هنوز به حد كافي به غيظ نيامده است. يك لحظه نگاهشبه بچّهاي افتاد كه از بچههاي ديگر بزرگتر به نظر ميرسيد. بچّه كف ميزد و شكلك در ميآورد. دستيكه درِ اتومبيل مرد غريبه را بسته بود، بياختيار از پهلويش جدا شد و شَرَقّي روي گونهي بچّه صدا كرد.بچه مثل برق گرفتهها خشكاش زد. نويسنده را دستپاچگي پوشه و كتابش را دست به دست كرد ودست بچه را كه روي گونهاش مانده بود با مهرباني گرفت و به طرف خودش كشيد و توي دستشنگهداشت. صدايي از بچهها در نميآمد. بچّه در حالي كه هاج و واج به چشمهاي نويسنده زل زده بود، تكاني به خود داد و بيصدا گريه كرد. بعد دستش را از دست نويسنده بيرون كشيد، برگشت و از تويباغچهها دويد طرف در حياط. در را باز كرد و خودش را توي كوچه انداخت. دركه با سروصدا به همخورد، صداي گريهي بچّه توي كوچه پيچيد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نويسنده پيش خودش فكر ميكرد كه زياده روي كرده است. ولي او كه عصباني نشده بود، چرا بچه رازده بوده؟ ترسيده بود. از چي؟ از كي؟ از اعتبارش، از آبرويش. بله او ترسيده بود چون ناگهان ضعفاشبرايش آشكار شده بود. به همين دليل لزومي نداشت كس ديگري شاهد از بين رفتن اعتبارش باشد. او درواقع از خودش دفاع كرده بود. امّا چه كسي اين را باور ميكرد؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هنوز پايش را روي پلّهي اوّل نگذاشته بود كه صداي در بلند شد. سرچرخاند تا از يكي از بچههابخواهد در را باز كند. ولي بچهها همه رفته بودند و كسي توي حياط نبود. صبر نكرد، برگشت و به طرفدر راه افتاد. ابر كوچك تيرهاي به آرامي از آسمان گذشت و حياط براي لحظهاي نيمه تاريك شد. نويسنده را دراز كرد و چفت در را كشيد. به محض باز شدنِ در مردي نعرهزنان در را به عقب هل داد.نويسنده كه هنوز پشت در بود، با تكان شديدِ در، پايش توي باغچه فرورفت و افتاد توي حوض بزرگگوشهي حياط. دست و پا ميزد و در همين حال احساس ميكرد چيزي روي سرش سنگيني ميكند. بهزحمت توانست توي حوض سر پا بايستد و در حالي كه آب از سر و صورتش ميريخت، به دور و برش نگاهي بيندازد. كسي توي حياط نبود. خودش را از توي حوض بيرون كشيد و خيس آب و با كفشهاييكه شلپ شلپ صدا ميكرد، رفت و در حياط را باز كرد و توي كوچه سرك كشيد. كسي را نديد. در رابست و بالرزي كه در جانش افتاده بود، با تعجب به طرف پلهها به راه افتاد. سرِ راه كتاب و پوشهاش را از روي هرهي پلهها برداشت و بالا رفت. در چند قدميِ درِ آپارتمانش صداي خندهاي از كوچه شنيد وصداي مردي را كه خندهكنان ميگفت: «توي اين هواي گرم ميچسبد، نه؟» بعد صداي تعدادي بچه بلند شد كه در جواب مرد گفتند: «خيلي.» مرد دوباره خنديد و صداي خندهاش بتدريج دور شد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نويسنده ايستاده بود و گوش ميداد كه بياختيار چهرهي مرد غريبه در ذهنش جان گرفت. در طولِ راه، از اين كه با مرد غريبه آشنا شده بود، احساس شادماني كرده بود، امّا در وقت خداحافظي، حسيغريب او را در خود گرفته بود. و حالا نميدانست چرا به شنيدن صداي خندهي مرد، يا مرد غريبه افتادهاست. فكر كرد مردي كه نعره زنان در را به عقب هل داده بود كي بود و چه قصدي داشت؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در آپارتمانم را كه باز كرد، كاغذي را ديد كه روي كف راهرو ورودي افتاده بود. خم شد، كاغذ را برداشت و در همان نگاه سرسري خط دوستش را شناخت. صبح، پيش از رفتن به كتابفروشي، برايرفتن به منزل دوستش اين پا، آن پا كرده بود. تصميماش عوض شده بود و اين را گردن ابرهاي تيره انداخته بود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شب با وجود سرماخوردگي، لحظه لحظهي ديدارش با مرد غريبه را در ذهنش مرور كرد و وقتي به يادآورد كه در طول راه مرد غريبه به راهنمايياش چندان توجهي نميكرد و طوري ميرفت كه انگار راه راميشناسد، به شك افتاد. اين درست همان موضوعي بود كه ذهنش را آشفته كرده بود. شايد به دليل همين احساس گنگ بود كه ناخواسته دست روي بچه بلند كرده بود. اين بود كه نتوانست لحظهاي چشمروي هم بگذارد. بيآنكه لحظهاي بنشيند، در اتاق بالا، پايين رفت و تا نيمههاي شب فكر كرد و عاقبتتصميم گرفت اين قضيه را با دو دست چشم زيتونياش در ميان بگذارد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
صبح در حالي كه بينياش را با دستمالي گرفته بود، براي رفتن به خانهي دوستش از منزل بيرون آمد.امّا همين كه پايش را از درِ حياط بيرون گذاشت، يك لحظه اتومبيل سفيد رنگي را ديد كه به يك چشم بههم زدن ناپديد شده بود. نتوانست رانندهاش را ببيند. اتومبيل امّا به اتومبيل مرد غريبه شباهت زياديداشت. با خود گفت: «چرا رفت؟ چرا نايستاد؟» يك لحظه يادش رفت كجا ميخواسته برود. دويدسمت خياباني كه از شمال به جنوب امتداد داشت. فكر كرد شايد خيالاتي شده است. نگاهش به اتوبوسي افتاد كه داشت به ايستگاه نزديك ميشد. دستمال را روي دهنان و بينياش گرفت و جلو رفتتا سوار شود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
توي اتوبوس به موضوعي كه تصورش را نسبت به مرد غريبه تغيير داده بود، فكر كرد: بيماريلاعلاج. همين بود. همين بود. نكتهاي كه موجبات تغيير عقيدهاش را نسبت به او و رفتار اهانت آميزشفراهم آورده بود. اين احساس او را در همان ديدار اوّل واداشته بود تا به حس هشدار دهندهاش «نه»بگويد. ولي اگر موضوع بيماري لاعلاج مرد غريبه دروغي بيش نبود؟ از اين كه اين موضوع را بلافاصله باور كرده بود، تعجب كرد. چرا به اين فكر نيفتاده بود كه ممكن است دسيسهاي در كار بوده باشد. چراسعي نكرده بود دربارهي حرفهاي او با دقتِ بيشتري بينديشد. چرا به او اعتماد كرده بود و سواراتومبيلش شده بود و او را تا دم در خانهاش برده بود؟ ولي... ولي منشاء اين افكار كجا بود؟ آيا همان اتومبيل سفيد رنگي نبود كه به محض ديدناش در رفته بود؟ ولي اگر او نبود؟ حتي اگر خود مرد غريبه نبود، حق داشت از خودش بپرسد كه چرا حرف او را باور كرده است. حق نداشت؟ چرا. ولي از ظهرديروز به چه فكر كرده بود؟ مگر به حرفهاي مرد غريبه فكر نكرده بود؟ چرا. اما موضوع بيمارياش راهرا به روي هر ترديدي سد كرده بود. يعني همان چيزي كه بخودي خود جاي ترديد داشت. ولي چرا شك نبرده بود؟ چه خوب شد اتومبيل سفيد رنگ را ديد. ولي... ولي واقعاً آن را ديده بود؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
سرِ خيابان منزل دوستش كه از اتوبوس پياده شد، عطسه كرد. شدت عطسه چنان بود كه تمام بدنش لرزيد و كيفش توي باغچهي داخل پيادهرو افتاد. نميدانست بخندد يا گريه كند. دولا شد كيفش رابرداشت. موقعي كه دستش را بالا ميآورد و در همان حال خاك روي كيف را ميتكاند، در شيشهي بزرگ فروشگاه لوازم عروسي ناگهان نگاهش به تصوير اتومبيل سفيد رنگي افتاد كه آن طرف خيابان درحركت بود. به شتاب سرچرخاند. امّا اتومبيل انگار غيباش زده بود. به دور و اطرافش نگاهي انداختو فكر كرد باز خيالاتي شده است. با خود گفت: «چشمهايم به رنگ سفيد حساس شده.» و راه افتاد و تادم در خانهي دوستش دربارهي ماجرايي كه ميخواست برايش بازگو كند، فكر كرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در مدتي كه با دوستش سرگرم گفتگو بود، مدام در اين فكر بود كه ماجراي مرد غريبه را براي اوتعريف كند. امّا به جاي اين ماجرا، قصهاي را تعريف كرد كه روز قبل، بعد از بيرون آمدن از كتابفروشي بهذهنش خطور كرده بود. دوستش به شنيدن آن هيجانزده شد و در حالي كه چشمهاي زيتونياش برق ميزد، گفت: «عالي است!» امّا بلافاصله پرسيد: «ولي زن از اين كار چه منظوري دارد؟» نويسنده عطسهكرد، گفت: «نميدانم.» و چشم در چشمهاي زيتوني دوستش دوخت و پرسيد: «تو چي فكر ميكني؟» چشم زيتوني، نگاه از چشمهاي نويسنده برداشت، رو به ميوههاي توي سبد روي ميز كرد و گفت: «شايدبشود يك جور اداي نذر تعبيرش كرد، نه؟ شايد... شايد هم با اين كارش ميخواهد كسي را از بند ومحبس آزاد كرد. ولي شايد...» نويسنده با چهرهاي كه نگراني در آن موج ميزد، گفت: «شايد هم يكجور جنون باشد.» و سه بار پياپي عطسه كرد. چشم زيتوني با حالتي متعجب گفت: «جنون؟!» نويسندهگفت: «آره، چرا نه. راستش را بخواهي هنوز نتوانستهام، توجيهي برايش پيدا كنم. شايد... شايد اصلاًگذاشتمش كنار.» چشم زيتوني با تعجب نگاهش كرد، گفت: «من كه ميگويم حيف است. فكر جالبياست. ميشود رويش كار كرد.» نويسنده گفت: «نميدانم. سعي ميكنم براي جلسه آمادهاش كنم.» چشمزيتوني گفت: «خوب است.» و پا شد رفت تا ناهار را آماده كند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
مدتي طول كشيد تا چشم زيتوني ميز غذا را آماده كرد. وقتي مشغول چيدن ميز غذا بود، احساس كردكه هيچ صدايي از اتاقي كه نويسنده در آن بود، بگوش نميرسد. ترسيد بلايي سرش آمده باشد. بهيكباره عرق كرده بود. پارچ آب را روي ميز گذاشت و رفت تا سر و گوشي آب بدهد. آرام وارد اتاق شد.نويسنده محو تماشاي كفشهاي سفيد ورزشي بالاي كمد بود. چشم زيتوني خندهاي از سر آسودگيخاطر سرداد و گفت: «هديهي مادرم است.» نويسنده به شنيدن خندهي چشم زيتوني سر چرخاند وگفت: «مادرت الان كجا است؟» چشم زيتوني گفت: «رفته خانهي خواهرم.» نويسنده گفت: «هديهيقشنگي است.» چشم زيتوني خندهي مليحي زد و گفت: «دلم نميآيد پايم كنم.» و بعد نويسنده را برايصرف غذا به آشپزخانه برد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
سر ميز ناهار، نويسنده ديد كه چشم زيتوني لب به غذا نميزند. فكر كرد چيزي آزارش ميدهد. چشمزيتوني پارچ آب را برداشت و براي نويسنده آب ريخت. نويسنده در حالي كه داشت به دست چشم زيتوني نگاه ميكرد، گفت: «تو خودت چرا غذا نميخوري؟» چشم زيتوني گفت: «تو به من نگاه نكن. غذايت را بخور. من صبحانه را مفصل خوردهام.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نويسنده ميانديشيد كه چشم زيتوني آن چشم زيتوني شاداب هميشگي نيست. حرف زدناش،خنديدناش طوري است كه انگار از سر اجبار باشد. با خود گفت كه بهتر است براي تقويت روحيهي اوكاري بكند. فكري به ذهنش نرسيد. از دهانش پريد: چه جاي دنجي براي زندگي انتخاب كردهايد. چشمزيتوني به شنيدنِ كلمهي «انتخاب» خندهاش گرفت. او در واقع پوزخند زد. نويسنده متوجه پوزخند اوشد، گفت: «حرف بدي زدم؟» و عطسه كرد. چشم زيتوني گفت: «نه، ابداً.» نويسنده صورتش را نزديك صورت چشم زيتوني برد، گفت: «بيحال ميبينمات. طوري شده؟» و دوبار پشت سر هم عطسه كرد.چشم زيتوني به چشمهاي نويسنده نگاه نميكرد: «راستش نميدانم. چطور بگويم. يك حسّي است كهازش سر در نميآورم. حالا كه پرسيدي ميگويم. خيلي دربارهاش فكر كردم. ولي نتوانستم علتش را پيداكنم. حسام را ميگويم. از چيزي كه نميدانم چيه دلم گرفته. عين اين ميماند كه يك نقطه نوراني را آدمتو دل يك فضاي تاريك ببيند و نفهمد چيه و نتواند نزديكش برود. متوجهاي؟ اين نور حالا چي هست نميدانم. شبها خوابش را ميبينم. احساس ميكنم دارد يك اتفاقي ميافتد. اتفاقي كه ماهيتاش برايم معلوم نيست. ميترسم. ميترسم بلايي سر مادرم بيايد. البته فقط اين نيست. حتي موقعي كه يكيميآيد و ميرود، احساس ميكنم دارد براي هميشه ميرود.» و به ليوان پر آب چشم دوخت و خندهي بيرمقي برلبهايش نشست. نويسنده در حالي كه به فكر فرو رفته بود، گفت: «عجيب است... به اين خاطرميگويم عجيب است كه اين حسها به من هم دست ميدهد. راستش را بخواهي وقتي پيغامات راديدم دلواپسات شدم. ولي خوب من هم حالم زياد...» عطسه حرفش را بريد. چشم زيتوني با تعجبچشم در چشم نويسنده دوخت و گفت: «پيغام؟ كدام پيغام؟» نويسنده گفت: «همان كاغذي كه از زير درانداخته بودياش تو.» چشم زيتوني با همان تعجب گفت: «كي؟» نويسنده گفت: «ديروز، مگر ديروزنيامده بودي خانهي من؟» چشم زيتوني گفت: «نه.» نويسنده با تعجب به چشم زيتوني زل زده بود طوريكه انگار منتظر بود تا او پقّي زير خنده بزند. ولي چشم زيتوني با دهان باز نگاهش ميكرد. نويسنده انگاركه از خواب پريده باشد، با هيجانزدگي گفت: «پس... ولي خطّات چي؟» چشم زيتوني با نگاهي كهناباوري در آن موجب ميزد، گفت: «دستِ خط من؟ كو؟» نويسنده پا شد، رفت كيفش را آورد و داخلشرا گشت. ولي كاغذ توي كيفش نبود. لب گزيد و به فكر رفت. چشم زيتوني در حالي كه همچنان با تعجبنويسنده را نگاه ميكرد، گفت: «حالا پيغام چي بود؟» نويسنده با دستپاچگي گفت: «آره، آره، نوشتهبودي وقت كردي سري به من بزن.» چشم زيتوني سرخ شد، گفت: «باز هم كه پاي من را كشيدي وسط.بهت كه گفتم من نيامدم.» نويسنده با همان دستپاچگي گفت: «راستش دست خط توي كاغذ گيجمكرده.» چشم زيتوني حالا دست زير چانه گذاشته بود و به چهرهي انديشناك نويسنده نگاه ميكرد.نويسنده گفت: «ماندهام حيران. آخر كي ميتواند باشد!؟» و كيفش را روي ميز آشپزخانه گذاشت. يك آنتصميم گرفت ماجراي مرد غريبه را براي دوستش نقل كند. امّا نتوانست.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
چشم زيتوني از پشت ميزغذاخوري پا شد و شروع كرد به جمع كردن ظرفهاي روي ميز. نويسندهكيفش را برداشت و دوباره نگاهي به داخلش انداخت. فكر كرد كاغذ پيغام را كجا گذاشته است. چيزي به ذهنش نرسيد. از ذهنش گذشت كه چشم زيتوني با او شوخي ميكند. ولي بلافاصله با خود گفت كه دليلي ندارد چشم زيتوني به او دروغ بگويد. وقتي نگاهش به او افتاد، دلش به حالش سوخت. براي همين سعي كرد براي رفع هرگونه كدورتِ لبخند بزند. لبخند زد و اين لبخند را تا لحظهاي كه از چشمزيتوني خداحافظي ميكرد، حفظ كرد. چشم زيتوني با ديدن حالتِ چهرهي نويسنده موضوع صورتك راپيش كشيد. نويسنده به شنيدن حرف چشم زيتوني، چيزي نمانده بود از كوره در برود، ولي به زحمت جلو خودش را گرفت و هيچ نگفت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
برگشت. برگشته بود. چنان سريع به خانهاش برگشته بود كه نه به مسافت طولاني حد فاصل منزلچشم زيتوني و ايستگاه اتوبوس توجهي كرده بود و نه به راه طولاني خانهاش. اما با وجود اين افكارزيادي به ذهنش خطور كرده بود، افكاري كه در كمتر از چند ثانيه از ذهنش پاك شده بود. همين كه ازمنزل چشم زيتوني بيرون آمده بود، فكر كرده بود چرا پيغام را آن طور كه بود به چشم زيتوني نگفته است. امّا اصل پيغام چه بود؟ نامه را چه كرده بود؟ نميدانست. از طرفي، اين نكته را به خوبيميدانست كه گاهي اوقات آدم به ناچار تحت شرايط خاصي خطر را به تحقير ترجيح ميدهد. شايدبراي همين بود كه تحت تأثير حسّي كه در دم سركوبش كرده بود، دور و اطرافش را نديده بود. او رنجيده بود. از حرف چشم زيتوني رنجيده بود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
وقتي خم كوچه را پيچيد، هنوز در يك فضاي خالي از اشياء قدم برميداشت. اما ناگاه با منظرهيعجيبي روبرو شد. پژو سفيد رنگ درست جلو در خانهاش پار شده بود. عطسه كرد. دست و پايش بهلرزه افتاد. آهسته آهسته، لرزان، به اتومبيل نزديك شد. بعد به آرامي از شيشهي سمت راننده نگاهي بهداخل اتومبيل انداخت. داخلِ اتومبيل كسي نبود. فكر كرد مرد غريبه براي چه آمده است. و حالا كجااست. به انتهاي كوچه خيره شد. راه افتاد و رفت روي تلّ خاكِ انتهاي كوچه ايستاد. بلندي، كنار ديواربود. دست به ديوار گرفت و توي خرابهي پشت ساختمانها سرك كشيد. هيچ تنابندهاي در آن اطراف بهچشم نميخورد. به اين صرافت افتاد كه شايد با با نوشتن پيغام قصد داشتهاند او را پيِ نخود سياهبفرستند و خانه را خالي كنند. با احتياط از بلندي پايين آمد و رفت جلو در حياط دست كرد كليد را ازتوي كيفش درآورد. همين كه خواست كليد بيندازد، عرق سردي به پشتش نشست. دستش لرزيد و بهپهلو افتاد. نكند مرد غريبه حالا توي خانه به انتظار ورود او لحظه شماري ميكند. چند قدم به عقببرداشت. اول خواست برگردد، برود خانهي چشم زيتوني و از او كمك و ياري بخواهد. بعد فكر كرد بهتراست همان جا، دور و بر خانه تا روشن شدن قضيه منتظر بماند. اگر اتفاقي براي خودش يا خانهاش بيفتدميتواند همسايهها را خبر كند. در همين لحظات، از توي حياط صداي پايي را شنيد كه لحظه به لحظه بهدر نزديك ميشد. به سرعت برگشت و دوان دوان رفت پشت درخت جلو ساختمان روبرويي ايستاد. درحياط باز شد. شخصي كه در حياط را باز كرد، ثابتي بود. ثابتي جلو اتومبيل را دور زد. در سمت راننده راباز كرد و نشست. نويسنده نفسي عميقي كشيد. ولي از پشتِ درخت بيرون نيامد. ثابتي اتومبيل را روشنكرد و راه افتاد و رفت. نويسنده با خود گفت ثابتي با اين همه مأموريتي كه ميرود براي چه اتومبيلخريده است. اصلاً اتومبيل به چه دردش ميخورد. دلش آرام گرفته بود. اما هنوز ترديد داشت. هر چند فقط يك بار اتومبيل مرد غريبه را ديده بود، امّا احساس ميكرد. آن را ميشناسد. چطور ممكن استاتومبيل مرد غريبه در اختيار ثابتي باشد. با همين افكار از پشت درختان بيرون آمد و به طرف درِ حياطراه افتاد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
وقتي درِ آپارتمان را باز ميكرد، هنوز مردّد بود. دستش ميلرزيد. براي همين در را بيآن كهسروصداي باز شدن چف بلند شود، آهسته گشود و آن را با نوك انگشتان خود به عقب هل داد. در تانيمه باز شد و او به آرامي سرش را از لاي در تو برد. پوست صورتش جمع شده بود. چند لحظه همانطور ايستاد و وقتي ديد هيچ اتفاقي نيفتاد، پا به داخل گذاشت. آهسته آهسته جلو ميرفت و نگاهميكرد. به همه جا سركشيد؛ به آشپزخانه؛ به دستشويي؛ حتي به اتاق پذيرايي و به زير مبلها. بعد نوبتبه اتاقاش رسيد، اتاق كارش. در را باز كرد با ديدن داخل اتاق فهميد كه تصوراتش بياساس و پايه بودهاست. امّا هنوز زير ميز را نگاه نكرده بود. به ميز نزديك شد و زيرش را نگاه كرد. هيچ كس در خانه نبود.بعد كه خسته و كوفته روي صندلي افتاد، ناگهان به ياد آورد كتابها و كاغذهايش را وارسي نكرده است.كتابهايش توي قفسهها بود و تغييري در قفسهها بچشم نميخورد. امّا كاغذهايش، دستنوشتههايش...درِ كمد ميز را گشود، همه كاغذها را به دقت از نظر گذراند و در را بست. كشوي ميز را بيرون كشيد. نگاهش به پوشهي قرمز رنگ داخل كشو افتاد. آن را برداشت و روي ميز گذاشت. كپيِ دستنوشتهيدوازده قصهي كوتاه بود. ورق زد و رسيد به صفحه آخر. وقتي صفحه را برگرداند، يادداشت كوچكي راديد و فوراً آن را برداشت و نگاه كرد. جاي مُهر يك كتابفروشي روي كاغذ بود. پشتورو كرد. خودش بود. همان دست خطي بود كه با ديدنش ياد دست خط چشم زيتوني افتاده بود. از اين كه پيغام را پيداكرده بود، خوشحال شد:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
چشماني سبز با نگاهي عصبي!ه
قد كوتاه!ه
نه چندان چاق!ه
اين پوشه مال اوست!ه
پوشهي قرمز!ه
اين مشخصات ظاهر خود نويسنده بود. چرا همان دفعهي اوّل آن را با دقت نخوانده بود. دفعهي اوّلپيغام را با وجود علامت تعجّب، ندايي خوانده بود. امّا نه كامل و تا آخر. شباهت دست خطبه دستخطِ چشم زيتوني ذهنش را منحرف كرده بود. امّا اين مشخصات را كي نوشته بود. اين كه اصلاً پيغام نبود. آرم مُهر پشت كاغذ مخصوصِ كتابفروشي زني بود كه روز قبل كتابي از آن خريده بود. وليچرا روي كف راهرو افتاده بود؟ هر چند فكر كرد به نتيجهاي نرسيد. عاقبت سعي كرد اين حدس و خيالرا به خود بقبولاند كه از روي سهو و اهمال از لاي پوشه روي كف راهرو افتاده است. با وجود اين با خودشرط كرد هر چه زودتر ته و توي قضيه را دربياورد. بايد ميرفت و موضوع را با زن كتابفروش در ميانميگذاشت. امّا نه آن روز و نه روزهاي بعد سراغ زن كتابفروش نرفت. هيچجا نرفت. يكي، دو بار چشمزيتوني براي ديدنش آمد. امّا او بجز موضوع پيغام، حرفي دربارهي مردِ غريبه و ساير ماجراها به زبان نياورد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هقد كوتاه!ه
نه چندان چاق!ه
اين پوشه مال اوست!ه
پوشهي قرمز!ه
________
No comments:
Post a Comment