Robab Moheb
_______________
Mourners before the head of Khurshidshah
___________
رباب محب
عیار
یعنی چه و عیار کیست؟
لغتنامه یِ دهخدا
تعریف های چندی از واژه یِ «عیار» ارائه داده است، از جمله:
"1. (ع مص) اندازه نمودن پیمانه را و
یکدیگر اندازه کردن هر دو
را و دیدن کمی و بیشی آنها را. (از منتهیالارب). مقایسه کردن پیمانه و ترازو و
امتحان کردن آن با دیگری، تا درست بودن آن معلوم گردد. (از اقربالموارد). راست
کردن پیمانه ها و ترازوها با یکدیگر.
(زوزنی). راست کردن پیمانه و ترازو (آنندراج). مُعایرة. رجوع به معایرة شود.||
تفاخر کردن و مفاخرت. گویند: عایره و کایله.
(از اقربالموارد).
2. (ع مص) رفتن اسب و یا سگ بههر سو
و این طرف و آن طرف به
جولان و گریز آنها. (ناظمالاطباء). رها گشتن و رفتن اسب و سگ بدینجا و آنجا از روی
شادی، و یا بهراه خود رفتن بطوری که چیزی وی را بازنگرداند. (از اقربالموارد). دویدن.
(دهار). رفتگی و گریز. (منتهیالارب).|| (اِ) آنچه نمونهای برای چیزی قرار
داده شود تا با آن مقایسه گردد و برابر شود. (از اقربالموارد). و انت تعلم انالشیالواحد
یکفی ان یکون عیاراً للاضداد تعرف به، کالمسطرة المستقیمة یعرف بهاالمستقیم
و المنحنی. (شفاء ص285) || ترازو
برای درهمها و اوقیهها و رطلها که بدان وزن و سنجیده میشود. (از اقربالموارد).
ترازوی زرسنج. (غیاثاللغات). معیار و ترازوی زرسنج . (ناظمالاطباء). ج،
عیارات اقربالموارد).
3. (ع. اِخ ) کوهی است در دیار اواس بن حجر، که
در جنگ
حراق ، پنجاه تن از قبیلهیِ اواس به دست قبیلهیِ غامد در این کوه سوزانده شدند. و نام
آن در شعر زهیر غامدی آمده است . رجوع به معجم البلدان شود.
4. (ع
ص) بسیار آمدوشدکننده و گریزنده و مرد
تیزخاطر. (منتهیالارب) (ناظمالاطباء). مرد بسیار آمدوشدکننده و ذکی. (از اقربالموارد).||
بسیارگشت و بهر سو رونده در چراگاه. (منتهیالارب). بسیار گشتکننده. (ناظمالاطباء).
آنکه بههر سو دود از نشاط. (دهار). مرد بسیارطواف، و گویند کسی که
بدون عملی آمدوشد کند، و آن از «فرس عائر و عیار» گرفته شده است. (از اقربالموارد).||
مردیکه نفس و خواهش خود را رها کند و به آن بیم ندهد و بههوای نفس عمل میکند.
(از ناظمالاطباء) (از اقربالموارد).|| فرس عیار؛ اسب دورشونده و رونده در زمین.
(از اقربالموارد).|| فرس عیار باوصال؛ اسبی که بههر سو میدود و جولان میکند.
(ناظمالاطباء) (اقربالموارد).|| (اِ) شیر بیشه. (منتهیالارب) (ناظمالاطباء).
اسد، بدان جهت که در طلب شکار خود آمدوشد میکند. (از اقربالموارد). || (ع، ص) تیزرو
و تیزدو. (ناظمالاطباء). تندرو و سریعالسیر. (فرهنگ فارسی معین).||
تردست و زیرک. (ناظمالاطباء). تردست و زیرک و چالاک. (فرهنگ فارسی معین).
ذوفنون و استادکار. (آنندراج).
5. (اِخ)
نام غلام رودکی بود که ظاهرأ رودکی وی را خریده و از خریدن آن وامدار شده بود
وابوالفضل بلعمی آن وام را پرداخته است.
رجوع به احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی.
6. (ع. اِخ
) نام اسب خالدبن ولید بود. (از منتهیالارب).
7.
عیاره (ع.ص) مونث عیار. زن فریبنده و حیله باز (ناظمالاطباء). آتش عیارهای آب
عیارم ببرد سیم بناگوش او سکهیِ کارم ببرد. خاقانی."
در فرهنگِ محّمد معین میخوانیم:
"عیاران (ج.
عیار) یا جوانمردان یا فتیان، طبقهای از طبقاتِ اجتماعی ایران را تشکیل میدادند
متشکل از مردم جلد و هوشیار از طبقهیِ عوامالناس که رسوم و آداب و تشکیلاتی خاص
داشتهاند و در هنگامهها و جنگها خودنمایی میکردهاند. این گروه بیشتر دستههایی
تشکیل میدادهاند و گاهی به یاریِ امرا یا دستههایِ مخالف آنان برمیخواسته و در
زمرهیِ لشکریانِ ایشان میجنگیدهاند. در عهدِ بنیعباس شمارهیِ عیاران در
بغداد، سیستان و خراسان بسیار گردید. معمولأ دستههایِ عیاران پیشوایان و رئیسانی
داشتند که به قولِ مؤلفِ تاریخ سیستان آنرا «سرهنگ» مینامیدند. عیاران مردمی جنگجو
و شجاع و جوانمرد و ضیعفنواز بودند. عیارانِ سیستان در اغلب موارد با مخالفانِ
حکومت عباسی همدست میشدند و در جزوِ سپاهیانِ آنان در میآمدند، مثلأ در قیامِ
حمزهیِ خارجی، یکی از سرهنگانِ عیاران به نامِ ابوالعریان با او همراه بود، دیگر
حرب بن عبیده بود که عاملِ خلیفه، اشعث بن محمد را شکست داد. یعقوب بن لیث صفار از
همین گروه بود و به یاریِ عیاران سلسلهیِ صفاری را تأسیس کرد. عیاران جوانمردی
پیشه داشتند و به صفاتِ عالی رازنگهداری و دستگیری بیچارگان و یاری درماندگان و
امانتداری و و وفای به عهد آراسته و در چالاکی و حیله نامبردار بودند" (ص.
1222. جلد 5. فرهنگِ محمد معین).
عیار چگونه
امرارِ معاش میکند؟ ممرّ درآمد او کجاست؟
یکی از خصلتهایِ
مهّم و قابلِ ذکر که به عیاران نسبت داده میشود دروغِ، حیلت و نیرنگِ مصلحتآمیز
و پنهانکاری است. توّسل به دروغ در شرایطِ تنگ هم یک هنرِ عیارانه است هم یک
استراتژی. زنانِ عیار از این قاعده مستثناء نیستند. به عبارت دیگر عیار به وقتِ
ضرورت تن به هر کاری میدهد. دروغ میبافد. در لباسِ مبدّل واردِ خانهیِ دیگران
میشود. دزدی میکند. تیغ میکشد. سر میبرد و...
داستانِ «سمک عیار»
سرشار از تضادها و پارادوکسهایِ آشکار و پنهان است. هرزگاهی صفاتِ خوب و انسانی
تبلیغ میشود، امّا در حدِّ حرف و بهطور مکانیکی و در تضاد با کردارِ و اعمالِ
خود.
به گفتهیِ سمک،
عیار انسانی است جوانمرد، در هنر جنگیدنِ استاد (جنگیدن در روزگارِ پیشین هنر
تلقی میشد)، اندیشمندی که با تدبیر و دوراندیشی راهِ چارهیِ مشکلات را مییابد.
حضورِ ذهن دارد. نکته سنج و حاضر جواب است. بخشنده است و عیب پوش. حرمتِ زبان را
نگاه میدارد و نرم و آهسته سخن میگوید.
عیاران جملگی بر
آنند تا گسترهیِ پادشاهی خورشیدشاه را زیرِ چترِ خود بگیرند و او را بلایای زمینی
و آسمانی در امان دارند. امّا خورشیدشاه کیست که عیاران زندگیِ خود را به خاطرِ او
به خطر میاندازند؟ بنا به داستان «سمک عیار» خورشیدشاه پادشاهی است عادل که به
فرزند و یاران خود توصیه میکند خود را به صفات نیکو و پسندیده آذین بخشند، این
درحالیاست که دو جلد اوّل و دوّم داستان به جنگهای خورشیدشاه اختصاص داده شدهاست.
گویا این نبردهایِ خانمانبرانداز یک ضرورت است. وقتی ضرورت ایجاب کند هیچ عملی بد
و نکوهیده نیست. جنگ مثلِ سایرِ نیازهایِ اولیهیِ آدمی، از جنسِ هوا و آب و
غذاست. وقتِ نیاز باید به آن تن داد. و
چون نیازی به آن نباشد باید آنرا به دستِ فراموشی سپرد. در این لحظههایِ
فراموشی است که خورشیدشاه به فرزندش فرخروز درسِ اخلاق میدهد. به او پند و
اندرز میدهد، از او میخواهد از انتقام بپرهیزد و عادل باشد. (جلد سوّم)
در طیِ یکسری
عملیاتِ عیارانه طوطیشاه توسطِ سمک دستگیر و به خورشیدشاه تحویل داده میشود. فرخروز
به دلایلِ شخصی طوطیشاه را از پدر میطلبد. طوطیشاه در دو زمانِ مختلف فرخروز
را میدزد که توسطِ سمک و یارانِ او از بند آزاد میشود و اکنون همسرِ او گلبوی در
بند است. پدر در پاسخ میگوید: "ای روشنایی چشم پدر و ای فرزند دلبند، او را
به تو بخشیدم اما اگر خواهی که پادشاهی کنی عدل و داد کن و دل بر کشتنِ مردمان منه
خاصه که پادشاه باشد که خون ریختن پادشاهان پسندیده نباشد"(ج سوّم. ص320).
در همین جلد میخوانیم
که خورشیدشاه به گفتهیِ عالمافروز (سمک) دستور شکنجهیِ دایهیِ جادو را صادر میکند.
"از این جانب عالمافروز در پیش خورشیدشاه
خدمت کرد و گفت ای شاه، بفرمای تا دایهیِ جادو را چوب بزنند تا به زخم چوب بگوید
که فرخ در کجاست. چگلماه سر به زیر افگنده بود و دایه بیهوش افتاده بود"(ج
سوّم. ص320).
نزد عیاران قتل و
بریدنِ سر مخالفان عادتی بسیار رایج و معمول است. آنها اغلب پس از کشتنِ دشمن،
سرِ او را میبرند و با خود نزد شاه میآورند، یا سرِ بریده را بر در خانهیِ دشمن
میآویزنند تا دیگران پند بگیرند. به این نمونه توّجه کنیم؛ چگلماه این زنِ جنگجو
و عیار سرِ طوطیشاه و خاقان وزیر را با خود به لشکر خورشیدشاه میآورند. (ج سوّم.
ص355).
عالمافروز (سمک
عیار)، خود بارها شبانه وارد خانهای میشود خادم یا دربانی را میکشد تا به مقصود
برسد. امّا او جایی چنین میگوید: "ای دریغا این آزادمردان! من شما را آزمودم
تا چه میگویید؛ عیاری خود آن دانید که کاردی بر یکی زنید و به شب به درسرایِ کسی
روید و یکی را بکشید؟ مردی آن باشد که گلبوی را از میان چندین هزارسوار که راه
برما گرفتهاند بیرون برید و به فرخروز برسانید" (ج چهارم. ص 39).
نقل قولهایِ زیر
نمونههایی است از خصوصیاتِ عیاری برگرفته از کتاب «سمک عیار».
جوانمردی:
ـ بياجازت درآمدن
در خانه جوانمردان، ناجوانمرديست/.../
جوانمردی چند حدّ
دارد. شغال گفت حد جوانمردی از حد فزونست. امّا آنچه فزونست هفتاد و دو طرف دارد.
و از آن دو را اختیار کرده اند، یکی نان دادن و دوّم رازپوشیدن/.../ شاهزاده گفت:
چون رازپوشیدن صفت مردی شماست (ج اوّل. ص 26).
راستگویی:
- مردي آنست که
سخن راست گويند و سخني گويند که بتوانند (ج اوّل. ص27)
- هیچ به از راستی
گفتن نیست که از راستی همهیِ کارها راست گردد و رستگاری بود (سمک در گفت و گو با
خوشیدشاه. ج اوّل. ص39).
- جوانمردان دروغ
نگويند، اگر سر ايشان در آن کار برود (سمک در گفتوگوی با فغفورشاه. ج اول. ص48).
- دروغ گفتن شرط جوانمردان نيست (ج اوّل. ص209).
زینهارداری
(پایبندی به عهد و پیمان. وفاداری. (فرهنگ فارسی معین ).
نگهداری عهد و پیمان. پای بند بودن به عهد و پیمان و قرار.|| امانت. مقابل
زینهارخواری (فرهنگ فارسی معین). امانتداری.|| امانتداری.
زینهار دادن (مص مرکب ) پناه و امان دادن. از کشتن یا
مجازات کسی درگذشتن(لغتنامه دهخدا).
- ازجوانمردان امانتداری به کمال دارم که اگر کسی
را کاری افتد و به من حاجت آرد من جان پیش او سپر کنم و منت بر جان دارم، و بدو
یار باشم و اگر کسی در زینهار من آید به جان از دست ندهم تا جانم باشد. و هرگز راز
کسی با کسی نگویم و سرّ او را آشکار
نکنم (روزافزون در گفت و گو با سمک. ج
اوّل. ص26)
ـ سر جوانمردي
امانت نگهداشتن است. (ج دوّم. ص214).
- از جوانمردی نیست
و سرجوانمردی امانت داشتن است (ج سوّم. ص 396).
- عياري به بد دلي
نتوان کرد. (سمک در نبرد با شیرافکن و آتش افروز (ج اوّل. ص66).
ـ مرد باید که هر
کاری که کند پشیمان نشود، و مرد باید که چون در کاری خواهد رفتن بیرون آمدن را طلب
کند، تا او را در آن کار مسلم باشد (ج اوّل. ص130 ).
ـ سخن مردی جداست و حیلت و دستان جدا (هرمز کیل در
گفت و گو با قزل ملک. ج اوّل. ص210).
یاری به نیازمندان:
- سرِ همهیِ جوانمردي
مراد مردم به حاصل آوردن است. (سمک در گفت وگو با غور (ج اوّل. ص351).
شهامت و دلیری:
- عالمافروز گفت:
ای دریغا این آزادمردان! من شما را آزمودم تا چه میگوئید؛ عیاری خود آن دانید که
کاردی بر یکی زنید و به شب به درسرایِ کسی روید و یکی را بکشید؟ مردی آن باشد که گلبوی را از میان چندین
هزارسوار که راه برما گرفتهاند بیرون برید و به فرخروز برسانید (ج چهارم. ص 39).
پراگماتیسم (عملگرایی و تقدّم عمل بر حرف):
ـ مردان سخن بسيار
نگويند (قایم در گفت و گو با حلیون. ج دوم ص. 205).
- کارها باید کردن وانگه گفتن (ج اوّل. ص.279).
ـ دعواي مردي کسي
بايد بکند که به جاي آرد. (ج چهارم ص 121).
ـ درطريق جوانمردان
طعام مقدّم بر کلام است که در ممالک جهان. (ج سوّم. ص 223).
ـ سستي در کار
نمودن نه از جوانمردي است. (ج سوّم. ص 269).
شهامت و شجاعت:
ـ نام مردان در سر
تيغ مردان باشد. (ج چهارم. ص 202).
ـ اصل مردي حريف
شناختن است . (ج چهارم. ص 229).
توکل به خدا/ خواست
خدا و تقدیرگرایی:
- سمک عیار گفت ای
خواهر، کارها یزدان میسازد، به مردی و عیاری ما نیست. اما جهد کنیم. باشد که بیرنجی
توانیم گذشت یا به حیلت و چاره خود را از میان ایشان بگذرانیم (ج اوّل. ص293).
- به توفیق یزدان و
به اقبال شاهزاده قلعه گرفتم (گفته یِ سمک. ج اوّل. ص114).
- کای آدمی که برین
مقام رسی و نام تو فرخروز است، بدان و آگاه باش که من طهمورث دیوبندهام. هفتصد
سال در دنیا زندگی کردهام/.../ ای فرخروز این گنج و تاج و تیغ و کمر که بالایِ
سر من نهاده است اوّلبار که به تنها میآیی برنگیر، امّا دوّم بار که با لشکر میآیی
جمله را برگیر/.../ (ج. سوّم. 2 363).
حلالزادگی و نیک
محضری:
- هرکس سخنی از
مردی و عیاری کسی میگفتند. و سمک عیاری و چالاکی و مردی و جوانمردی و حلالزادگی
و نیک محضری که روزافزون کرده بود شرح میداد" (جلد اوّل. ص304).
3
سمک عیار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سمک عیار یکی از شاگردان
شغال پيرزور است. شغال سرهنگ عیاری است با حضوری کمرنگ در این داستان. پیش از آنکه
سمک در صحنه حاضر شود، معرفیِ مختصری از استادِ او شغال پيرزور ارائه میشود. شغال
و جمعی از جوانمردان و عياران درِ خانههایشان را بر رويِ نیازمندان، پناهندگان و
درماندگان و مسافران، صرف نظر از تعلّقاتِ طبقاتی باز کردهاند. نزدِ این جمع شاه
یا گدا مفهمومی ندارد. آنها به یاریِ مصیبترسیدگان میشتابند بدونِ چشمداشت و
مزد. در همین مختصر است که شغال اقرار میکند سمک شاگرد او در استادی روی دستِ او
بلند شده است.
«سمک» قهرمان نامآور
این قصّه است که در شهامت، تدبیر، نیرنگ و چارهسازی نظیر ندارد. او مردی است میانه قد، لاغراندام، با چهره و ظاهری مردمی، از میانِ
تودهیِ مردم برخاسته است تا به مردم خدمت کند. سمک خردمندی است توانا که از پسِ
حلِّ هر گونه مشکلی برمیآید. علاوه براین او دارایِ تمامِ سجایا و منشها و رفتارهای
نیک و انسانی نیز هست. شهامت و شجاعت، جوانمردي و پاکبازي، عدل و مروّت، زينهارداري،
رازداری و وفاداری، شکستهنفسي و فروتني، صداقت و راستگویی، مهماننوازی و مردمدوستی،
دوستي و نيکانديشي، از جملهیِ خصایصِ سمک است. این ویژگیهای باعث شدهاست که او
در چشمِ همگان بزرگ جلوه کند. سمک از چاپلوسي و مردم فريبي و دروغ رویگردان است.
وقتی رفیقی کشته میشود به گریه میافتد، زیراکه گریه کردن خصلتی انسانی است.
سمک سرآمدِ همهیِ
عیاران است. او از جانبِ استادش شغال به درجهیِ سرهنگی نایل آمده و شایستگیِ بینظیرِ
او زبانزدِ خاص و عام است. روزی شغال پيلزور در گفتوگو با روزافزون (زن عیار)
اینگونه اعتراف میکند:
"من استاد
سمکم او را بزرگ کردهام. نام شاگردی بر وی است امّا چون استاد او را صد هزار
شاگرد میرسد. که ما را از بند سیاه چگونه بیرون آورد، که اگر به جایِ ما سمک در
بند بودی به ده سال ما او را بیرون نتوانستی آوردن.
شاگرد به از هر استاد اوست" (ج. دوّم ص 25).
در جای دیگر آمده
است:
"او در عقل و
دانش و رای و تدبیر بیش از آنست که بتوان گفت. از جملهیِ رایهای او یکی این بود
که خورشیدشاه را بر آن زینت پیش تو آورده بودم. و دیگر آن کارها ساخت. و ترا از
قزل ملک بازرهانید" (روح افزا در گفتوگو با مهپری. ج. اوّل. ص. 116).
در صحنهای جهنای
وزیر با چند تن پهلوان روبهرو میشود. به یکی از آنها که گویا خورشیدشاه است، میگوید:
"مگر تو سمکی که میگویند چنین کارها میکنی؟ پهلوانان بانگ بر وی زدند که
خاموش! خورشیدشاه است فرزند شاه که چون سمک او را ده هزار هست در هر گوشهای"
(ج سوّم. ص46).
جهنای وزیر در
بازگشت از مأموریتِ خود به شهران وزیر میگوید که سمک را ندیده است. شهران وزیر در
پاسخ میگوید: "کارِ سمک بدان نیکوست که خود پدیدار نمیآید و او را کسی نمیبیند
و کارها میکند و با اینهمه مبادا که او را ببینم" (ج سوّم. ص 46).
"اگر چه حقیر
بود یال پهلوانی داشت. شاه شمشاخ او را پیش خود بنشاند و با وی شراب خوردن مشغول
گشت و از وی سخنها میپرسید. عالمافروز (لقبِ سمک از جانبِ خورشیدشاه) خوشسخن
بود. نکتهگوی و حاضر جواب و شیرین گفتار بود. هر سخنی میگفت. شاه را با وی خوش
بود. تا شب درآمد..." (ج سوّم. ص 122- 123. ملاقات سمک عیار با شمشاخ وزیر).
"سمک در دبیری
دست داشت. پیوسته هر جا که بودی از آموختن خالی نبودی" (ج اوّل. ص217).
روزی سمک نامهای
مینویسد به خورشیدشاه. وقتی نامه به دست شاه میرسد. شاه نامه را به هامان وزیر
میدهد تا بخواند. هامان میپرسد این خطِّ کیست. شغال پاسخ میدهد: "این خطِّ
سمک است و او ترسل نیک داند. هامان وزیر گفت این مرد به همه هنر آراسته است (ج
اوّل. ص 217).
"سمک در کُشتی
آزموده بود" (ج اوّل. ص321).
"سمک استاد
صنعت است و شاگردان زیاد دارد" (خاطور در گفت و گو با کانون. ج اوّل. ص
257).
سمک صنتعگری است
ماهر: "ما را از این درختها عمد
باید بست. این بگفت و شمشیر برآورد. درختی چند بیفکند. از بیخ گیاه و پوست درخت
ریسمان بافت و درختی چند برهم بست و عمدی بزرگ راست کرد و بادبان بر پای کرد و
میوههایِ بسیار بر عمد نهادند و توکل بر یزدان کردند و در آن عمد نشستند و روی به
دریا نهادند و ندانستند که چگونه میباید رفتن"(ج دوّل. ص440).
چنانچه ملاحظه میشود سمک برایِ نجاتِ آباندخت
و فرزند او فرخروز پسر خورشیدشاه که در اسارتِ گورخاناند، یک تنه قایقی بزرگ میسازد
و به آب میاندازد.
سمک نامی است
زبانزدِ خاص و عام. "مگر جادوست که نام وی در همهیِ هندوستان پراکنده است؟
خاص و عام سخن از کار و کردارِ سمک میگویند. شهران وزیر گفت جادو نیست، امّا
جادوان در دست وی اسیراند" (گفت و گوی جهنایِ وزیر با شهران وزیر، ج سوّم. ص
40).
سمک عیار بر زبان
حلبی مسلّط است. او در گفتوگو با مرزبانشاه میگوید که زبان حلبی را از
خورشیدشاه یادگرفته است: "ای شاه، حلبی از شاهزاده آموختم" (ج. دوّم. ص.
291).
"/.../چون تو
مردی که چند هنر در تو موجود است و مردی و ادب نفس؛ که در عرب مثل زدهاند که ادبالنفس
خیر منالدرس؛ و این جان من فدای شماست "(غورکوهی به سمک عیار. ج اوّل. ص.
297).
امّا سمک برایِ
کسبِ نام جانِ خود را خود را به خطر نمیاندازد. آن میکند که راه و رسمِ عیاری
است. خود از خود چنین میگوید: "مردي ناداشت و عيار پيشهام ، اگر ناني يابم
بخورم و اگر نه ميگردم و خدمت عياران و جوانمردان ميکنم و کاري اگر ميکنم ، آن
براي نام ميکنم، نه از براي نان، و اين کار که ميکنم از براي آن ميکنم که مرا
نامي باشد."
سمک دانشمندی است
آگاه بر علمِ زمان، پیوسته در حال آموختن. "عالمافروز (سمک) هر جا که بودی
در آموختن نیاسودی. نیک و بد و دشخوار آموختی از خطّ و علم و مسئلهها که تا روزی
به کار آید و نکته و جواب و بذله از هزل و جد و حیلت و مکر و رای زدن و تدبیر و
تلبیسها و کارسازی از هر چه دیدی و از هر که دیدی بیاموختی. گفتی مرا روزی به کار
آید. در دبیری استاد بود و نیک آموخته
بود؛ "چنانکه هر مشکلات را بخواندی و چند قلم خطّ نوشتی و خطّ هر کس که دیدی
مانند آن بنوشتی و در منجمی و حکمت چیزی دانست" (ج سوّم. ص34-35).
امّا این مردِ
هزارچهره تنها یک نام نیست. او در خدمت خورشیدشاه است و خورشیدشاه با شاه ماچین در
جنگ. سمك پنهانی به دیارِ دشمن میرود تا چند پهلوان را كه اسیر و زندانی شدهاند،
آزاد كند. سرخكافر پهلوانِ تنومندی است كه از جانب شاه ماچین به نگهبانی شهر
مأمور است و عدّهای را به تهمت اینكه از یاران سمك عیارند، گرفته و در بندكرده
است. این بدین معناست که این خورشیدشاه نیست که شاهِ ماچین را میترساند و میلرزاند،
بلکه این غول سمک است. این اوست که باید از صحنهیِ هستی محو شود تا شاهِ ماچین
بتواند با آرامش حکومت کند.
سمک و حیلت
حیلت اسمِ عربی است
و به لحاظ لغوی و طبق لغتنامهیِ دهخدا یعنی؛ حیله.
مکر. دستان. تدبیر. غدر. بهانه. فریب. (ناظم الاطباء). زرق. دلغم. (لغت نامه یِ اسدی)
و فعلِ آن حیلت کردن، یعنی علاج کردن. چاره کردن. کوشیدن.
داستانِ
«سمک عیار» بنا به موقعیت و شخصی که از واژه «حیلت» استفاده میکند، معناهایِ
گوناگونی به دست میدهد. چند نمونه از
زبانِ سمک:
"مرا سمک عیار
خوانند که فیلسوفان جهان و حکیمان زمان را از فنون من عجب آید و آنانکه جهان را
به حیلت مسخر خود کنند چون مرا ببینند حیلت از من آموزند، تو پنداری که برین سخن
از دست من بازرهی؟ (سمک خطاب به شبدیز، علام بدطینتِ مهران وزیر" (ج اوّل. ص46).
"/.../بهتر از این باید اندیشه کردن که من او را بس عجب مردی دیدم، تا
دانسته باشی و فروگذاشت حال وی نکنی/.../ که او را مکر و حیلت بسیار
است/.../" (ج دوّم. ص 258- 259 گفتوگوی ریحانه و دبور دیوگیر).
"هیچ روز بر
من نمیگذرد که حیلتی و چارهای نمیآموزم و از آن صدچاره نمیسازم و از اندیشهیِ
بسیار در هر چه از کسی میبینم یا میشنوم که آن به حیلتی ماند آن به سرمایه میسازم"
(ج دوّم ص290).
سمک در راه است. او
با «سیاه مردم خوار» روبه رو میشود. برای این که بتواند وارد خانهیِ سیاه شود،
به دروغ به او میگوید که چند خروار بار متعلّق به غورِ کوهی را با خود همراه
دارد. سیاه به او میگوید که بار را زمین بگذارند و زود درّه را ترک کنند. سمک به
گوشهای میرود و زار زار میگرید. سیاه مردمخوار سمکِ گریان را میبیند و دلیل
گریه را از او میپرسد. سمک پاسخ میدهد:
"ای پهلوان،
در آن راه میآمدم و ناگاه سنگی از زیر پای من برفت و من بیفادم و این پای من
افگار شد. وای برمن، وای بر زن و فرزند منکه من عاجز و درماندهام. چگونه
رفتن" (ج. دوّم. ص 45).
سمک آنقدر دروغ میبافد و گریه میکند، تا
سرانجام دلِ سیاه مردمخوار به رحم میآید و به او کمک میکند تا او از آن درّه
بیرون برود.
سمک یک نقطهضعف
دارد. و آن ایناست که او از پسِ جادوگران برنمیآید. وقتی عیار چوبگران از او میخواهد
بلای صیحانهیِ جادوگر را دفع کند به او میگوید: "ای برادر، من با جادوان
هیچ نتوانم کردن؛ مگر ایشان را خفته بیابم و بکشم" (ج دوّم ص325).
عیاران و لباسِ
مبدّل
عیاران اغلب با
لباس مبدّل دست به عملیات عیاری میزنند. به چند نمونه توّجه کنیم:
سمک در لباسِ زنان
"سمک گفت روا
باشد. بنگرید تا چه سازم. گفت ای خمار، مرا از سرای زنان دستی جامه بخواه./.../
دلارام را گفت مرا به زنی نیکو بآرای. دلارام سمک را برآراست چنانکه صفت نتوان کرد
و بسیار عطر و بوی خوش و بخور در وی به کار برد. موزه در پای کرد و چادر به سر
درکشید و نقاب بربست و با کرشمه و رعنائی از خانه بیرون آمد/..." (ج. اوّل. ص
46).
"ای روزافزون، اگر دستی جامهیِ زنان بودی
حیلتی بساختمی"(شغال پيل زور استاد سمک در گفتگو با روزافزون. ج. دوّم ص 25).
سمک در لباسِ
دربانان
"عالمافروز
در پیش خورشیدشاه خدمت کرد و گفت من بروم تا خبری بیاورم و به اقبالِ شاه کاری
کنم. پس خود را به صورت دربانان درآورد و دستی خلعتی زیبا برداشت و به راه
افتاد" (جلدِ سوّم.ص 325).
سمک به شمایل
پیرژنده
"سمک برخاست و
جبهیِ کهنه درپوشید و کلاه کهنهیِ خمار درسرنهاد و جوالی بر درازگوش افکند و
برنشست و به میان شهر برآمد تا به دروازه رسید" (ج. اوّل. ص 144).
سمک به شمایلِ سگ
"سمک عیار خود
را چهار پای ساخت، بر مثال سگی پیرامون سرای برمیگشت. با خود چاره چیست؟"
(ج. اوّل ص 61).
سمک در لباسِ جاسوس
"سمک جنگجوی
را گفت تو اینجای میباش تا من به اقبالِ خورشیدشاه بروم و کاری بکنم. این بگفت و
دنبالِ غلام به راه افتاد چون به او رسید گلوی او بگرفت و بفشرد تا جان بداد. پس
قبا از تنِ او درآورد و در خود پوشید. جسد را به گوشهای کشید. طشت و شمع در دست
گرفت و منتظر میبود تا خاقان بیامد"(ج سوّم ص318).
سمک به شمایلِ
پیربازرگان
"سمک داروئی
چند ساخته بود، سخت استادانه. بیاورد و در عارض روزافزون بمالید و عارضِ و خط او
سبز گشت بر مثالِ نوعارضان. و داروئی دیگر بیاورد و در ریش خود بمالید و دودپاره
ای بکرد تا سفید گشت/.../ سمک گفت مردی پیرم بازرگان؛ و مالی فراوان داشتم.
ببردند/.../"(ج. دوّم ص 203).
نامهایِ سمک
سمک اغلب با نامهایِ
مستعار در صحنه حاضر میشود. یکی از این نامها «اخنوع» است. او با نامِ«اخنوع» از
طریقِ سیاه مردمخوار وارد کاخِ غورکوهی میشود. غورکوهی در این روزگار در خدمت
ارمنشاه است. (ج دوّم. ص 46). «شادک حلوایی» از دیگر نامهایِ سمک است. او
دکانداری است که حلوا میسازد و میفروشد تا ردّ گم کند. «عالمافروز» لقبی است که خورشیدشاه به او عطا میکند،
زیراکه به نظرِ خورشیدشاه «سمک» نامی مجهول است. «افزون» نامِ سمک است در بارگاهِ
صیحانهیِ جادو.
سمک و شکنجه
شکنجهیِ اسیران
همانقدر در میانِ عیاران و لشکرِ خورشیدشاه و فرزندِ او فرخروز مرسوم است که در
میانِ دشمنانِ آنان. "عالمافروز چوب در دست گرفت و یکی چوب بر دایه بزد که
از سه جایِ بدن او خون روان شد"(ج. سوّم. ص 342).
سمک و زینهار داری
"سمک در جست و
گلوی پاسبانی گرفت. پاسبان گفت تو کیستی؟ سمک گفت منم ملکالموت. بگوی تا مقام
دلارم شرابدار کجاست راست بگوی تا ترا به جان زنهار دهم. پاسبان گفت ای سمک، تو
چه ملکالموتی باشی که راه به دلارام ندانی./.../ سمک عیار را آن نکته گفتن پاسبان
خوش آمد. گفت ای مرد، ترا به جان زنهار دادم اگر سوگند خوری که راز ما نگاه
داری/.../" (ج. اوّل ص121).
سمک و میدانداری
سمک کمتر در میدان
جنگ حضور میابد. او از میدانداری چندان نمیداند. (ص282) در نبردِ ناخواسته با
دوند با عیاری بر دوند پیروز میشود و نه با هنرِ میدانداری و جنگیدن.
سمک؛ دلالِ محبت
سمک عیار به مردان
کمک میکند زن بگیرند یا به معشوقهی خود برسند.
"سمک دست آتشک
گرفت و از بارگاه بیرون آمد. گفت ای آتشک، نخست برویم و کار مهپری تمام کنیم. دل
ازو فارغ گردانیم و آنگاه با تو به ولایت ماچین آیم و دلارم را در کنار تو
کنم" (ج. اوّل. ص 110).
"پس سمک
بفرمود تا چهارپایان را همه با خود بیاوردند و آن مال را بیرون آوردند و سمک
دختران رزماق هیزمکش را هر یک به شوهری داد و آن قلعه را خاب کرد، چنانکه از آن
قلعه هیچ نشان نماند" (ج. اوّل. ص 203).
"سمک عیار گفت
ای سرخکافر، سوگند خور و به عندِ شاه درآی چنانکه غدرنکنی و خیانت نیندیشی و با
دوستان شاه دوست باشی و با دشمن شاه دشمن، که ماهانه را آوردهام و به زنی تو
دهم" (ج. اوّل. ص 244).
ماهو یا قابض پسرِ
مهران وزیر عاشق مهپری است. مهران تلاش میکند که فغفور دخترِ خود را به عقدِ
خورشیدشاه درنیاورد. پس او به شاه میگوید این ازدواج در پادشاهی او خلل وارد
خواهد آورد. امّا از آنجائی که حیلههای او کارا نیست و موفق نمیشود مهپری را
به عقد پسر خود درآورد در مجلسی میکوشد فغفور را متقاعد کند که دختر را به
خورشیدشاه ندهد: "ای شاهزادگان که اینجا حاضرید و همه بند و زندان دایه
کشیدهاید از بهر دختر، هر که زیادت آید دختر او راست" (ج اوّل. ص 14). سمک
که در مجلس حضور دارد بلند میشود و اعتراض میکند: "ای بزرگوار، دختر از آن
خورشیدشاه است که به مردی و عیاری به دست آورده است. هیچکس در وی نگاه نتوان
کردن. چرا باید که مهران این چنین سخن گوید که شاه دختر کرا خواهد بود و به کرا
خواهد دادن؟" (ج اوّل. ص41).
سرانجام سمک عیار
در طیِ ماجراهای بسیاری قابض پسر مهران وزیر را میکشد (ج اوّل، ص43). امّا مرگ
پسر باعث نمیشود که مهران وزیر دست از شرارت و توطئه بردارد. پس او هر روز با
شگردی تازه برآن میشود تا مهپری را از چنگِ خورشیدشاه دربیاورد. سمک به همراه
یاران و عیاران دیگر توطئههایِ او را خنثا میکند زیراکه او با خورشیدشاه عهدبسته
و سوگند وفاداری خورده است. سرانجام سمک و دیگر عیاران در طیِ ماجراهایِ هیجانانگیزی
موفق میشوند مهپری را آزاد کنند و بدین ترتیب خورشیدشاه به وصلِ مهپری نایل میشود.
چیزی نمیگذرد که مهپری باردار میشود و هنگام زایمان دارِ فانی را وداع میگوید.
پس سمک خورشیدشاه را به ازدواجِ دوباره ترغیب میکند. خورشیدشاه عاشقِ آباندخت
میشود. در همین حین ماهانه که عاشق خورشیدشاه است دست به توطئه میزند تا شاه را
از ازدواج با اباندخت باز دارد. سمک به
ماهانه قول میدهد تا کاری کند که شاه هر دو زن را به زنی بگیرد. پس سمک به
خورشیدشاه میگوید:
"پادشاهان چند
زن دارند. یکی پدر تست که از تو شنیدم که او را چهارده زنست، و چهل کنیزک. با
آنکه خواهد مباشرت میکند. مقصود که نام تو بر وی باشد. تو. او را به زنی کن و در
هفته یک شب او را باش. خورشید شاه گفت تو دانی. سمک دست خورشیدشاه گرفت و پیش
ماهانه و اباندخت آورد و گفت ای دختران، داماد آوردم. پس دست شاه گرفت و به دست
ماهانه نهاد و ایشان را به یکدیگر داد؛ و شاه قبول کرد. و گفت ای شاه، امشب نوبت
کرا باشد؟ ماهانه گفت آباندخت را؛ و آباندخت گفت ماهانه را؛ و اگر نه من خود را
هلاک کنم. پس مشاطگان به آراستن ماهانه مشغول شدند و خورشیدشاه و سمک و پهلوانان
به شراب خوردن مشغول شدند و گفته آید که احوال ایشان به چه رسید" (ج دوّم.
ص149).
وضعیت جسمانی سمک
اینطور به نظر میرسد
که سمک برخلافِ جثهیِ کوچک و اندامِ نحیف مردی است سالم و قوی. او گاهی دچار شکمدرد
میشود، امّا مشخص نیست که آیا دردِ شکم فقط یک بهانه است یا او واقعأ دچار نوعی
بیماری است. "/.../ناگاه سمک را درد
شکم گرفت. گاه او را دردشکم گرفتی چنانکه تا یک هفته باز حال خود نیامدی تا این
درد ساکن شدی. آن درد بر او مستولی شد و بیفتاد و فریاد میکرد و اندران خاک میغلیتد"(ج
اوّل ص155).
از این مثال اینگونه
برمیآید که سمک واقعأ دچار یک بیماری است. امّا ما در جایِ دیگری میبینیم که او
به عمد تظاهر به بیماری میکند.
سمک و خورشیدشاه؛
تابوها
سمک پس از مدتی
دوری به حضور خورشیدشاه میرسد. پس از خواندن دعا میخواهد دستِ شاه را ببوسد که
شاه از جای برمیخیزد و او را در کنار میگیرد. همهی پهلوانان برمیخیزند. آنگاه
شاه سمک را در جانب راست خود بر تخت مینشاند، "چنانکه بازوی خورشیدشاه به
بازوی عالم افروز میخورد. پهلوانان چون این بدیدند هر کدام دچار حالتی شدند. بر
شاه معلوم شد که پهلوانان را چه شد! پس روی به اصحاب دیوان کرد که ای بزرگان!
بدانید که این مرد برادر من بلکه پدر من است. در قبل من به جای فرخ روز و جمشید
است. پادشاهیِ من شایستهیِ او است که من پادشاهی از او دارم. حکم او بر من و بر
پسرانم روان است. من از او هستم و او از من است. نام اصلی او سمک است. من عالم
افروز نهادم. آنانکه نمیدانند بدانند و آنانکه نشنیدهاند بشنوند که او در
حقیقت جان من است" (ج سوّم. ص 302).
احساسات و روابطِ
جنسی اساسِ حرکتِ رودیداهایِ سمک عیار است. عشق دلیل بروزِ جنگهاست. امّا بیانِ
احساساتِ عاشقانه در حدِّ گفتوگوهایِ عادی میان عاشق و معشوق باقی میماند.
نگاه سمک عیار به
زن
این گمان میرود که
در آنروزگار زن مسؤلیت اجتماعی - سیاسی نداشته است. زنانِ عیار اغلب خصلتهای
مردانه دارند. سمک در یکی دو مورد به وضوح نشان میدهد که زن زیرِ دست مرد است و
نباید در مقابلِ مرد عرض وجود کند. او در پیشگاهِ مرزبانشاه روزافزون را تحقیر میکند،
زیراکه میخواهد والاترین مقامِ عیاری از آنِ او باشد. پس نزدِ شاه صدایش را بر
روزافزون که قصد دارد در مأموریتی با او
همراه شود، بلند میکند:
"گفت بر جایِ
زنان بنشین. چرا چون من کاری پیش گیرم تو گوئی من با تو بیایم. این نه همه عیاران
اند؟ همه همچون تو میخواهند که بیایند، امّا از حرمت خود نمیگویند. از بهر آنکه
میدانند که هر کاری با هر کسی نشاید کرد. همه کاری تو میباید که دانی؟ و این سخن
عالمافروز از بهر تعظیم خود گفت در پیش مرزبانشاه تا شاه نگوید که همه کاری به
انبازی میکند."(ج دوّم. ص290).
روزافزون که شرمنده شده است به حرمتِ سمک چیزی
نمیگوید، امّا دست از عیاری برنمیدارد. تا یکروز که سمک به عنوانِ دزد دستگیر
میشود و توسطِ روزافزون از بند رهایی مییابد و از گفتهیِ خود پشیمان میشود: "آفرین بر تو باد. برین کارها که
کردی در جهان هیچ پهلوان عیار پیشه نتواند کرد. از من درگذشتی به مردی نمودن؛ و
عیار هزار چون من ترا شاگردی باید کردن. و اگر نه چنان بودی که با تو برادری و
خواهری گفتهام، نشاید در طریقِ جوانمردی بدوگونه برآمدن، ترا شادی رفیقی خوردمی
در محفلِ عیاران بدین هنر مر ترا شاگردم، تا گفتهیِ خود عذر خواسته باشم. دانستم
که آن گفتار نه نیکو گفتم، امّا دانم که از من درگذاری" (ج دوّم. ص316).
پلیگامی
چند زنی در سراسرِ
کتاب موج میزند. حتا خورشیدشاه و گورخان که به ظاهر تمایل به منوگامی دارند در
عمل تن به چند زنی میدهند. سمک به وضوح از پلیگامی دفاع میکند. به ماهدرماه میگوید:"ترا پیش خورشیدشاه بردم تا زن وی
باشی؛ بهتر از وی شوهر خواهی؛ چه زیان بود اگر او را دو زن باشد؟ درویش هست؟ مرد
هست که او را چهار زن هست. " (ج دوّم. ص355).
درجای دیگری سمک به
نحو دیگری زن را تحقیر میکند. او در پاسخ به اکبارِ دشمن که به او میگوید اگر میدانستم
تو سمک عیاری و نه شادک حلوائی با تو آن میکردم که سزای توست، میگوید:
"راست میگوئی.
چون تو صدهزار دشمن در شهر بیشند و شب و روز طلبکار من بودند و من در دیدهیِ
ایشان نشسته بودم، چنانکه میدیدی که شما اسفهسلاران در من نگاه نمییارستی کردن؛
و شما را چون زنان میدانستم، و بر همگان طنز میکردم/.../"(ج دوّم. ص264).
سمک در شوهردادن دخترهایِ جوان و زن دادنِ مردان نقشِ اساسی بازی میکند. او
گاه از این نفوذ به عنوان یک حربه استفاده میکند، گاه به عنوان هدیهای برای
ابراز سپاس و قدردانی. ارمنشاه دخترِ خود ماهانه را به معامله میگذارد. او به سرخ
کافر میگوید در صورتِ آوردنِ سمک یا سرِ او دخترش را به او به زنی بدهد. امّا او
پیش از خدمت به ارمنشاه توسط هرمزکیل و سرخ مرغزی و شروان حلبی دستگیر میشود. سمک
به او میگوید:
"ای سرخ کافر، سوگند خور و به
عهد شاه درآی (منظور خورشیدشاه است) چنانکه غدر نکنی و خیانت نیندیشی و با دوستان
شاه دوست باشی و با دشمن شاه دشمن، که ماهانه را آوردهام و به زنی تو دهم. دیگر
هر سال از ارمنشاه بچه به تو میرسد؟" (ج. اوّل. ص 244).
بیان احساسات
در فرهنگ ایرانی
اشک ریختن و گریه کردن خصلتی زنانه محسوب میشود، امّا در داستانِ «سمک عیار» چنین
نیست. گریه هنگامِ غم و اندوه همانقدر طبیعی جلوه میکند که ابراز شادی هنگامِ
شادبودن. به عبارتِ دیگر گریه نه خصلتی است زنانه نه مردانه. بلکه خصلتی است
انسانی. شاهان، عیاران، مردان و زنان با اشک ریختن اندوهِ خود را با دیگری تقسیم
میکنند. خورشیدشاه ساعتها در حضور دیگران از غمِ گمشدنِ همسرش مهپری و فرزندش
فرخروز گریه میکند. سمک عیار گاه به خاطرِ از دست دادن عزیزی اشک میریزد، گاه
برای رسیدن به هدف.
"سمک به گوشهای
رفت و پای دراز کرده بود و میگریست. سیاه پیرامون خربندگان برمیگشت تا به سمک
برسید. او را دید افتاده و میگریست و پای در هوا کرده. سیاه گفت ترا چه رسیدهاست؟
سمک گفت ای پهلوان، در آن راه میآمدم و ناگاه سنگی از زیر پای من برفت و من
بیفتادم و این پای من فگار شد. وای من، وای بر زن و فرزند من که من عاجز و درماندهام.
چگونه توانم رفتن. این بگفت و به هایهای میگریست و زاری میکرد و سیاه در وی
بازمانده بود." (ج دوّم. ص45).
"در این سخن
بودند که لعلان و آهن شکن پیش جنگجوی آمدند و او را دیدند گریان. گفتند ای
پهلوان، این گریه از چیست؟ گفت ولوال و اکبار علم سیاه بیرون میبرند. من چگونه
توانم دید. در همه عالم علم سیاه را چه محل بود که بیرون آوردندی مگر علم سرخ.
"(ج دوّم ص224).
"در حال عالم
افروز (لقب سمک) دست بزد و جامه بدرید و خاک بر سر کرد. جنگجوی گفت ای پهلوان،
این چراست؟ گفت تو ندانی. برو چنان کن که زود برسید" (ج دوّم. ص284).
بهطور خلاصه و با
تمامِ تفاصیلی که رفت، باید اظهار داشت که سمک تنها شخصیتِ دانا و کارا یا به
عبارت دیگر تنها عیارِ این کتاب نیست. روزافزون زنِ عیاری است که در عیاری چیزی
از سمک کم ندارد. ما از یک سوی شاهدیم که حیاتِ سمک در گِروِ ثروتِ شاهانی چون
خورشیدشاه است. از سویِ دیگر عیاری اساسأ پیشهای است جمعی و گروهی. شهرتِ سمک
باعث نمیشود که ما تصوّر کنیم او قادر است یکتنه واردِ میدانِ عمل شود. بدونِ
یاری و کمکِ سایرِ عیاران، عیاری امری است محال.
استکهلم
پائیز
1391 خورشیدی
نوامبر
2012 میلادی
____________
No comments:
Post a Comment