Ahmad Shamlou
______________
احمد شاملو
________
ماهی
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلب من
اینگونه
گرم و سرخ:ه
احساس میکنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمۀ خورشید
در دلم
میجوشد از یقین؛ه
احساس میکنم
در هر کنار و گوشۀ این شورهزار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
میروید از زمین.ه
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکههای آینه لغزنده تو به تو!ه
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛ه
از برکههای آینه راهی به من بجو!ه
من فکر میکنم
هرگز نبوده
دست من
اینسان بزرگ و شاد:ه
احساس میکنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بیغروب سرودی کشد نفس؛ه
احساس میکنم
در هر رگم
به هر تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافلهئی میزند جرس.ه
آمد شبی برهنهام از در
چون روح آب
در سینهاش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزهبو، چون خزه به هم
من بانگ کشیدم از آستان یأس:ه
ه « ـ آه ای یقین یافته، من بازت نمینهم!»ه
از مجموعۀ «باغ آینه»ه
____________
No comments:
Post a Comment