Robab Moheb
_________________
Woman wrapped in a dark blue chador, Qajar Persia, 19th century
______________
رباب محب
جایگاهِ
زن در داستان سمک عیار
تحقیر زن در ادبیاتِ فارسی کلاسیک به صورتهایِ گوناگونی نمود پیدا میکند. او
موجودی است حقیر و ناتوان، فاقدِ اندیشه و سرشار از احساساتِ محض. زنِ ادبیاتِ
فارسی اغلب همسری است فداکار، مادری با احساساتی رقیق و مادرانه، معشوقهای زیبا،
یا عجوزهای نفرتبرانگیز، دروغگویی خانمانبرانداز، حتا گاه فاحشهای بیمقدار. در
پارهای موارد شیرزنی در عرصهیِ مردان قدعلم میکند که از زنانگی فقط نام و
پیکریِ زنانه به ارث برده است.
از سویِ دیگر زبان فارسی سرشار است از ضربالمثلها و اصطلاحاتی که حکایت
دارند از زنستیزی و کوچک و بیمقدار شمردنِ زن. اینجا به چند نمونه توّجه کنیم:
«زن که رسید به بیست باید به حالش
گریست»، «اگر زن خوب بود خدا هم یکی میگرفت»،
«برای همه مادره، برای ما زنبابا»، «خواهر شوهر، عقرب زیر فرشه»، «دختر،
تخم ترتیزک است»، «دختر میخواهی مامش را ببین، کرباس میخواهی پهناش را ببین»،
«دختر همسایه هر چه چلتر برای ما بهتر»، «دختری که مادرش تعریف بکنه برای
آقادائیش خوبه»، «زن بد را اگر در شیشه هم بکنند کار خودشو میکنه»، «زن بلاست،
اما الهی هیچ خانهای بیبلا نباشه»، «زن بیوه را برای میوهاش میخواهند» (یعنی
برای ثروتش. نتیجه؛ زنِ بیوهیِ فقیر فاقدِ جاذبه است.)، «زن تا نزائیده دلبره،
وقتیکه زائید مادره»،«زن جوان را تیری به پهلو نشیند به که پیری»، «زن سلیطه سگِ
بیقلاده است»،«پای زن نجیب گرفتن آسونه، ولی نگهداریش مشکله»، «زنی که جهاز
نداره، اینهمه ناز نداره»، عروس بیجهاز، روزه بینماز، دعای بینیاز، قورمه بیپیاز»،
«عروس تعریفی عاقبت شلخته درآمد»، «عروس که به ما رسید شب کوتاه شد»، «عروس میاد
وسمه بکشه نه وصله بکنه»، «عروس نمیتونست برقصه میگفت: زمین کجه»، «عروس را که مادرش
تعریف کنه برای آقادائیش خوبه»، «عروس که مادر شوهر نداره، اهل محل مادرشوهرشند»،
«مادرزن خرم کرده، توبره بر سرم کرده»، «ناز عروس به جهازه» و...
وجودِ چند زنِ عیار نزدِ بسیاری این شُبه را برانگیخته است که زن در داستانِ «سمکِ عیار» جایگاهِ ویژه ای دارد. امّا با نگاهی دقیقتر خواهیم دید که زن در این داستان هم تحقیر میشود هم تمجید. پس وجودِ زنانِ عیاری چون روزافزون، سرخورد همسرِ سمک، سامانه همسر مهرویهیِ عیار و دیگران، امتیازی به این داستان نمیدهد. به ظاهر زنانِ عیار همپایِ مردان در جامعه یِ خود نقش بازی می کنند. در کنارِ این زنان، حضورِ زنان جادوگر و خبیث، همانندِ شروانه، دایهیِ مهپری، صیحانه، شیطانه، زنانِ دلال (شمامه) و زنانِ مطرب (روحافز، ارغو، ارغوان) نیز ملموس است. امّا با این وجود باید گفت نگاه به زن همان است که نزدِ سعدی: "چو زن راه بازار گيرد بزن/ وگرنه تو در خانه بنشين چو زن/.../ اگر زن ندارد سوی مرد گوش/ سَراويلِ کُحليش - در مرد پوش..." یا نزدِ فردوسی: "کسی کو بود مهتر/انجمن کفن بهتر او را ز فرمانِ زن/ سياوش ز گفتار زن شد به باد/ خجسته زنی کو ز مادر نزاد" (رستم در گفتگو با کاووس). البته اینگونه تندروی وزنستیزی که ما نزدِ سعدی و فردوسی و دیگران مییابیم در داستان «سمک عیار» تا حدودی تعدیل شده است.
تهمینه زنِ سرشناسِ شاهنامه یِ فردوسی گویا فقط برایِ مادر شدن با رستم ازدواج میکند، درحالیکه زنانِ عیار حتا فرصتِ اندشیدن به مادرشدن را ندارند. ما اینجا نشانی از مادرانِ فداکار نیز نمییابیم. بدین لحاظ میتوان اظهار داشت که زنانِ عیار از معدود انسانهایی هستند که برای رسیدن به استقلال و فردیت، با ترفندها و شیوههایِ مردانه به عرصه می آیند.
داستانِ «سمک عیار» از زنانِ عامی و نحوهیِ زندگی آنها اطلاعی به دست نمیدهد. زنانِ اشراف و درباری نیز یا اغلب سایه ای کمرنگ دارند یا به عنوانِ معشوقه در صحنه حاضر می شوند. این درحالیاست که تاریخِ ایران زنانی چون پوراندخت، آزرمیدخت و آتوسا را در دامان پروردهاست. (چگلماه پادشاهِ جزیره یِ زعفران در داستان «سمک عیار» یک موردِ استثنائی است. او پهلوانی است برتر و قدرتمندتر از هر مرد دلاور. عشقِ او به فرخروز در میدانِ جنگ و در نبردِ تن به تن با فرخروز روی میدهد. امّا بهایِ وصل کنارهگیریِ چگلماه از تاج و تخت است. یعنی که زن در چنین مقامی باید به نفعِ معشوق از صحنه کنار برود.)
یکی از موتیف هایِ اصلیِ داستان«سمک عیار» عشقِ زنانِ اشراف و درباری به مردانِ قوی، جنگجو و پهلوان است. اغلب وقتی پایِ سخن از این زنان به میان میآید این چهرهیِ ظاهریِ و زیباییِ بیحدّ و حصرِ آنهاست که در نظر گرفته میشود و نه اندیشه و دانایی و تواناییهایِ آنها. اینگونه عشق نشانی از حقِّ انتخاب در خود ندارد، بلکه عشق تنها دستمایهای است برایِ آفرینشِ حکایتهایِ لایه به لایه. به عبارتِ دیگر هدفِ راویِ داستان نشان دادنِ ارادهیِ زنانه نیست. اگر عشقی آفریده میشود از آنروست که جنگی برپا شود و خونها ریخته. و هم از آنروست که به بهانههایِ رنگووارنگ پایِ سمک به ماجرا کشیده شود. گاه به عنوانِ یار و یاور. گاه به عنوانِ دلالِ محبت. چند سر از تن باید جدا شود تا عاشقی به معشوق برسد.
جهانافروز دختر شمشاخ وزیر دل به خورشیدشاه بسته است. او خورشیدشاه را ندیدهاست، بلکه وصفِ او را از زبان «دخترپری» شنیده و یک دل نه صد دل عاشقِ شده است. «دخترپری» داستانِ این عشق را برای سمک بازگو میکند:
"به دماوند بودم. از آن شهر میآمدم. گذر من به شهرستان عقاب افتاد و لشکر بسیار دیدم مصاف برکشیده. جوانی ماه روی دیدم در میدان بر اسبی قوی یال سوار گشته و سه پیل پیرامون او درآمده و جنگ میکرد. گفتم این احوال بنگرم که با این پیلان چه رسد. نظاره کردم. اسب از پیلان میهراسید. این جوان را دیدم که از اسب پیاده گشت و دامن زره در میان استوار کرد. بدان چالاکی سوار ندیدهام. با سه پیل درآویخت. یکی را تیغ زد و خرطوم بیفکند و دیدم که در زیر شکم یکی جست و به دشنه شکم پیل بردرید و یک پیل دیگر قصد او کرده بود/.../ جهانافروز پری گفت تا من در عالم میگردم جوانی بدان خوبی و چالاکی و مردی ندیدم. تماشای وی میکردم. ازین سبب دیر آمدم. از بس که صفت آن جوان بکرد دختر من دل از دست بداد. به صفتی که شنید نادیده دل به وی داد/.../ اکنون عاشق است و شب و روز در فراق وی میسوزد و میگوید چه چاره سازم تا به خورشیدشاه رسم/.../ اکنون عشق خورشیدشاه در دل این دختر جای گرفت. نه پدر میخواهد و نه مادر" (ج سوّم. ص 130- 131).
همانطورکه ملاحظه میشود فراهم آوردنِ اسبابِ وصل عاشق به معشوق تنها مأموریت سمک نیست، بلکه او باید سرِ قوقاش نامزدِ جهانافروز را نیز بیاورد. از سویِ دیگر میبینیم که جهانافروز دل بر شهامت و پهلوانیِ بینظیرِ خورشیدشاه میبندد و نه چهرهیِ مردانهیِ او. به عبارت دیگر هنرِ شمشیرزنی و میدانداری نشانه ی است از مردانگی. یک همسرِ لایق آن است که هنرِ جنگیدن بداند.
اکنون به صفحاتِ آغازینِ جلدِ اوّلِ «سمک عیار» برگردیم و با عشقِ خورشیدشاه به مهپری آشنا شویم و ببینیم خورشیدشاه با چه معیاری به یک زن دل می بندد.
"شاهزاده در آن شخص نگاه کرد دختری دید چون صدهزار نگار، با سری گرد و پیشانیِ پهن، زلف چون کمند و ابروان چون کمان چاچی، دو چشم چون دو نرگس، مژه ها چون تیر آرش، بینی چون تیغ (درم) و دهانی چون نیمه یِ دینار و عارضی چون سیم، رخی چون گل، سینه چون تختهیِ سیم، و دو پستان چون دونار و ساعدی کوتاه و پنجهای خرد، و پشت دست هزارچال درافتاده، و انگشتان دست سیاه کرده، و در هر انگشتی جفتی انگشتری، و شکمی چون آرد میده که به حریر بیزی و به روغن بادام بسرشی. و نافی چون اسفید اسفید و ایزار پائی سقلاطونی ساده در پای و مقنعهیِ قصب در سرافکنده، و گلوبند بر گرد عارض و گردن بسته و حمایل در گردن افکنده. همه تعویذهای به عنبر اشهب کرده، چنانکه بویِ او به جهان می رفت. برای خوبی و زیبائی دختر پیش او برپای خاست از خواب نیم مست." (ج اوّل. ص8).
چنانچه ملاحظه می شود سطرهایِ آمده شرحِ زیبایی یک زن است. این زن یعنی مهپری غیرِ مستقیم بانیِ یکسریِ جنگهایِ متمادی میشود. مهپری به هر قیمت که شده باید به همسریِ خورشیدشاه دربیاید تا برایِ شاه پسری بزاید و از صحنه خارج شود.
شروانه دایهیِ مهپری زنی است جادوگر، خبیث و بدخواه که وصفی از چهرهیِ ظاهریِ او به میان نمیآید، امّا خواننده درمییابد که او زنی است عجیب با توانایی هایِ بی نظیر. او قادر است خود را به شکلهای مختلف در بیاورد و فتنه به راه بیاندازد. شروانه اوّلین بار به صورت گورخر در مقابلِ خورشیدشاه قد علم میکند. خورشیدشاه را وسوسه می کند و او را تا خیمه گاهی که مهپری درآن آرمیده است میکشاند. اینطور به نظر میرسد که شروانه بر آن است تا مردِ بزرگی چون خورشیدشاه را به بازی بگیرد. او آگاهانه شرایطی فراهم میآورد تا شاه مهپری را ببیند. او به یقین میداند که این دیدار به عشق جنگ و فتنه و خونریزی خواهد انجامید. و به طبع همان روی میدهد که شروانهیِ جادوگر میخواهد. خورشیدشاه از تبِ عشق در بسترِ بیماری میافتد. طبیب دربار به عیادت او میآید. طبیب که خود نیز یک پیشگوست با دیدنِ حالِ زارِ خورشیدشاه میگوید: "شک نکنم که دایهیِ پاشاهان و شاهزادگان بدیدار او برد تا دختر را ببینند و عاشق وی شوند، چنانکه ترا برد. مگر آن گورخر دایه بوده است. آن حرامزاده نام دختر بر نگین نقش کرده است" (ج اوّل. ص 14).
وجودِ چند زنِ عیار نزدِ بسیاری این شُبه را برانگیخته است که زن در داستانِ «سمکِ عیار» جایگاهِ ویژه ای دارد. امّا با نگاهی دقیقتر خواهیم دید که زن در این داستان هم تحقیر میشود هم تمجید. پس وجودِ زنانِ عیاری چون روزافزون، سرخورد همسرِ سمک، سامانه همسر مهرویهیِ عیار و دیگران، امتیازی به این داستان نمیدهد. به ظاهر زنانِ عیار همپایِ مردان در جامعه یِ خود نقش بازی می کنند. در کنارِ این زنان، حضورِ زنان جادوگر و خبیث، همانندِ شروانه، دایهیِ مهپری، صیحانه، شیطانه، زنانِ دلال (شمامه) و زنانِ مطرب (روحافز، ارغو، ارغوان) نیز ملموس است. امّا با این وجود باید گفت نگاه به زن همان است که نزدِ سعدی: "چو زن راه بازار گيرد بزن/ وگرنه تو در خانه بنشين چو زن/.../ اگر زن ندارد سوی مرد گوش/ سَراويلِ کُحليش - در مرد پوش..." یا نزدِ فردوسی: "کسی کو بود مهتر/انجمن کفن بهتر او را ز فرمانِ زن/ سياوش ز گفتار زن شد به باد/ خجسته زنی کو ز مادر نزاد" (رستم در گفتگو با کاووس). البته اینگونه تندروی وزنستیزی که ما نزدِ سعدی و فردوسی و دیگران مییابیم در داستان «سمک عیار» تا حدودی تعدیل شده است.
تهمینه زنِ سرشناسِ شاهنامه یِ فردوسی گویا فقط برایِ مادر شدن با رستم ازدواج میکند، درحالیکه زنانِ عیار حتا فرصتِ اندشیدن به مادرشدن را ندارند. ما اینجا نشانی از مادرانِ فداکار نیز نمییابیم. بدین لحاظ میتوان اظهار داشت که زنانِ عیار از معدود انسانهایی هستند که برای رسیدن به استقلال و فردیت، با ترفندها و شیوههایِ مردانه به عرصه می آیند.
داستانِ «سمک عیار» از زنانِ عامی و نحوهیِ زندگی آنها اطلاعی به دست نمیدهد. زنانِ اشراف و درباری نیز یا اغلب سایه ای کمرنگ دارند یا به عنوانِ معشوقه در صحنه حاضر می شوند. این درحالیاست که تاریخِ ایران زنانی چون پوراندخت، آزرمیدخت و آتوسا را در دامان پروردهاست. (چگلماه پادشاهِ جزیره یِ زعفران در داستان «سمک عیار» یک موردِ استثنائی است. او پهلوانی است برتر و قدرتمندتر از هر مرد دلاور. عشقِ او به فرخروز در میدانِ جنگ و در نبردِ تن به تن با فرخروز روی میدهد. امّا بهایِ وصل کنارهگیریِ چگلماه از تاج و تخت است. یعنی که زن در چنین مقامی باید به نفعِ معشوق از صحنه کنار برود.)
یکی از موتیف هایِ اصلیِ داستان«سمک عیار» عشقِ زنانِ اشراف و درباری به مردانِ قوی، جنگجو و پهلوان است. اغلب وقتی پایِ سخن از این زنان به میان میآید این چهرهیِ ظاهریِ و زیباییِ بیحدّ و حصرِ آنهاست که در نظر گرفته میشود و نه اندیشه و دانایی و تواناییهایِ آنها. اینگونه عشق نشانی از حقِّ انتخاب در خود ندارد، بلکه عشق تنها دستمایهای است برایِ آفرینشِ حکایتهایِ لایه به لایه. به عبارتِ دیگر هدفِ راویِ داستان نشان دادنِ ارادهیِ زنانه نیست. اگر عشقی آفریده میشود از آنروست که جنگی برپا شود و خونها ریخته. و هم از آنروست که به بهانههایِ رنگووارنگ پایِ سمک به ماجرا کشیده شود. گاه به عنوانِ یار و یاور. گاه به عنوانِ دلالِ محبت. چند سر از تن باید جدا شود تا عاشقی به معشوق برسد.
جهانافروز دختر شمشاخ وزیر دل به خورشیدشاه بسته است. او خورشیدشاه را ندیدهاست، بلکه وصفِ او را از زبان «دخترپری» شنیده و یک دل نه صد دل عاشقِ شده است. «دخترپری» داستانِ این عشق را برای سمک بازگو میکند:
"به دماوند بودم. از آن شهر میآمدم. گذر من به شهرستان عقاب افتاد و لشکر بسیار دیدم مصاف برکشیده. جوانی ماه روی دیدم در میدان بر اسبی قوی یال سوار گشته و سه پیل پیرامون او درآمده و جنگ میکرد. گفتم این احوال بنگرم که با این پیلان چه رسد. نظاره کردم. اسب از پیلان میهراسید. این جوان را دیدم که از اسب پیاده گشت و دامن زره در میان استوار کرد. بدان چالاکی سوار ندیدهام. با سه پیل درآویخت. یکی را تیغ زد و خرطوم بیفکند و دیدم که در زیر شکم یکی جست و به دشنه شکم پیل بردرید و یک پیل دیگر قصد او کرده بود/.../ جهانافروز پری گفت تا من در عالم میگردم جوانی بدان خوبی و چالاکی و مردی ندیدم. تماشای وی میکردم. ازین سبب دیر آمدم. از بس که صفت آن جوان بکرد دختر من دل از دست بداد. به صفتی که شنید نادیده دل به وی داد/.../ اکنون عاشق است و شب و روز در فراق وی میسوزد و میگوید چه چاره سازم تا به خورشیدشاه رسم/.../ اکنون عشق خورشیدشاه در دل این دختر جای گرفت. نه پدر میخواهد و نه مادر" (ج سوّم. ص 130- 131).
همانطورکه ملاحظه میشود فراهم آوردنِ اسبابِ وصل عاشق به معشوق تنها مأموریت سمک نیست، بلکه او باید سرِ قوقاش نامزدِ جهانافروز را نیز بیاورد. از سویِ دیگر میبینیم که جهانافروز دل بر شهامت و پهلوانیِ بینظیرِ خورشیدشاه میبندد و نه چهرهیِ مردانهیِ او. به عبارت دیگر هنرِ شمشیرزنی و میدانداری نشانه ی است از مردانگی. یک همسرِ لایق آن است که هنرِ جنگیدن بداند.
اکنون به صفحاتِ آغازینِ جلدِ اوّلِ «سمک عیار» برگردیم و با عشقِ خورشیدشاه به مهپری آشنا شویم و ببینیم خورشیدشاه با چه معیاری به یک زن دل می بندد.
"شاهزاده در آن شخص نگاه کرد دختری دید چون صدهزار نگار، با سری گرد و پیشانیِ پهن، زلف چون کمند و ابروان چون کمان چاچی، دو چشم چون دو نرگس، مژه ها چون تیر آرش، بینی چون تیغ (درم) و دهانی چون نیمه یِ دینار و عارضی چون سیم، رخی چون گل، سینه چون تختهیِ سیم، و دو پستان چون دونار و ساعدی کوتاه و پنجهای خرد، و پشت دست هزارچال درافتاده، و انگشتان دست سیاه کرده، و در هر انگشتی جفتی انگشتری، و شکمی چون آرد میده که به حریر بیزی و به روغن بادام بسرشی. و نافی چون اسفید اسفید و ایزار پائی سقلاطونی ساده در پای و مقنعهیِ قصب در سرافکنده، و گلوبند بر گرد عارض و گردن بسته و حمایل در گردن افکنده. همه تعویذهای به عنبر اشهب کرده، چنانکه بویِ او به جهان می رفت. برای خوبی و زیبائی دختر پیش او برپای خاست از خواب نیم مست." (ج اوّل. ص8).
چنانچه ملاحظه می شود سطرهایِ آمده شرحِ زیبایی یک زن است. این زن یعنی مهپری غیرِ مستقیم بانیِ یکسریِ جنگهایِ متمادی میشود. مهپری به هر قیمت که شده باید به همسریِ خورشیدشاه دربیاید تا برایِ شاه پسری بزاید و از صحنه خارج شود.
شروانه دایهیِ مهپری زنی است جادوگر، خبیث و بدخواه که وصفی از چهرهیِ ظاهریِ او به میان نمیآید، امّا خواننده درمییابد که او زنی است عجیب با توانایی هایِ بی نظیر. او قادر است خود را به شکلهای مختلف در بیاورد و فتنه به راه بیاندازد. شروانه اوّلین بار به صورت گورخر در مقابلِ خورشیدشاه قد علم میکند. خورشیدشاه را وسوسه می کند و او را تا خیمه گاهی که مهپری درآن آرمیده است میکشاند. اینطور به نظر میرسد که شروانه بر آن است تا مردِ بزرگی چون خورشیدشاه را به بازی بگیرد. او آگاهانه شرایطی فراهم میآورد تا شاه مهپری را ببیند. او به یقین میداند که این دیدار به عشق جنگ و فتنه و خونریزی خواهد انجامید. و به طبع همان روی میدهد که شروانهیِ جادوگر میخواهد. خورشیدشاه از تبِ عشق در بسترِ بیماری میافتد. طبیب دربار به عیادت او میآید. طبیب که خود نیز یک پیشگوست با دیدنِ حالِ زارِ خورشیدشاه میگوید: "شک نکنم که دایهیِ پاشاهان و شاهزادگان بدیدار او برد تا دختر را ببینند و عاشق وی شوند، چنانکه ترا برد. مگر آن گورخر دایه بوده است. آن حرامزاده نام دختر بر نگین نقش کرده است" (ج اوّل. ص 14).
تنها دارویِ شفایِ دردِ عشق رسیدن به معشوقه است. خورشیدشاه چارهای جز وصل
ندارد. پس باید به خواستگاری مهپری برود، امّا پدر راضی نیست زیرا که او از
شروانهیِ جادوگر میترسد:
"/.../ کسی باشد که چون تو دامادی نخواهد؟ امّا ترا بر این وصلت نمیخواهم،
نه بدانکه تو پسندیده نیستی، برای مصلحتِ تو./.../ دانم که احوال شنیده باشی که
این سخن فاش است که من چگونه در دست دایهیِ جادو عاجزم. تا بدین غایت بیست و یک
پادشهزاده به خواستگاری او آمدهاند و از عهدهیِ کار او بدر نتوانستند آمدن و سد
در سر این کار کردهاند" (ج اوّل. ص 24).
حضورِ زنانِ مطرب و آوازخوان نیز حضوری سازنده و پویا نیست. این زنان فقط یک
وسیلهاند. آنها نه تنها وسیلهیِ شادیِ درباریان را فراهم میآورند، که خلوت و
لحظاتِ فراغت عیاران را نیز با شعر و ترانه و رقص و آواز پر میکنند. سمک در گفتوگو
با استادِ خود شغال پیلزور از وجودِ دختر مطربی به نام روحافزا میگوید و او را
دعوت میکند تا لحظاتی را با این دختر و در کنار خورشیدشاه به شادمانی بگذارند.
"ای استاد دختر شاه را گویندهای هست به غایت به جمال و خوب خوان، و نام او
روحافزاست. و با من دوستی چنان دارد که هر چه بپویم چنان کند" (ج اوّل. ص
27).
سمک سحرگاه به درِ خانهیِ روحافزا میرود، در میزند کنیزِ خانه در را باز
میکند. سمک روحافزا را در خانه نیمهبرهنه مییابد. او به روحافزای نیمهخواب
و نیمهبیدار خبر میدهد که استادش شغال پشتِ در منتظرِ اوست. روحافزا بلادرنگ لباس
میپوشد تا به شغال و همراهانِ او خدمت کند. "روحافزا در جامهیِ خواب خفته
بود/.../ روح افزا عورت پوشیده به استقبالِ پهلوان بیرون" (ج اوّل. ص. 28).
پس از مذاکره روحافزا مأمور میشود چشنی برپاکند. از قرارِ معلوم دلیلِ این ضیافت
نزدیک کردنِ خورشیدشاه به مهپری است. سمک از روحافزا میخواهد که سنگِ تمام
بگذارد و ضیافتی درخورِ شاهان برپاکند. او هنگام خداحافظی به شوخی به روحافزا میگوید: "در خانهیِ مطربان زر به حساب خرج کنیم.
روحافزا گفت خانه از آن تو و مال من از آن تو" (ج اوّل. ص 28).
روحافزا بساط جشنِ زنانهای در حجرهیِ زنان راه میاندازد. خورشیدشاه با نامِ
ساختگیِ دلفروزِ مطرب و با لباسِ زنانه در جشن حضور مییابد و بربط مینوازد و
آواز میخواند، در حالیکه زنان و کنیزکان بر ِگردِ مهپری به شرابخواری و خوشگذارنی
مشغولند. "دخترشاه زمانی عشرت کرد تا کنیزکان مست شدند و پراکنده شدند و جای
خالی شد." (ج اوّل. ص36).
از این مثال چنین برمیآید که آوازخوانی حرفهای زنانه است، امّا شرابخواری
مختصِ مردان نیست. زنان (یا حداقل زنانِ درباری) پا به پای مردان شراب مینوشند.
جایی ماهدرماه به خادم خود میگوید: "پاره ای شراب بیاور تا با خوشی نفسی
باز خورم که هنوز مست نیستم" (ج دوّم. ص354).
خورشیدشاه با مهپری تنها میشود بدونِ آنکه رازش را با او در میان بگذارد
یا از مرزهایِ خود تخطی کند.
"خادم گفت ای ملکه، خورشیدشاه در زندان نبود. دلفروز مطرب خورشیدشاه بود
که روحافزای او را پیش تو آورد به نوروزی. مهپری چون بشنید که مطرب وی خورشیدشاه
بود بهراسید و با خود گفت جوانمردی کار فرمود که من تنها در پیش وی افتاده بودم و
در من نگاه نکرد. و او را هوس آمده بود که اگر مردی بودی با وی خوش گشتمی. این هوس
به عشق بدل شد. بیخِ وصال در دل مهپری سر برزد که روحافزای یاد نکرد که چرا چنین
ساخت" (ج اوّل. ص36).
حقِّ انتخابِ همسر
در داستانِ «سمک عیار» دختران حقِّ انتخابِ همسر ندارند و نقشِ آنها مفعولی است.
آنها در خانه منتظر مینشینند تا خواستگاری از راه برسد. بدونِ مشورت و صلاحدیدِ
پدر ازدواجی صورت نمیگیرد. امّا با این وجود ما اینجا و آنجا با صحنههایی روبهرو
میشویم که دخترانِ درباری همسرانِ خود را برمیگزینند. امّا اینطور به نظر میرسد
که رضایتِ دختر شرطِ اصلی ازدواج باشد. به یک مثال توّجه کنیم. ماهدرماه که دل به
عشقِ خورشیدشاه بستهاست برآناست تا از ازدواج با خواستگاری که موردِ قبولِ پدر
است سرباز زند. پس به پدر میگوید: "ای پدر، فرمان بردارم؛ دختر توام، به هر
که خواهی ده، حکم تو بر من روانست، امّآ چون قاعدهاست که به رضایِ دختران باشد من
اینکار تا چهار ماه دیگر میتوانم کردن که مرا کاری پیش آمدهاست" (ج دوّم.
ص350).
روزی شاه فغفور پدر مهپری مجلسی ترتیب میدهد. خورشیدشاه نیز در این مجلس
حضور دارد. شاه فغفور به خورشیدشاه میگوید که شنیده است او آواز خوشی دارد و از
او میخواهد ساعتی مهمانان را به سماع دعوت کند. مهپری به همراهِ لالا صالح
خدمتگار خود پشتِ پنجره ایستادهاست و به خورشیدشاه نگاه میکند. او آوازِ
خورشیدشاه را میشنود و به لالاصالح میگوید: "این دلفروزست. به حقیقت نیکو
نام او نهادند، سماع ولی خلق جهان میافروزد. عشق در دل دختر زیادت گشت. فتنهیِ
خورشیدشاه شد و دیده در جمال شاهزاده بنهاد و نظر از وی برنمیتوانست گرفت"
(ج اوّل. ص41).
از این مثال چنین برمیآید که زنانِ اشراف علاوه بر هنرِ میدانداری به هنرِ
آوازخوانی و سماع توّجه داشته و آنرا یک امتیاز محسوب میکردند.
چندزنی
چندزنی (پلیگامی. چندهمسری) یکی دیگر از وجوهِ مشخصهیِ داستانِ «سمکِ عیار»
است و نزدِ سمک مقبول. او به شخصه خورشیدشاه را به اینکار ترغیب و تشویق میکند.
سه زن دلباختهیِ خورشیدشاه هستند؛ ماهان، ماهدرماه (زن جادوگر) و مهپری.
"/.../عشق خورشیدشاه بر وی مستولی گشته بود، هر لحظه شاخی نو در دل وی سر
برمیزد" (ج اوّل. ص40).
وقتی سمک به عشقِ ماهدرماه به خورشیدشاه
پی میبرد به او وعده میدهد تا او را به همسری خورشیدشاه دربیاورد. سمک دربارهِ
متأهل بودنِ شاه سکوت میکند. روزی ماهدرماه به این امر پی میبرد و به اعتراض به
سمک میگوید: "ای عالمافروز، مردان دروغ گویند؟ نه تو گفتی که خورشیدشاه هیچ
زن ندارد؟ اباندخت زن ویست و فرزندی از وی دارد فرخروز. کار من باشد دو زنی کردن!
نه بدین امیدم. کاری کردم به نادانی." (ج دوّم. ص342). عالمافروز (سمک) در
پاسخ میگوید: "ای ملکه، من با تو نگفتم که خورشیدشاه زنی دیگر دارد. چه زیان
باشد؟ هر یکی به جایِ خود. تو پادشاهی و اباندخت کوهی بچهای" (ج دوّم.
ص343). و در جایِ دیگر میگوید: "/.../ترا پیش خورشیدشاه بردم تا زن وی باشی،
بهتر از وی شوهر خواهی؟ چه زیان بود اگر او را دو زن باشد؟ درویش هست؟ مرد هست که
او را چهار زن هست" (ج دوّم. ص355).
در همین بحبوحه آباندخت همسرِ خورشیدشاه به همراهِ فرخروز اسیر و زندانی میشوند.
پس سمک تلاش میکند تا خورشیدشاه را که در فراقِ همسر و فرزند آرامش ندارد، قانع
کند تا با ماهدرماه ازدواج کند. پیشتر از این نیز سمک خورشیدشاه را به چندزنی
ترغیب کردهبود و از او خواسته بود تا همزمان
با دو زن یعنی اباندخت و ماهانه ازدواج کند. تلاشِ سمک بیثمر نمیماند. او موفق
میشود خورشیدشاه را به دیدارِ ماهدرماه قانع کند. ماهدرماه را به بارگاهِ خورشیدشاه
و پدرش مرزبانشاه میبرد: "مرزبانشاه در قد و بالایِ وی مینگرید. او را پسندیده
داشت. گفت نیکو صورتی است. ماهدرماه در خورشیدشاه نگاه میکرد. او را بدان خوبی و
جمال دید، پسندیده داشت، چنانکه چشم از وی برنتوانست داشت. دل خود باز ندید. با
خود میگفت دل مرا چه رسید؟ این جوان به حقیقت خورشیدشاه است که از نور دیدار خویش
ما را بسوخت" (ج دوّم. ص 333).
زن و سوادآموزی
سوادِ خواندن و نوشتن خاص مردان است، امّا به درستی نمیتوان پی برد چه کسانی
یا چه طبقهای امکانِ سوادآموزی دارند. از میانِ خیلِ دختران و زنانِ این داستان،
شاید مهپری یکی از معدود زنان باسواد باشد. او نامهای برای خورشیدشاه مینویسد. شاه
به محضِ بازکردن نامه، خطِ مهپری را بازمیشناسد:"خطِّ مهپری دید. خرّم
شد" (ج اوّل. ص283). امّا با این وجود به درستی مشخص نیست که آیا مهپری خود
این نامه را قلمی کردهاست یا پیکِ او عیدان جوهری. این گمان میرود که عیدان
میرزابنویس دربار این نامه را نوشته باشد. (نگاه شود به ج اوّل. ص 283. نامه ی مهپری
به خورشیدشاه).
آزار و شکنجهیِ بدنی
ما در چند مورد با شکنجه و آزارِ زن روبهرو میشویم. قایم یکی از یاران سمک عیار
روزی همسرِ خود را تنبیه میکند و دست و پایِ او را میبندد، که سمک بطورِ اتفاقی از
راه میرسد و زن را بسته و نالان میبیند. پس سمک پادرمیانی میکند و از قایم میخواهد زنِ خود را ببخشد. قایم در پاسخ
میگوید: "گناهی کرده است. او را بربستهام تا مالشی دهم. سمک برخاست و گفت
ای پهلوان، خانهیِ تو گناهی نکند که مستوجب عقوبت باشد. دانم که نافرمانی کردهاست.
او را ببخش. قایم گفت ای پهلوان زمان، او را به تو بخشیدم. امّا سوگند دارم که در
سرای نباشد. سمک گفت بیرون رود و باز آید تا سوگند تو راست باشد. قایم او بگشاد و
گفت از سرای بیرون رود. برخاست پریان از سرای بیرون آمد" (ج دوّم. ص 185).
زنانِ نیکوکار
سامانه همسر مهرویه از معدود زنانِ نیکوکار است که حضوری بسیار گذرا و سطحی
دارد. به صحنه میآید، خدمتی میکند و آهسته و آرام از صحنه خارج میشود، به گونهای
که انگار هرگز نبودهاست. "مهرویه زنی داشت سخت پارسا و نیکومحضر، و نام او
سامانه" (ج اوّل. ص36).
سمک در نبرد با مهران وزیر و غلامانِ او زخمی میشود. هنگام فرار به مهرویه برخوردمیکند
و از او یاری میطلبد. مهرویه سمک را به خانهیِ خود میبرد. همسرِ او سامانه بر
زخمِ سمک مرهم میگذارد و از او مراقبت میکند تا بهبودی مییابد. با رفتنِ سمک از
خانهیِ مهرویه سامانه دیگر در داستان حضور ندارد.
اغلبِ خصلتهایِ نیکو از جمله جوانمردی،
عیاری و صفدری، پهلوانی و خوشسخن بودن، راستگویی، امانتداری و از این قبیل به
مردها نسبت داده میشود. اینجا به چند
نمونه توّجه کنیم:
- رازنگه داری: "شاهان گفت راز با زنان گفتن شرط نیست. سمک
را بر من خوان تا من او را بگویم" (ج اوّل. ص323)
- دل نازکی و خوشباوری: "دل زن نازک باشد و هر چه بشنود
باور دارد" (ج دوّم. ص310).
- زن یک وسیله قابلِ معامله: در چند صحنهیِ نبرد، از زن به
عنوان یک وسیله استفاده میشود. سمک به دبور وعدهیِ وصلِ ماهدرماه را میدهد:
"کسی در پادشاه خود عاصی شود؟ مکن و نامِ خود زشت مگردان. مکن که ماهدرماه
به زنی تو خواهنددادن" (ج دوّم. ص387).
- مصمم بودن. بسیاری از شاهان مسائلِ شخصی و احساسیِ خود
را با زنان در میان میگذارند. زیانه همدم
و سنگِ صبورِگورخان است. هر گاه گورخان احساس تنهایی میکند زیانه را به دربار میخواند
تا با او دردِ دل کند یا از او بخواهد پادرمیانی کند: "مرا دل بگرفت از تنها بودن و کار ماه درماه که پیدا نمیشود. باید که پیش او
روی که من به روزی نمیپردازم که با تو احوال بگویم. با وی بگوی تا مرا بیش از
این رنج ننماید، که روزگاری برفت و من سرگردانم. بر امید وی هیچ زن نمیکنم و تنها
بودن بیش از این ناخوش باشد. زیانه گفت ای شاه، نه وعده کردهاست؟ رسد. اگر چند
روز ماندهاست صبر کن، که کار زنان چنانکه تواند و چون بگویند چنان باید کرد"
(ج سوّم. ص65). ( این دقیقأ خلاف آناست که ما امروز میگوییم؛ حرف مرد یکی است،
امّا توّجه شود که «زیانه» یک زن است و عجیب نیست که از زنی پشتیبانی کند. )
- عهد و پیمان: وفاداری به عهد و پیمان خصلتی مردانه است. به
گوشهای از گفتوگویِ قمقام با مرداندخت (همسرِ فرخ روز) توّجه کنیم: "در
پیش شاه و پدرت و پهلوانان عهد کن تا فردا نگوئی که بر قول زنان اعتماد نیست (ج
پنجم. ص 81).
جایگاه زن در جامعه
صرفِ نظر از حضور چند زنِ عیار در داستانِ «سمک عیار» و با وجودیکه این زنانِ
عیار پابهپایِ مردان در صحنههایِ نبرد حضوری فعال و مهم دارند، امّا به واقع
«پسِ پرده» جایگاه اصلی آنهاست. زنانِ عیار و زنان جنگجو خود نیز معتقدند که زن باید
در خانه بماند و در جامعه آفتابی نشود. به دو نمونهیِ زیر توّجه کنیم. "مرا
طعنهیِ زنان میزدی که به جای زنان بنشین و مرا میگفتی که جایگاه تو پس پرده است"(گفتوگویِ
مرداندخت هنگامِ نبرد با فرخروز. ج چهارم. ص 401).
"پس هر که دمیدان میرفت مرداندخت وی را میافکند تا نعره زد و گفت
کجاست آن مرد که گرز وی صد و شصت من است؟ چرا چون زنان در پس پرده میباشد؟ بگوئید
که مرد تو در میدان آمده است" (مردان دخت در صحنه یِ نبرد و در نبرد با فرخ
روز. ج چهارم. ص 401).
روزافزون
روزافزون یکی از معدود زنان عیار است که پا به پای سمک به ماجراجویی میپردازد.
او تیرانداز و جنگجویِ ماهری است که در لباسِ مردانه به هر گوشه و میدان میتازد
تا به نیازمندان یاری رساند. زن بودنِ روزافزون تا مدّتها از چشمِ همگان نهفته میماند.
حتا سمک نمیداند این عیار یک زن است. او روزی در نبردی ناخواسته و از رویِ اشتباه
با سمک رودررو میشود و پرده از راز برمیدارد. "و آگاه باش که من دختر
کانونم" (ج اوّل. ص277). روزافزون حکایت عیاری خود را با سمک درمیان میگذارد.
سمک میگوید "ای دختر، تو از ما بودی. این چوب چرا برمن زدی؟" روزافزون
پاسخ میدهد: " ای پهلوان چنین میبایست" (ج اوّل. ص277). سمک و سرخ
کافر(از عیاران و یارانِ باوفایِ سمک) با روزافزون پیوند خواهری میبندند و از آن
پس او شانه به شانهیِ عیاران و یاران سمک به عملیات عیاری میپردازد.
از همان آغاز داستان خصوصیتهایِ ویژهیِ
روزافزون زبانزدِ خاص و عام است، بهخصوص نزدِ سمک؛ "هرکس سخنی از مردی و عیاری کسی میگفتند. و سمک عیاری و
چالاکی و مردی و جوانمردی و حلالزادگی و نیکمحضری که روزافزون کرده بودشرح میداد"
(جلد اوّل. ص304).
روزافزون به جز
چهرهیِ زیبا و ظریف و پیکرِ زنانه نشانی از زنانگی ندارد. «چالاکی و مردی و
جوانمردی و حلالزادگی و نیکمحضری و...» دقیقأ همان صفتهایی است که به سمک و
دیگر مردانِ عیار نسبت داده میشود. امّا به راستی روزافزون کیست؟
کانون دختری مستوره دارد به نام روزافزون. او دو برادر دارد به نام بهزاد و
رزمیار. این دختر هرگز سمک را ندیدهاست ولی داستانِ شهامت و دلیریِ او را شنیده و
مجذوبِ او گردیدهاست. روزافزون شب و روز، پنهان و آشکار به تعلیم و یادگیری میپردازد.
به عبارت دیگر روزافزون زنِ عیار خودآموختهای است که از مردانِ عیار هیچ کم
ندارد. "امّا در باب مردی و عیاری چالاک بود" (ج اوّل. ص283).
روزافزون روزی باخبر میشود که پدرِ او کانون سمک دستگیر کردهاست. روزافزون که
از این بابت بسیار اندوهگین شده با خود میگوید:
"دریغ باشد چو سمک مردی به هیچ
بر باد آید. در عالم چه بدکردهاست که او را میباید کشتن؟ به جز مردی و عیاری
چیزی از وی نمیآید. از بهر آنکه مرد است او را نمیتوانند دیدن." (ج اوّل.
ص256)
پس روزافزون با خود تصمیم میگیرد به
نجاتِ سمک بشتابد. او شبی از خواب برمیخیزد. برادران را در خواب میبیند. پس
لباسِ مردانه میپوشد تا از خانه بیرون رود. در خانه قفل است. برای اینکه برادران
را از خواب بیدار نکند به جایِ شکستنِ قفلِ در، آهسته و بیصدا لایِ در را با نوکِ
کاردی باز میکند ودر را از پاشنه میکَند، سمک که ناظرِ کارهایِ اوست از او میپرسد:
"ای آزادمرد، تو کیستی؟"
روزافزون پاسخ میدهد: "ترا با نام من چه کار؟" (ج اوّل. ص256).
روزافزون دست و پای سمک را از بند بازمیکند و از سمک میخواهد که هرچه زودتر خانه را ترک کند.
امّا سمک به جای فرار مصمم میشود به نجاتِ یارانِ در بند بشتابد. روزافزون اعتراضکنان
به او میگوید: "ای آزادمرد نشاید که مردان چنین کنند. نه با تو گفتم برو که
نه جای ایستادن است؟" (ج اوّل. ص256). سمک دوباره از روزافزون میپرسد او
کیست. روزافزون پاسخ میدهد:
"برو که جوانمردی خود کردم، اگر بگویم تهمت زده شوم. شرط نیست خود را
بدنام کردن. تو اگر خواهی بدانی طلبکار من باش تا ترا معلوم شود. اکنون وقت کار
نیست. برو پیش از آنکه ترا بلائی پیش آید" (ج اوّل. ص256).
روزافزون پس از رفتن سمک بر سر برادرانِ خواب فریاد میکشد که چه وقت خواب
است. پدر و خاطور از صدایِ فریادِ او بیدار میشوند و دلیلِ داد و هوار را میپرسند.
روزافزون میگوید:
"ای پدر، از این بتر چه خواهی؟ به قضا حاجتی برخاسته بودم. دو تن را دیدم
که آمده بودند و آن آستانه میکندند. فریاد برآوردم. ایشان برفتند. اگر نه من
بودمی بدین خواب که شما را بود هلاک شما آمده بود، که من بسیار فریاد کردم" (ج
اوّل. ص256- 257).
کانون و خاطور درمییابند که سمک همراه با یکی از یارانش یارخ از بند فرارکردهاست.
در همین لحظه سلیم پهلوان به همراه جلدک با دویست مرد از پیش ارمنشاه از راه میرسند
تا سمک را تحویل بگیرند. پس کانون ضمنِ ابراز تأسف میگوید که "اگر نه دختر
من بودی همه را کشته بود" (ج اوّل. ص257).
چون ارمنشاه خبر را
میشنود تصوّر میکند که کانون و خاطور با تبانی و توطئهسازی قصدِ سربه نیست
کردنِ او را دارند. پس ارمنشاه دستورِ دستگیریِ آنها را صادر میکند. شهران وزیر
شاه را از اینکار منع میکند و میگوید که شک ندارد این فتنه را سمک به راه
انداختهاست تا به کارهای مهمتر برسد، مثلأ خراب کردن قلعهیِ محکم فلکی یا آزاد
کردن زندانیان از زندان طرمشه، یا از بند
آزاد کردنِ شبانهیِ خورشیدشاه و مهپری و... حرفهای وزیر در دل ارمنشاه مینشیند
و کانون و خاطور را میبخشد. ارمنشاه قطران را مأمور میکند تا به قلعهیِ دوازده
درّه برود و سمک را دستگیر کند. چون قطران دوازده درّه میرسد درمییابد که قادر
به اینکار نیست چراکه از خشمِ مردم این دره میترسد. در همین حین نامهای از
جانبِ سربازانش لیام و غاطوش میرسد که به ترسِ او شدت میبخشد؛ "ایشان مردمی کوهیاند و طبع بد
دارند و پلنگآسا باشند و هیچکس را بالای دست خود نتوانند دیدن" (ج اوّل.
ص256).
در طیِ یک سلسله ماجرا قطران و هرمزکیل و خوردسب شیدو دستگیر میشوند چیزیکه
مایهی رنج و دلتنگی روزافزدن میگردد. او میداند که سمک به زودی برای نجات
یارانش خواهد شتافت. پس از خانه بیرون میرود
و در کوچه سمک و یارخ را میبیند. از آنجاییکه سمک و یارخ روزافزون را نمیشناسند
به او توّجهی نمیکنند. روزافزون به دنبال
آنها راه میافتد. دو مرد وارد سرایِ شاه میشوند. پاسبانها در خواب هستند.
روزافزون در گوشهای پنهان میشود و میبیند که چگونه سمک لالاریحان را میترساند
و نشانیِ ماهستون و ماهانه (زن و دختر شاه) را از او میگیرد. یارخ روی بام منتظر
سمک است که با مکابر روبهرو میشود. مکابرِ پاسبان راه را بر یارخ میبندد.
روزافزون از پناهگاه خود درمیآید و مکابر را با مشتی بر زمین میکوبد و خود به جای
مکابر به نگهبانی میایستد. روزافزون ماهانه و ماهستون را با خود به خانه گلبهار
میبرد. زنان را به گلبهار میسپارد و خود به کاخ برمیگردد، سلاح از خود میگشاید
و به نزدِ لالاریحان میرود و تظاهر میکند که از ماجرا بیخبر است. از سویِ دیگر
سمک به نزد لالاریحان میآید و از او سراغِ دردانه را میگیرد و درمییابد که دردانه
بعد از ناپدید شدن زن و دختر شاه به کاخ نیامدهاست. سمک درحالیکه به طرفِ یارخ میرود
خود را به خاطرِ این سهلانگاری سرزنش میکند. یارخ داستانِ مرد ناشناس (روزافزون)
را بازگو میکند. چون شب فرا میرسد روزافزون دوباره در کمین میایستد تا سمک از
راه میرسد. او ناظر است که چگونه سمک کلید خزانهیِ شاه را از دردانهیِ خادم میگیرد
و دست و دهان دردادنه را میبندد و از سرایِ شاه بیرون میرود. پس از رفتنِ سمک دردادنه
میخواهد فریاد بکشد و دیگران را خبر کند که روزافزون به او حمله میکند و او را
باخود میبرد. اینک این سمک است که در کمین است و ناظرِ اعمالِ روزافزون. سمک باخود
میگوید باید این مرد همانِ دزدی که زن و دختر شاه را دزدیده. پس به مرد حمله میکند.
مرد (روزافزون) یک مشتِ محکم بر صورتِ سمک میخواباند. "روزافزون دست وی
بگرفت و برپیچید و یک مشت بر بناگوش سمک زد چنانکه سراسیمه گشت، خواست که بیفتد.
به سبب آنکه مردی ضعیف هیکل بود بود و روزافزون قویهیکل"(ج اوّل. ص267). در
این لحظه پاسبانی از راه میرسد و روزافزون از آن محل به طرفِ خانهیِ گلبهار فرار
میکند همراه با صندوق حاویِ دردادنه. چون روز میرسد سمک درمییابد که کنیز شاه
کشته شده و از درددانه خبری نیست. کانون از ماجرا باخبر میشود. او شک ندارد که
پایِ سمک در میان است. پس دستور دستگیری سمک را صادر میکند. در طی جریانات بعدی
روزافزون برادر خود بهزاد را میکشد تا سمک را نجات دهد. سمک ناجی خود را میبیند
امّا نمیداند که او یک زن است.
"سمک دانست که از دوستانست. گفت ای آزاد مرد، بگو تو کیسیت که این همه
جوانمردی میکنی، در چنین وقتی بعد از آنکه سر من نانی نمیارزد؟ دختر گفت برو و
سر خویش گیر که گفتنی نیست. اگر گویم تهمت زده باشم شرط نیست. اگر طلبکار من باشی
بیابی، که جوینده یابنده باشد. این بگفت و بازگشت" (ج اوّل. ص269).
آوازهیِ روزافزون به گوش خورشیدشاه میرسد. سمک به شاه قول میدهد این مرد
خیرخواه را به دربار او بیاورد. امّا از آنجاییکه مهپری همسرِ خورشیدشاه دزدیده
شدهاست باید سمک ابتدا به نجاتِ همسرِ شاه بشتابد. از سوی دیگر روزافزون مطمئن
است که سمک به زودی به جستوجویِ او خواهد پرداخت. پس از خانه بیرون میرود و
ناگهان با سمک روبهرو میشود. سمک بر روی او کارد میکشد. در این نبردِ تن به تن
است که سمک متوّجه میشود روزافزون یک زن
است.
"روزافزون دست وی برپیچید و کارد از دست وی بستد. سمک چون چنان دید درجست
و میان روزافزون بگرفت، در خود کشید. اندام وی نرم یافت." (ج اوّل. ص276).
در این لحظه ناگهان سرخکافر از راه میرسد و به روزافزون دستور میدهد از آنجا
برود. روزافزون به سرخ کافر حمله میبرد درحالیکه سمک شاهد قهرمانی روزافزون است.
سمک دوباره نامِ روزافزون را میپرسد.
روزافزون پاسخ میدهد:
"بدان و آگاه باش که من دختر کانونم، اسفهسالار شهر، و کارهاییکه تو در
این شهر کردی خبر به من میرسید. و من در آن فرومانده بودم. میگفتم مردی باشد که
در جهان چنین کارها کند؟" (ج اوّل. ص277).
روزافزون تمام ماجرایِ خود را برای سمک و سرخ کافر بازگو میکند. سرخ کافر از
روزافزون میپرسد: "ای دختر، تو از ما بودی. این چوب ترا برمن زدی؟ روزافزون
گفت ای پهلوان چنین میبایست. پس هر دو به خواهری او را قبول کردند." (ج
اوّل. ص277).
روزافزون برای سمک و سرخکافر اقرار
میکند که برادر خود را کشته و حالا نوبت آناست که به خدمت پدرش برسد و او را سر
به نیست کند: "برادر خود را کشتم و پدر را از میان بردارم که دشمنی عظیم
است" (ج اوّل. ص277). و روزافزون همان
میکند که میگوید؛ پدر را با یک ضربهیِ چاقو از پای درمیآورد.
از اینجا به بعد روزافزون به عنوان یکی از یاران نزدیک سمک در صحنههایِ جنگ
و نبرد ظاهر میشود، با دلیریِ تمام پابهپایِ مردان میجنگند.
روزافزون زنی شجاع و نترس است، امّا تا
پیش از آشنایی با سمک و یارانِ او، از عیاری و «پراگماتیسمِ» عیاری چیزی نمیداند.
او نمیداند که «حرف پیش از عمل» کاری بیهودهاست و خلافِ سنّتِ عیاری. پس در حضور
عیاران عرضِ اندام میکند. سمک راه و رسمِ عیاری را به او نشان میدهد.
"روزافزون گفت ای پهلوان، چه بود اگر فرمائید که امشب بروم و انگشتری و
کمر ارمنشاه بیاورم. سمک بانگ بر وی زد و گفت نشاید که در میان عیاران دعوی کنی.
کارها باید کردن وانگه گفتن. روزافزون گفت ای پهلوان، اگر نه آن بودی که سوگند
داشتمی که من و پدر و برادران قصد کشتن ارمنشاه نکنیم سر ارمنشاه بیاوردمی. شغال
گفت ای فرزند، او را بازمشکن و عیاری در دل او سرمگردان، که هیچ کار سختتر از
عیاری نیست. و به کمتر چیزی دل گران و ترسان شوند. میان چندین عیار دعوی نکردی اگر
چیزی نمیدانستی. روزافزون گفت ای پهلوان شغال، هر که چیزی داند به سخن کس از راه
نیفتد، و خود را از آن کار دل شکسته نکند. امّا آنچه سمک گفت مرا مصلحت بود، و مرا
پندی فرمود که بر آن کار کنم" (ج اوّل. ص279- 280).
اینگونه است که روزافزون میآموزد چگونه مردِ عمل شود. جلدک شاگرد سعدان شرابدار را میکشد. لباس او را
میپوشد و به سرایِ سعدان میرود تا به انگشتری شاه برسد. چون انگشتری را به دست
میآورد به خواب میرود. اینجا ما ناظرِ هستیم چگونه سمک روزافزون را میآزماید و
در عمل خطاهای او را به او نشان میدهد. اندیشهیِ این آزمون از شغال استاد سمک
است. او به سمک می گوید:
"روزافزون مردانه است؛ امّا در میان دویست هزارمرد نباید که خطایی افتد:
سمک برخاست و دنباله یِ وی بیامد و آن کارها که وی میکرد میدید و آفرین میگفت. چون
بخفت گفت با او دست بازی کنم. "(ج اوّل. ص281).
پس سمک انگشتر را از کیسه یا جوال روزافزونِ در خواب در میآورد و سرِ گوسفندی
در آن میگذارد و به بارگاه خورشیدشاه میرود. روزافزون بیخبر از اتفاقی که
افتاده به دربار شاه میآید تا انگشتر را به شاه تحویل دهد. چون دست در جوال میکند
و سر گوسفند را درمیآورد همه میخندند و او خجل و شرمزده میشود. پس سمک میگوید:
"ای خواهر، چون تو برفتی من از دنباله یِ بیامدم و ترا نگاه داشتم، و
قوام کار برمیگرفتم. پس هرچه بود شرح داد تا بدان ساعت که بخفت. گفت ای شاه، آن
نپسندیدم که کسی کاری چنین بکند و عاقبت درخواب رود که اگر من در قوام تو بودم اگر
کسی دیگر بودی کارِ تو به زیان آمدی. مِن بعد درکارها غافل مباش. کاری کردی که در
جهان هیچ کس نکرد."(ج. اوّل. ص. 281).
روزافزون در جنگیدن و میدانداری مهارت بیشتری از سمک عیار دارد. او در نبرد
با لشکر ارمنشاه متوّجه میشود که از پسِ دوند سرباز ارمنشاه برنمیآید. پس مرد میطلبد.
صدای هرمزکیل را میشنود که به سمک میگوید: "روزافزون را بازخوان. نباید که
خطایی افتد." این حرف بر روزافزون سخت میآید. او درحالیکه صحنه را ترک میکند میگوید: "ای
پهلوان، بازگردم. امّا تو اگر مردی با وی مصاف کن."(ج. اوّل. ص. 282).
روزافزون از صحنه یِ نبرد بیرون میرود امّا سمک سرجا میخکوب میماند و واردِ
میدانِ نبرد نمیشود. چون هرمزکیل دلیلِ نرفتن به صحنه را از او میپرسد او پاسخ
میدهد:
"ای استاد، نشنیدی که روزافزون چه گفت؟ مرا به دستِ خون باز داد، و گفت
اگر مردی با وی مصاف کن. من از میدان چه میدانم؟ و اگر بازگردم تا جاوید نام زشتی
باشد و نامردی نهاده باشم."(ج. اوّل. ص. 281).
روزافزون زنی است متکی به خود که اغلب با اعتماد به نفس واردِ صحنه میشود:
"سرخ ورد گفت کسی باید به بالین غاطوش رود و نشانی بیاورد تا او را نام
مردی و عیاری سزاوار باشد. روزافزون گفت هر که تواند رفتن نیک بود. این کار من
نیست. سرخ ورد گفت من بروم. روزافزون گفت اگر توانستی رفت نگفتی. اما اگر تو بروی
و نشانی بیاوری از بالین غاطوش، تا من باشم هرگز نامِ عیاری بر خود ننهم و در
میانِ مردم نباشم و در پس پرده بنشینم و به کار زنان و دوک و پنبه مشغول گردم. و
اگر نه، تو بعد از این هر چه نتوانی کردن مگوی، خاصه در چنین محضری که پهلوان
زمانه سمک عیار و آزادمردان چنین حاضرند " (جلد اوّل. ص 304).
سرخورد نیز یک زن عیار است که زن بودنِ او بر دیگران آشکار نیست. دلیلِ
مناظرهیِ این دو زنِ عیار که دعوی عیاری میکنند مشخص نیست، امّا آنچه آشکار است
ایناست که سرخ ورد برای نشان دادنِ عیاربودن خود دست به عمل میزند و گرفتار میشود
و روزافزون برای نجاتِ او لباسِ مبدّل برتن میکند.
نیکو یکی از سربازانِ دوازده درّه در نبردی با روزافزون روبهرو میشود و او
را مورد خطاب قرار میدهد:
"تو دختر کانونی که اسفهسالار شهر ماچین بود و پدر خود را با برادر
بکشتی. روزافزون گفت من همانم، و ترا نیز بکشم. من همانم که تو میگوئی و با تو
نیز آن خواهم کردن که با پدر و برادر کردم. بنگر که من با ایشان چه کردم. با تو
همان خواهم کرد. گفت ای دختر، شرم نداری که دودمان آلوده کردی و بر پدر و برادر
بیرون آمدی و ایشان را بکشتی و با عیار پیشگان دست یکی کردی؟ ترا خود نام و ننگ
نیست؟ میبایستی بودی که زن پهلوانی بودی، و در پسِ پرده نشسته بودی، و فرمان میدادی،
تو چرا عیارپیشگی میکنی؟ اگر فرمان من بری بازگرد و از کردهیِ خود پشیمان شو و
با من عهد کن تا من ترا به زنی کنم و بانوی دوازده درّه باشی. روزافزون گفت ای
پهلوان، اگر پدر و برادر را بکشتم سزاوار بود، که هر که کارناواجب کند او را
بکشند، و برآن برایشان بیرون آمدم که ناجوانمردی کردند. شرط نیست. نام نیکو بهتر
در جهان از بدنامی. دیگر میگوئی که دوده به ننگ آلودی. چرا؟ من آن دخترم که مردان
عالم را در پیش من همچون زنان شرم باید داشت، که کاری زشت کند. من از شرم بسیار
که دارم اگر مردی بینم که سخن برخطا گوید او را بکشم و قهر کنم، و اگر توانم جگر
او به در آورم تا بر وی رسد؟ و گفتی زن پهلوانی بودی و در پس پرده نشسته بودی و
فرمان دادی. زن باید که با ستر بود و پاکدامن و پرهیزکار، چه در میان صدهزار مرد و
چه در پس پرده. که من آنوقت همهیِ پهلوانان زن خود شمارم و فرمان دهم به اقبالِ
خورشیدشاه، که مرا به خواهری قبول کردهاست. و تو مرا به زنی میخواهی؟ مردان در
دره نبودند که مرا به زنی کردندی؟ ازین کار سیرآمدی؟ دشخوار بود. اکنون زناشوهری
با وقتی دیگر افکن. اگر به جنگ آمدی بیاور تا چه داری و بیش از این مگوی که روزگار
شد" (ج اوّل. ص318-319).
نیکو تصوّر میکند روزافزون دارد با حراّفیهایِ زنانه میدان را شلوغ میکند.
پس بر آن میشود تا دست بر کمر او را برده و او را بر خاک بکوبد که روزافزون تیغ
برمیکشد و با یک ضربه او را از اسب فرومیاندازد.
امّا در نبرد تن به تن نیکو موفق میشود روزافزون را اسیر کند. نیکو روزافزون را
با خود به خیمه میبرد. به سربازانِ خود دستور میدهد زن را ادب کنند تا او بتواند
مالکِ او شود: "زنهار که او را رام کنید تا به زن خویش کنم"(ج اوّل. ص319).
اینجا گوشه ای از گفتوگوی نیکو را روزافزون بخوانیم:
"روزافزون گفت ای نیکو مرا بیفکندی که عاجز تو باشم. اگر چنان بودی که
مرا اسیر گرفتی هم سر به تو درنیاوردمی. چون به دام تو گرفتارم خود میدانی که اگر
چه پهلوان باشد با دو زن برنیاید، که خاصه با هزارمرد. نیکو گفت بیشرم زنیای که
در بندی و این همه گوئی. در دست من افتادی، چنانکه خواهم کنم، و دانم که با تو چه
میباید کردن./.../ روزافزون گفت ای پهلوان، کار من بر آن نرسیده است که تو شارب
خوری و جرعه برمن ریزی. اگر چنان بودی که مرا بر مردی افکنده بودی روا بودی، و اگر
نه با من یکی کار بکن تا ترا آنچه مراد باشد به جای آورم. نیکو گفت چه میخواهی؟
روزافزون گفت خیمه خالیست. من و تو کشتی گرفتن مشغول شویم. اگر مرا بیفکنی مرا به
مردی گرفته باشی. بعد از آن هیچ نمیگویم. هرچه خواهی کن. حکم ترا باشد. و اگر من
ترا بیفکنم این همه ناهمواری مکن و آنچه ناگفتنی باشد مگوی، که نه کار آزادگان
باشد، و اگر من ترا بیفکنم این سخن چیست؟ من عورتیام، هیچ غم نیست و ننگ
نباشد" (ج. اوّل. ص. 319).
در این لحظه سمک در کمین است تا فرصتی پیش بیاید و روزافزون نجات دهد. او حرفهای
روزافزون را میشنود و بر او آفرین میگوید. نیکو بند از پای روزافزون بازمیکند.
دستور میدهند او را بازرسی بدنی بکنند. دشنهی او را از او میگیرند. روزافزون میخواهد
در حضور دو خادم با نیکو کشتی بگیرد که سمک از پشتِ پرده بیرون میآید و نیکو را
میکشد.
روزافزون شانه به شانه سمک در نبردهایِ کوچک و بزرگ دیگری شرکت میکند. گاه
اسیر میشود و گاه پیروز. روزافزون در نبردی
با کوشیار و چند مرد از جمله آتشک همراه است. او آتشک را از میدان رفتن منع
میکند"در میدان مرو که مرد او نیستی. میدانداری نتوانی کردن." آتشک به
او میگوید:
"ای آزادمرد (خیال میکند روزافزون مرد است) چند خود را ستائی و بر مردان
زیادتی جوئی؟ در عالم مرد میدان از مادر تو زادی؟ هر کس در پایه یِ خود چیزی
دارند. اگر مرد او نباشم کشته گردم که تا جهان بوده است قاعده رفته است که مردی صد
مرد را بیفکند. یکی بیاید و او را بیفکند. دست بالای دست باشد. مرد از مرد زیادت
بسیارست. تو توئی و من منم" (ج اوّل. ص329).
آتشک وارد میدان میشود اما امیرک بر او چیره میشود. روزافزون به آتشک میگوید:
"ای آتشک نه از بهر آن گفتم که در میدان مرو که در تو عجزی دیدم. اندیشه از
چنین کار میکردم. اگر نه، دانم که هر کسی درکار خود مردانند، و هر کس چیزی دانند.
من دانستم که تو مرد او نیستی. "(ج اوّل. ص319) و واردِ صحنهیِ نبرد میشود و امیرک را از پای
درمیآورد و آتشک را نجات میدهد.
دلاوریها و پیروزیهایِ روزافزون باعث میشود که مردان همان حرمتی را برای او
قائل شوند که برای سایر مردانِ عیار. به عبارت دیگر مردان به او به چشمِ یک مرد
نگاه میکنند تا یک زن. روزی روزافزون و شغال استاد سمک در بند میافتند. سمک به
همراه شاهان واردِ عمل میشوند تا یارانِ خود را نجات دهند. در راه شاهان از سمک
میخواهد تا او بند از پای روزافزون
بگشاید: "ای پهلوان، اگر من روزافزون را بگشایم نشاید؟" سمک میخندد و پاسخ میدهد:
"ای برادر، چیزی در میان این کار هست که دل تو به وی میل دارد و شرط نیست
ترا دست بر وی نهادن که تو صاحبِ عرضی، اگر چه از تو خطائی نیاید. روزافزون از آن
زنان نیست که مردان جهان به غرض در وی نگاه توانند کردن. شاهان گفت روا باشد چنین
کنم." (ج اوّل. ص40).
شبی لوال و اکبار سمک (عالم افروز) را به جرمِ دزدی دستگیر میکنند. در همین
حین روزافزون در لباسِ مردانه از راه میرسد و از ماجرا با خبر میشود. به سرعت
اسبی تهیه میکند و برمیگردد، درحالیکه بانگ برمیآورد او پیک شاه است و دزد را
باید با خود به نزد شاه ببرد. روزافزون با صدایِ مردانه حرف میزند. سمک او را باز نمیشناسد. لوال و اکبار حرفهایِ
روزافزون را باور میکنند و سمک را به او تحویل میدهند. روزافزون سمک را به گوشهای
میبرد، بند از دست و پای او میگشاید و به او میگوید:
"سر خویش گیر. بعد از این کاری که ندانی کردن به دست مگیر و آنچه نتوانی
کردن مگوی. و به تعجیل اسب براند. عالم افروز بر جای فرو ماند عاجزوار، با خود گفت
این کدام جوانمرد بود که با من چنین معاملت مرد و مرا از هلاک برهانید. اگر نه وی
بودی، و قضا که نیامده بود، مرا پیش ارمنشاه بردندی، در ساعت بسوختندی. آفرین بر
وی باد. در اندیشه به جای خود آمد. " (ج دوّم. ص301- 302).
شب بعد روزافزون به سرایِ لوال و اکبار میرود، پاسبان را میخرد و پس از یک
سریِ جریانات مهیج هر دو تن را کشته، سر آنها را از تن جدا میکند و کنار سرِ
ارقم و ادهم و افزون و صرصر میآویزد، با دستهایِ خونآلود به خانهیِ زرین که
نگران حال او بود میرود. زرین به محض دیدن او از پرسید کجا بوده است و روزافزون
پاسخ میدهد: "دل خوش دار که خون شوهر و فرزندان تو باز خواستم . این خون
ایشان است" (ج دوّم. ص305). روزافزون روز بعد چادر به سر به میدان میرود تا
ناظرِ عکس العملِ مردم شهر باشد. عالم افروز (سمک) در لباس بازرگان در جمع حضور
دارد و با خود میاندیشد شاید که این کار همان مردی است که او را نجات داده است؛
"ندانم کیست. کار وی از حد بگذشت و از من پای در پیش نهاد. او را کجا به دست
آورم؟ اگر این روزافزون میکند او خود در همه باب از من بیش است" (ج دوّم.
ص305).
بدین ترتیب سمک اقرار میکند که روزافزون در عیاری روی دست او بلند شدهاست.
در این لحظه سمک کنار زرین ایستاده و دارد گریه میکند. روزافزون به طرفِ زرین میرود
و با او به زبان خاورکوه حرف میزند. سمک روزافزون را باز نمیشناسد ، اما حدس میزند
که «این مرد» باید قاتلِ لوال و اکبار باشد. او همچنین درمییابد که گریه زرین
مصلحتی است. پس آندو را تعقیب میکند تا راه خانهی زرین را یاد بگیرد و شب بعد
به سراغِ او برود. او شبانه در لباسِ غریبهای تشنه درِ خانهیِ زرین را میکوبد. با
دیدنِ صندوقهای دزدی به تمامِ ماجرا پی میبرد. از سویِ دیگر روزافزون به سرایِ
سراره میرود و ریحانهی مطرب را دستگیر میکند. چون به خانهی زرین برمیگردد با
سمک روبهرو میشود. اینجاست که سمک اقرار میکند روزافزون در عیاری از او پیشی
گرفتهاست و او از گفتهی خود پشیمان است:
"ای خواهر، مرا یزدان راه نمود. آفرین بر تو باد. برین کارها که کردی در
جهان هیچ پهلوان عیار پیشه نتواند کرد. از من درگذشتی به مردی نمودن؛ و عیار هزار
چون من ترا شاگردی باید کردن. و اگر نه چنان بودی که با تو برادری و خواهری گفتهام،
نشاید در طریقِ جوانمردی بدوگونه برآمدن، ترا شادی رفیقی خوردمی در محفلِ عیاران بدین
هنر مر ترا شاگردم، تا گفتهیِ خود عذر خواسته باشم. دانستم که آن گفتار نه نیکو
گفتم، امّا دانم که از من درگذاری. روزافزون او را دعا کرد. گفت همه از اقبالِ تست
که از دست من اینکار برمیآید. تو مرا استادی
و بردار بزرگ و روشنائی دیده؛ چه جای این سخن گفتن است؟ مرا چه محل باشد که چون
توئی در حق من چنین سخن گوید. از گفته و کرده سخن نشاید گفت" (ج دوّم. ص316).
____________
1 comment:
از همین نقاشی که زن را عین خمره کشیده می شود به جایگاه زن در فرهنگ ایرانی پی برد.
Post a Comment