Tuesday, January 1, 2013

Robab Moheb

___________________ 


سمک عیار-کارگردان : جواد ذوالفقاری
______________


رباب محب
زبان و ساختارِ فکری - ادبیِ سمک عیار



«سمک عیار» یکی از قدیمی­ترین نمونه­هایِ داستان­­پردازی در ادبیاتِ فارسیِ قرن ششم هجری به شمار می­آید. این داستان به زبانِ توده­یِ مردم سینه به سینه نقل شده­است. شاید به همین سبب شخصیت­هایِ قصّه فاقدِ فردیتِ زبانی هستند. آدم­هایِ قصّه صرفِ نظر از تعلّقاتِ طبقاتی، علایق و وابستگی­هایِ فرهنگی، جنسیت و موقعیتِ اجتماعی همه با یک شیوه سخن می­گویند. اگر نام­ها از دیالوگ­ها یا گفت­و­گوها حذف شوند، دشوار بتوان افراد را از هم بازشناخت. در این داستان حتا جنّ و پری با همان زبانی سخن می­گویند که عیاران و شاهان. 
ساختار هستی شناسانه و خودشناسی در «سمکِ عیار» به همان اندازه عامیانه و پیش­پا افتاده است که زبانِ شخصیت­هایِ داستان. البته شرحِ دلاوری­ها و پهلوانی­هایِ مردانِ جوانِ نیرومند و تندرست و عیاران مفصل و جامع است. آداب و رسوم و سنت­ها و اصولِ اخلاقیِ این مردان نیز از قلم نمی­افتد. این مردانِ جوان یا اهلِ چین هستند یا ماچین. این مسئله نیز نه در شیوه­یِ سخن­گفتنِ آدم­ها تأثیر می­گذارد و نه در بینش و نگاهِ هستی­شناسانه­یِ آن­ها.
ما با سمک عیار در سرزمینِ چین آشنا می­شویم. سمک پیوسته در صحنه­یِ نبرد حضور دارد، بی­آن­که دانشِ جنگیدن بداند. گویا حیله­هایِ عیارانه کاراترند از دانش یا هنرِ جنگیدن. به هر تقدیر حضورِ پررنگِ سمک در سرزمینِ چین به ظاهر از آن روست که بگوید: اصول و مبانیِ اخلاقی یا آدابِ عیاری از آنِ سرزمین چین است. مردانِ جوان و عیاران ماچین فاقدِ خصلتِ مردانگی هستند. (مردانگی از خصلت­هایِ اصلی عیاری). به عبارت دیگر ماچینی­ها دیوصفت و رذل هستند. امّا واقعیت امر این­است که منِ خواننده تفاوتِ ماهوی میانِ رفتارِ عیارِ چینی و عیارِ ماچینی نمی­بینم. صرفِ نظر از این امر باید گفت که این طرزِ نگرش، یعنی قراردادن چین در مقابلِ ماچین، عادل در مقابلِ ظالم  همان نگرش یا بینشِ فلسفه­یِ شرق است. (در این داستان عدل و ظلم همواره صفتی است از آنِ پادشاهان). گرچه به ظاهر داستان «سمک عیار» مبرّاست از دیدگاهِ فلسفی. داستان نه تعریفی از جهانِ واقعی یا عینی/مادی به دست می­دهد و نه از جهانِ دنیوی، امّا اشاره­هایِ مکرر دارد به ارزش­هایِ عیاری. این ارزش­ها ریشه­ای هستند. واقعیتِ انسانِ آن زمان­اند. واقعیتی که حکایت دارد از مقابله­یِ «ما» با «آن­­ها».
زبانِ توده­ای یا عامیانه به راوی اجازه نمی­دهد به تحلیلِ نگاهِ خود بپردازد. بدین­روی دلایلِ درونی و بیرونیِ پدیده­ها و به خصوص جنگ­ها مشخص نیست. اگرچه اغلب این­طور به نظر می­رسد که پایِ عشقِ به زنی در میان است، امّا ما با اندکی تأمل به نگاهِ سیاسی، فلسفی، اجتماعی و فرهنگیِ راوی پی خواهیم برد؛ این ناهنجارهایِ اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و حتا روانی است که در قالبِ عشق به زن و عواقبِ این عشق به تصویر کشیده می­شود. پس تابوها یا به اصطلاح آن­چه حرام است زیربنایِ قصّه می­شود. امّا به واقع این تنها یک روبناست. گویا خورشیدشاه که نماینده­یِ خیر است باید عاشقِ زن یا زنانی بشود تا عیاران به صحنه بیایند و عرضِ وجود کنند و پراگماتیسمِ عیار را به منِ خواننده نشان دهند. عیار که خود عالِم به علمِ زمان است و مالکِ ارزش­ها، همان­قدر مزیّن به سادگیِ کلام و عمل است که به دُگم در نگاه: دوگانه­نگری با خمیرمایه­هایِ قصّه: عیاری و جلادت و شطارتِ منِ عیارِ چینی در خدمتِ اخلاق، یعنی که منِ عیارِ چینی مالکِ اخلاقِ نیکو هستم و قطبِ مقابلم عیار ماچینی است با همان خصلت­هایِ من، یعنی عیاری و جلادت و شطارت، امّا در خدمتِ دولت­مردان. و این­همه در کلام رخ می­دهد. در عمل هم عیار چینی و عیارِ ماچینی در خدمتِ دولت­مردان هستند. یکی در خدمتِ و نوکریِ خورشیدشاه است و آن دیگری در خدمتِ ارمن­شاه.
تضادهایِ درونی مثلِ آفتاب می­درخشند و هم­چنین دشمنی­هایِ قومی و قبیله­ای. حضور «سیاه­علمان و سرخ­علمان» زنده و پویاست. تثیبتِ جایگاهِ عیاران در جامعه و ارزش­هایِ عیاری در گِرویِ دشمنی­ها و تقابل­ها و تضادهایِ قومی و قبیله­ای و نبردِ شاهان با شاهان است. رسیدن به مقامِ عیاری نیز تنها یک راه دارد و آن نفوذ در دستگاهِ حکومت است.
فهم و اعمالِ قدرت در گِروِ یک لحن است. تنها در لحنی مردمی است که می­توان طبقه­یِ فرودست را به طبقه­یِ بالادست نزدیک کرد. این همان کاری­است که عیاران می­کنند؛ یعنی بیانِ واقعیتِ وجودی قدرت با زبانِ مردم. خورشیدشاه قدرتِ مطلق و خدشه­ناپذیر است و سمک عیار سوپاپ اطمینان. تضمین و تحکّم قدرت بدونِ یک سوپاپ ممکن نیست. به عبارت دیگر می­توان گفت خورشیدشاه (قدرتِ مطلق) و سمک عیار (سوپاپ اطمینان) دو رویِ یک و همان سکه­اند. گستره­یِ اجتماعی سیاسیِ خورشیدشاه به عنوانِ نهادی قدرتمند و پایدار تنها در صورتی می­تواند به حیاتِ خود ادامه دهد که آن­رویِ سکه نیز به نامِ او؛ خورشیدشاه ضرب شود، امّا با حروفِ دیگری؛ یعنی: سین. میم. کاف. عین. یاء. الف. ر.

زبان پدیده­ای است همواره در حالِ تغییر و تحوّل. این حرکت، ماهیتِ درونی و پیوسته دارد. عواملِ بیرونی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی نیز به نوبه­یِ خود در این­گونه تغییرات و تحولات نقشِ بازی می­کنند. تأثیرپذیریِ زبان­ها از هم و تداخلِ زبان­ها در هم یکی از جمله مبحاثی است که همواره مورد بحث و پژوهشِ زبان­شناسان قرار گرفته و می­گیرد. عدّه­ای از اهلِ فن بر این باورند که آمیختگیِ زبان­ها اغلب به گسترش یک زبان و مرگِ زبان­ دیگر منجر می­شود. عدّه­ای دیگر این­گونه آمیختگی­ها را دلیلِ اصلی پویایی و حرکتِ زبان­ها می­دانند. این دسته از پژوهشگران عقیده دارند که استقلالِ زبان در گِروِ ساختار و دستور زبان است و نه واژه­هایِ وام­گرفته. داستانِ سمکِ عیار و گذشتِ زمان بر نظرِ دوّم صحه می­گذارد. زبانِ فارسی با وجودِ سیلِ واژه­هایِ وارداتی کماکان هویتِ خود را حفظ کرده­است. شاید بتوان گفت زندگی و مرگِ هر زبان در گِروِ ادبیاتِ آن زبان است.
کاربردِ بسیاری از واژه­ها در داستانِ «سمک عیار» با فارسیِ امروز تفاوت دارد، برای مثال به این جمله توّجه کنیم: "سمک بانمک دست بزد و تیغ" (ج پنجم. ص 583).  استفاده از صفت مرکب «بانمک» اغلب به فردِ نمکین و ملیح تلقی می­شود. در این­جا واژه­یِ «بانمک» به عملِ اشاره دارد نه به فردِ سمک. («با» به معنی خوشمزه . خوش صحبت نیز هست ولی در زبانِ نوشتاری مورد استفاده ندارد.)

تغییراتِ آوایی و املایی

- گرماوه: (اِ مرکب ) گرمابان یعنی حمام. تلفظِ مرسوم امروز: گرمابه. "مجهول زاده نیستم و از گلخنِ گرماوه بیرون نیامده­ایم" (ج چهارم. ص318).
- وگ وگ کردن: واق واق­کردن. پارس­کردن. "/.../هر چهار دست و پای گاو بر مثالِ سگ. وگ وگ کرد و آتش از دهان می­افروخت" (ج دوّم. ص 325).
- بازارگان: (اِ مرکب) سوداگر را گویند. بازرگان و سوداگر و تاجر. "پیرمرد گفت مرا ناهید بازاگان خوانند. از شهر چین به بازارگانی در جهان می­گردم"(ج دوّم. ص 440).
جمنده: جنبنده. متحرک. || دابه . چهارپا. (فرهنگ فارسی معین ). || شپش. (فرهنگ فارسی معین): "هیچ کس را از پرنده و جمنده ندیدند" (ج چهارم. ص437)؛ جنبنده.
- دشخوار: (ص مرکب) مشکل و دشوار. "قابوس گفت کار با ایشان دشخوار است" (ج پنجم. ص101).
سنب: سم چارپایان سم ستور؛ "از فرق سر تا سنب اسب در خون غرق" (ج پنجم. ص 322).
- مژدگانه: چیزی­که برای مژده دهند. مژدگانی. " تا من از پیش بروم و مژدگانه به شاه برم/.../ او را بگیرم و قهر کنیم و مژدگانه به شاه بریم" (ج پنجم. ص3336-337).
- سیم: چیزی که در مرتبه­یِ سوم واقع شود. ثالث. ثلاث. سوم. سِیوم؛ "روز سیم، چاشتگاه، از سرپشته لشکر سراق را دیدند" (ج پنجم. ص431).
- سطبر: کلفت و غلیظ و هنگفت و کثیف. غلیظ. ستبر؛ "فراخ سینه و سطبربازو و خوب دیدار و خوش منظر" (ج پنجم. ص434).
- افگندن: انداختن. بر زمین زدن. افکندن؛ "باد مرا بدین جزیره افگند" (ج پنجم. ص610)؛ باد مرا به این جزیره افکند.
- زناشوهری: ازدواج . نکاح. عروسی. زناشوئی؛ "تا در همه­یِ جهان کسی را زهره باشد که به چشم زناشوهری در من نگاه کند به جز فرخ­روز" (ج پنجم. ص 80).

تغییراتِ کاربردی،  معنایی و لغوی

- قول کردن؛  به جایِ «قول دادن» یا «عهد بستن»؛ "من با وی قول کرده­ام" (چ پنجم ص 80).
- معنی دانستن: "اگر روزافزون پنهان بود دیگران کجا رفتند؟ شمس گفت این معنی نمی­دانم" (چ پنجم ص48).
- شایستن: "ای ملکه، این دیوار سوراخ نمی­شاید کردن و نه بدین چوب­ها برمی­شاید رفتن" (چ پنجم ص 55).
- "مرداندخت به اول حمله او را بیفکند" (چ پنجم ص71).
- درآب زدن «شستن»: "جامه در آب زد. چون خشک شد درپوشید. شب درآمده بود" (چ پنجم ص66).
- "از راستی قول خود می­گویم که چنین گفتم و آن قول باد ببرد که نه من از حقیقت گفتم و نه ترا بایست بود" (چ پنجم ص 80).
- سیاست کردن: سیاست کردن. (مص مرکب ) حکومت کردن . داوری نمودن. داوری کردن. عقوبت کردن بطور رسوایی و افتضاح. در کتابِ «سمک عیار» سیاست­کردن تنها به معنی عقوبت کردن، شکنجه کردن برایِ به حرف آوردنِ فردِ زندانی یا اسیر به کار گرفته شده است؛ "ارمنشاه از خشم که داشت بفرمود تا او را سیاست کنند (ج دوّم. ص238).
-  در زیرِ این: چیزی نهفته است و آشکار نیست.
"سبب آنکه ترتیب زنان و خادمان من بهتر دانم که آنچه تو ساختی دریافتم. سبب آن­که اگر آشکارا باید شدن زن باشم که خادمان بی­شک روی بسته نگذارند و اگر کسی را چیزی باید پیش من آید بهتر باشم. عالم افروز گفت در زیرِ این کارهاست."(ج دوّم. ص 375).
- بسیار زخم دارند: خیلی زخمی هستند. بسیار زخم خورده اند/زخم برداشته­اند.
- به مرگ آمدن: "دوازده هزار مرد به مرگ آمده­اند و سیزده پهلوان معروف. و بسیار زخم دارند"(ج دوّم. ص 375)؛ کشته شده اند.
 - درگمان افتادن: (گ ُ/ گ َ) ظن . وهم . احتمال. شک. شبهه. رای . اندیشه. فرض. تصور. «به شک افتادن» در فارسیِ امروز بیشتر مرسوم است. "هر دو در سرایِ زن شدند و بنشستند. سرائی دیدند خالی. زن در هر دو نگاه می­کرد، ساز شبروان با ایشان دید. در گمان افتاد" (ج دوّم. ص 375).
- خون به جوش آمدن: (مص مرکب ) جوشیدن خون. خون جوش زدن . کنایه از سخت غضبناک شدن. اینجا از شادی هم خون به جوش می­آید. "عالم افروز چون این بشنید خونش به جوش آمد و شادی درون در چهره­اش ظاهر شد و گشاده روی گشت "(ج سوّم. ص 299).
- ساکن: (ع ص) باسکون. بی­حرکت. ایستاده. متوقف. ضد متحرک  بر جای ساکن می بود. ساکن در اینجا به معنی «آرام و آهسته» به کار گرفته شده­است. "فرخ روز گفت ای پدر، آهسته باش و ساکن سخن گوی/.../"(ج سوّم. ص 379). "آن دردشکم ساکن شد"(ج چهارم. ص440).
- به شغل آمدن: شغل؛ (ع اِ) کار. ضد فراغ . سرگرمی. به شغل آمدن یعنی به دنبالِ چیزی/کاری آمده ام." لالارا بدید. پیش باز آمدند که کیستی و از کجا می­آئی؟ لالا گفت به شغلی آمده­ام. "(ج دوّم. ص 375)؛ در فارسی امروز شغل به معنی حرفه است.
- گرفته: مجذوب . مفتون . مبتلا. گرفتار. این­جا به معنی رعنا و زنِ زیباست. "تا شاه گفت کجاست این گرفته؟ ماه درماه گفت ای شاه، از شاگردان سمک است. شاه نگاه کرد. سرخ ورد را دید. گفت ای رعنا، به چه کار آمدی؟/.../ "(ج سوّم. ص 375).
- جرم: (ع مص ) خطا. گناه. "عالم افروز گفت ای شاه، جرم از شماست"(ج سوّم. ص 375)، یعنی مقصر شما هستید/تقصیرِ شماست.
- به: نزد. پیش. "اسبان پیش گیر و بیرون رو، یعنی به چوپان می­روی" (ج چهارم. ص432)؛ یعنی به نزدِ چوپان می­روی.
- معلوم کردن: (مص مرکب ) شناسانیدن. اطلاع دادن. خبردادن؛ "معلوم شاه کردم تا اگر شاه به سعادت بدین جانب آید پناه به کوه سرخ برد" (ج چهارم. ص432)؛ به شاه خبر دادم/گفتم تا اگر...
- شب نزدیک رسیده­است (ج پنجم. ص111): شب فرا رسیده است.
- مطبخی: (ص نسبی ) منسوب به مطبخ. آن­چه مربوط به آشپزخانه باشد. || آن­که طعام پزد. طباخ . خوالیگر. آشپز. خوراک­پز. دیگ­پز. منسوب به مطبخ . آشپز و باورچی و طباخ و پزنده­یِ طعام و مباشر مطبخ و سررشته دار و محرر مطبخ. "از قضا مردی بود نام او علیل، خدمتکاری از آن مطبخیِ کرینوس..." (ج پنجم. ص 116)؛ خدمت­کاری متعلق به/ از آشپزخانه­یِ کرینوس.
- سبق بردی: (ع مص) پیشی گرفتن؛ "اسبی بیاوردند که از باد سبق بردی"(ج پنجم. ص 118).  
- اندر: حرف اضاف، به معنی در، اندر آن و اندر خانه یعنی در آن و در خانه. "او در شهر به زندان اندرست" (ج پنجم. ص 119)؛ در زندان است/زندانی است.
- نشاندن: "قاروره ای بیاورد و چراغدان افروخته در آن نهاده. گفت ای عالم افروز، چنین باید تا باد چراغ را ننشاند" (ج پنجم. ص 142)؛ تا باد چراغ را خاموش نکند.
- خایه: گند. جند. تخم. بیضه. دنبلان، طملان. خایه­یِ مرغ: تخم مرغ. "هر یکی بر مثالِ خایه­یِ مرغ" (ج پنجم. ص 152). در فارسیِ امروز «خایه» مترادف است با بیضه، امّا در بعضی از لهجه­ها و گویش­هایِ فارسی هم به معنای تخم است هم بیضه.
- به دزد آمدن: "ای شاه، امانت است پیش تو که به دزد آمده­ام؛ تا کسی نداند و راز آشکارا نشود" (ج چهارم. ص434)؛ پنهانی آمدن.
- اندیشه کردن: (مص مرکب) فکر کردن. خیال کردن. تفکر. "روزافزون را گفت تو می­روی؟ گفت ای پهلوان، از پری اندیشه می­کنم؛ اما اگر خواهی در روم. عیار پیشگان زهره نداشتند" (ج چهارم. ص436)؛ این­جا منظور ترسیدن است.
- در رفتن: (مص مرکب) رفتن. (از جا دررفتن)؛ در اصطلاح عامه ، عصبانی شدن. ناگهان خشمناک شدن. از جای بشدن. || داخل شدن. درآمدن. دروآمدن بدرون رفتن. فروشدن. درشدن. "روزافزون را گفت تو می­روی؟ گفت ای پهلوان، از پری اندیشه می­کنم؛ اما اگر خواهی در روم. عیار پیشگان زهره نداشتند" (ج چهارم. ص436)؛ وارد (چاه) شوم.
- زاد: طعامی که در سفر با خود گیرند. توشه؛ "عالم افروز گفت پیاده بتوانیم رفتن؛ اما بی زاد نتوانم رفتن. اگر چه زر بسیار داریم ما را نان و گوشت فراوان می­باید" (ج چهارم. ص437)؛ در فارسی امروز اغلب از توشه و آذوقه­یِ سفر استفاده می­شود.
- بتوان رفتن: "عالم افروز گفت پیاده بتوانیم رفتن؛ اما بی­زاد نتوانم رفتن. اگر چه زر بسیار داریم ما را نان و گوشت فراوان می­باید" (ج چهارم. ص437)؛ عالم افروز گفت پیاده می­توانیم برویم اما بی­توشه نمی­توانیم.
- بر مثال: (حرف اضافه­یِ مرکب). (بر فارسی، مثال عربی) نظیرِ. مانند؛ "آبی روشن بر مثال زلال و جوی که آب در آن بود..." (ج چهارم. ص437)؛ آبی روشن مانند و زلال.
- وداع: بدرود کردن. خدانگهداری کردن. خداحافظی­کردن. || (اِمص ) اسم مصدر || (اِ) بدرود. خداحافظی؛ "وداعِ کاموی کردند" (ج چهارم. ص437)؛ با/از کامو خداحافظی کردند. این­جا وداع به صورت مضاف به کار گرفته شده­است و کامو (اسم مرد است) مضاف­الیه آن است.
- مقام: (ع مص) اقامت و آرام کردن بجائی. اقامت. ایستادن... || (ع اِ) منزلت."مقام ما سی فرسنگ بر گوشه­یِ این مرغزار است"(ج چهارم. ص438)؛ محلِ سکونت ما دراین مرغزار و در سی فرسنگیِ این­جاست. "دره­یِ شرناس در چه مقام است؟ نزدیک است یا دور؟" (ج پنجم. ص 388).
-قیام: قیام کردن  (مص مرکب ) برخاستن. ایستادن. "خورشیدشاه قیام نمود؛ تا روزافزون بیامد"(ج چهارم. ص438)؛ تا روزافزون وارد شد، خورشیدشاه از جای برخاست.  
- اندرون: (حرف اضافه ) به معنی اندر. || (اِ، ق) درون، ضد بیرون. داخل و میان. درون خانه؛ "بر قولِ دشمن اعتماد مکن که اگر قاطوس به خدمت آید و عهد کند و سوگند خورد هم ترا به شهر نگذارم که از مرد پدیداراست که در نهاد ایشان چیست. قاطوس را اندرون بد است"(ج چهارم. ص446)؛ قاطوس آدمِ بدذاتی است.
- هم در ساعت: "هم در ساعت جاسوس فرستادند تا به لشکرگاه فرخ روز آمد و احوال معلوم کرد" (ج پنجم. ص530)؛ بی­درنگ. بلافاصله.
- پروا: محابا. باک. رهب. مخافت. مهابت. بیم. ترس. هراس. رعب. خوف. || فراغت . فراغ . آرام|| اندیشه . توجه . التفات . هوی. سر. برگ. تذکر. بیاد آمدن|| فرصت. استعداد. وقت و زمان مستعد برای امری. رغبت. میل: فرصت؛ پروای کار؛ "شب و روز گریه و زاری می­کند و از غم و فراق پروای زن کردن ندارد" (ج پنجم. ص 555).  
- زن کردن: ازدواج کردن. زن گرفتن. "و از غم و فراق پروای زن کردن ندارد" (ج پنجم. ص 555).  
- درد دل: "نباید که شاه سخنی گوید و تو دلتنگ شوی و مرا درد دل گیرد" (ج پنجم. ص 558).  
- پشت و روی: "سخن پشت و روی دارد" (ج پنجم. ص 558).  
- خطا افتادن: خطا کردن. اشتباه کردن؛ "احوال با شیرغون بگفت که ما را خطا افتاد" (ج پنجم. ص 560).
- وی: ضمیر منفصل مفرد مغایب (سوم شخص ) به جای او (اوی ) که در نثر امروز مرجع آن شخص و ذوی­العقول است ولی قدما اکثر مرجع آن را اشیاء هم می­آوردند. (دهخدا)؛ "کوشکی از دست راست بارگاه تیغو است و در وی نباشد مگر چون آفتاب در حمل آید" (ج پنجم. ص 583)؛ تیغو در خانه یا کاخ نیست.
- بازیدن: بازی کردن. باختن؛ "و مرزبانشاه پیش ایشان می­بازید"(ج پنجم. ص 588)؛ مرزبان­شاه (کودک. فرزند فرخ روز) پیش ایشان بازی می­کرد/در حال بازی بود. «بازیدن» در زبان فارسی امروز فقط به معنای باختن است. در گفت­و­گوهای روزمره به معنای بازی کردن به کار می­رود امّا اغلب به شوخی.
- محتاج: (ع ص) حاجتمند و نیازمند. نیازمند؛ "پهلوان پیل تن همه راست گفت و چنین است، محتاج گفتار نیست"(ج پنجم. ص 594)؛ لازم به تذکر نیست.
- فرود آمدن: منزل کردن. وارد شدن مسافر. "به منزل رسیدند و فرود آمدند" (ج پنجم. ص352)؛ به منزل رسیدند و وارد شدند.
- گستاخ: بی ادب و دلیر و تند. بی­محابا و جسور. بی­پروا. متهور. بی­پرده. صریح. "مرا نیز شرم است که سخن بگویم، تا دو سه نوبت در نشستن با هم گستاخ گردیم" (ج پنجم. ص355)؛ گستاخ در فارسیِ امروز اغلب بارِ منفی دارد. و نیز گستاخ گستاخ. (ق مرکب) اندک اندک رام. رفته رفته مأنوس. کم کم جسور.
- به دام آمدن: دردام افتادن. گرفتار دام شدن؛"صیدی به دام آمد"
 (ج پنجم. ص412)؛ صیدی در دام افتاد.
- دست در بازوکردن: "و دست در بازو کرد. بازوبندی بیرون آورد. و ده دانه گوهر شب چراغ بود" (ج پنجم. ص432)؛ که این­جا منظور آستین است.  
- ترک ادب: خلاف ادب و هم چنین از «سر نان خوردن»؛ از سر سفره؛  "اگر چه ترک ادب بود از سر نان خوردن برخاستن" (ج پنجم. ص434).
- موزه: به ترکی چکمه گویند. چکمه و معرب آن موزج است. امروزه این واژه بدین صورت مورد استفاده ندارد. " موزه در پای کرد و چادر درسر کشید" (ج دوّم. ص 375).
- مظفر: فیروز. پیروزی یافته. نصرت یافته. به مراد رسیده. آرزویافته. کامروا. پیروز. "هر یکی چند چوبه تیر درهم انداختند. هیچ­کس مظفر نشد" (ج چهارم. ص 429)؛ هیچ­یک از آنها بر دیگری چیره نشد. هیچ­یک از آن­ها بر دیگری غلبه نیافت. کسی پیروز نشد. 
- قاروره: (ع اِ) شیشه. قرابه. پیاله.|| آنچه در آن می و مانند آن باشد. ظرفی که در آن می و سرکه وآبلیمو و آب غوره و مانند آن کنند|| یا ظرفی از شیشه|| شیشه­یِ کوچک مدور که به صورت مثانه سازند و در آن بول پر کنند. "قاروره ای بیاورد و چراغدان افروخته در آن نهاده. گفت ای عالم افروز، چنین باید تا باد چراغ را ننشاند" (ج پنجم. ص 142).
- عقیله: مونث عَقیل؛ زن کریمه­یِ مخدره­یِ گرامی قبیله. چیزی گرامی: "ای ابرک، ما را عقیله بسیار است؛ تو دیگری آوردی؟" (ج پنجم. ص361)؛ این­جا منظور «زن» است.
- عورت: (ع اِ) عورة. امری که شخص از آن شرم دارد. کار زشت.|| دشواری.|| اصطلاح فقه، هر چیزی است که نظر کردن اجنبی بدان جایز نباشد. عورت در مرد، قُبُل و دبر او و در زن تمام بدن او است، به استثناء صورت و دست­ها و پشت پاها. پوشاندن عورت لازم است مگر در وقتی که بیننده­یِ ممیز و محرمی نباشد، ولی در موقع نماز مستور داشتن آن ضروری است اگرچه بیننده ای هم نباشد.|| در تداول فارسی، زن و زوجه­یِ مرد؛ "اگر برادرمن گناهی کرد، من زنی عورتم، چه گناه دارم،  (ج پنجم. ص461).
- غدر کردن: بی­وفائی­کردن. فریب دادن. پیمان شکستن. کید و مکر وحیله کردن؛ "فریاد برآورد که سراق غدر کرد/.../ اگر غدر می­کردمی با من تیغ بودی" (ج پنجم. ص 565).
- راستدل: (ص مرکب ) که دلی راست دارد. که دور از کجی و بددلی است . پاکدل؛ "گفت ای شاه، زینهار این خطا اندیشه مکنید که قاطوس بر صلاح است و دل با شاه راست دارد"(ج چهارم. ص446)؛ خیال نکنید که قاطوس مرد صادقی است و دلش با شاه.
- گوش­داری: حالت و چگونگی گوش­دار. دارای آلت شنوائی بودن.|| عمل گوشدار. کنایه از پرداخت احوال و تربیت و غیره. محافظت. حراست. رعایت.|| گوش داشتن. استماع. اصغاء. شنودن. نیوشیدن.|| برداری، چه خبر از راه گوش معلوم میشود. گوش­داری کردن: محافظت و حراست کردن؛"من این­ جایگاه باشم و گوشداری کنم" (ج پنجم. ص 132)؛ من این­جا می­مانم و از /.../ محافظت میکنم.
- پای افزار: (اِ مرکب ) پاافزار. پافزار. هم لخت. پاپوش. کفش و موزه و امثال آن؛ و هم چنین واژه­یِ «بیرون کردن»؛ "از آن مردان یکی پای افزار از پای سمک بیرون می­کرد" (ج پنجم. ص433)؛ از آن مردان یکی کفش سمک را از پایِ او درمی­آورد.
- خوب دیدار: زیبا. خوش بر و رو؛ "فراخ سینه و سطبربازو و خوب دیدار و خوش منظر" (ج پنجم. ص434).
- ناداشت: نادار. مفلس. پریشان. بی­نوا. مفلس. پریشانحال. تهیدست. بینوا || قومی از گدایان را نیز گویند که بر در دکانها روند و چیزی طلبند اگر چیزی به ایشان ندهند گوشت اعضای خود را ببرند. و آن جماعت را کنگر نیز گویند. گروهی از گدایان که آنها را شاخشانه نیز گویند|| بی­شرم . بی­حیا. بی­آزرم.|| بی­اعتقاد. مردم بی­اعتقاد. "احوال سمک از هر چه دانستند بگفت که چه کرد و چه می­کند، و مردی نادداشت است" (ج پنجم. ص 462).
- مراغه: غلتیدن. غلتیدن عموماً و غلتیدن اسب و خر خصوصأ. خرغلت زدن. خرغلط زدن. به خاک غلتیدن و خود را به خاک مالیدن و غلط زدن ستور؛ "در خون مراغه می­کرد" (ج پنجم. ص 482).
- گفتاره: (اِمص) گفتار. قول. سخن. کلام؛ "وقتی او را با پدر من گفتاره بود" (ج. پنجم. ص 572)، "از گفتاره هیچ حاصل نیاید" (ج پنجم. ص 80). گفتاره را می­توان به­جای اصطلاح انگلیسیِ discoursاستفاده کرد. 
- عظیم: (ع ص) بزرگ و کلان و فربه. سترگ و بزرگ ، خلاف صغیر؛"قابوس از آن دو حالت عظیم دلتنگ شد" (ج پنجم. ص 599)؛ قابوس از ان دو حالت بسیار دلتنگ شد. 
- بر مثال: مانندِ. همانندِ. به­گونه؛ "راهی دید بر مثالِ یک وجب پهنا بر پهلوی کوه" (ج پ. ص603)؛ راهی دید به اندازه یِ یک وجب پهنا کنارِ کوهی.
- ترتیب کردن: (مص مرکب) ترتیب دادن.|| فراهم کردن، گرد آوردن و نظم دادن. راست کردن. آراسته کردن؛ "مطبخی ترتیب خوردنی کرد"(ج پنجم. ص 605)؛ آشپز ترتیب غذا را داد/آشپز غذا فراهم آورد/پخت.
- مشاطه؛ (ع ص) بزک کننده و آرایش کننده­یِ عروس. زن شانه­کش. و در عرف زنی که عروس را بیاراید و در هندوستان دلاله­یِ نکاح را گویند و فارسیان به تخفیف نیز استعمال کنند. (چ پنجم. ص 5).
- حَمَل: (ع اِ) بره.|| بره یِ چند ماهه || بره یِ سال دوم درآمده. میغ سیاه. || برجی است در آسمان. و آن از برج­های بهاری است. ماه اول سال شمسی، بصورت میش نر است صاحب دو شاخ، سر او بطرف مغرب و دم او بطرف مشرق و پشت به شمال و یا به جنوب و متوجه شده­است به سوی پشت خود. روزی که آفتاب در این برج داخل شود همان روز، نوروز است و شرف آفتاب در این برج می­شود و مدّت ماندن آفتاب در این برج را فروردین گویند و ابتدای بهار از این ماه باشد. نام صورتی از صورتهای بروج فلکیه و آنرا بر صورت بره­ای توهم کرده اند و کواکب آن سیزده است و از جمله شرطین که منزل اول از منازل قمر است؛ "کوشکی از دست راست بارگاه تیغو است و در وی نباشد مگر چون آفتاب در حمل آید" (ج پنجم. ص 583).
- دویت: سیاهیدان. دوات. (لغت محلی شوشتر). دوات مرکب. محبره. مرکبدان. (چ پنجم. ص 26).
- شغل: "به چه شغل آمدهای و به چه کار" (چ پنجم. ص29).
- کوشیدن: جان را کوشیدن (مص مرکب ) بخاطر جان کوشیدن  بخاطر حفظ جان جنگیدن"اگر کسی عاجز شود او را بکشند. هر کسی خود را کوشد" (چ پنجم. ص32).

 تقدّم مضاف­الیه بر مضاف

تقدّمِ مضاف بر مضاف­الیه در بسیاری از لهجه­ها و گویش­های فارسی رایج است.
- خرگور: (اِ مرکب) خرگوره. خر وحشی. گورخر. خر دشتی. "ناگاه خرگوری دیدم که در این مرغزار می­گشت. من کمند برگرفتم و دنباله یِ خرگور افتادم"،"بیابانی دیدم سخت خوش و خرم و خرگور فراوان بر مثال گله­یِ گوسفند در آن بیابان (ج چهارم. ص 439، 436)؛ در فارسیِ امروز عمدتأ به صورت گورخر آورده می­شود.
- دردشکم گرفتن: دچار شکم درد شدن؛ "عالم افروز فریاد برآورد و او را دردشکم گرفت" (ج چهارم. ص440)؛ شکمِ او درد گرفت.

حروف اضافه
- از دنباله: "فرزند از دنباله­یِ مادر بیامد"(ج پنجم. ص 320)، "چون دل از دست بدهد از دنباله­یِ دل برود" (ج پنجم. ص 325)، از دنباله­یِ من می­آی"(ج پنجم. ص 335)؛ فرزند به دنبالِ مادر بیامد/فرزند دنبالِ مادر بیامد/ فرزند در پیِ مادر بیامد و...
- از کجا: "فرزند از کجا او را دیده بودی؟ "(ج پنجم. ص 605)؛ کجا/درکجا او را دیده بودی؟


«سمک عیار» اغلب بیت­هایی از شاعرانی چون سعدی و فردوسی وام می­گیرد. با وجودِ زبانِ عامیانه­یِ داستان ما گاه با ترکیب­ها و جمله­هایِ بسیار شاعرانه رو­به­رو می­شویم. ارائه­یِ جملاتی چند از این دست خالی از لطف نیست، زیرا که از سویی زیبایی و ترکیب­بندیِ تازه­یِ این جمله­ها و عبارت­­ها قابلِ تأمل است و از سویِ دیگر بسیاری از این جمله­ها یا عبارت­ها در گفت­و­گوهایِ روزمره به کار می­رود بدونِ آن­که ما به سرچشمه­یِ  آن­ها بیندیشیم.

-      وقت خروس بود (ج اوّل. ص 27).
-      و این مرغزار گوران جایگاهی فراخ و چشمه یِ فراوان و گیاه بسیار بود. (ج اوّل. ص60).
-      این بگفت و می­بودند تا علم روز روشن باز دادند و چتر سایه شب باز کشیدند و روی عالم سیاهی گرفت (ج اوّل. ص61).
-      چون صبح روز از عالم غیب زبانه برزد. (ج اوّل. ص63).
 - سر من آن­جا باشد که دُمِ اسب (ج اوّل. ص260).
-      ساز شب روان داشتند (ج اول ص 263).
-      پس چون عمر روز روشن به آخر رسید شب شقه­یِ سیاه در سر آفاق کشید، گردون نقاب برانداخت، هوا بر مثالِ پشتِ پلنگ شد، سکان عالم آرام گرفتند و زمین و هوا یکسان شد... (ج اول ص 266).
-      ما را آب از این چاه برنمی­آید (ج اوّل ص 278).
-      دو کاری به کاری برآمد (ج اوّل ص 280).
-      سرایِ او از سدِ سکندر سخت­تر است (ج اوّل ص 284).
-      او رایگان به دست تو افتاده­است و تو قدرِ او ندانی(ج اوّل ص 287).
-      دودی به سر وی برآمد و هفت اعضایش به لرزه افتاد (ج اوّل ص 288).
-      بسیار دست بالایِ دست باشد (ج اوّل ص209).
-      صبحِ صادق از رحمِ مادر رخساره ننمود (ج اوّل ص 292).
-      دست بالایِ دست باشد. مرد از مرد زیادت بسیارست دوستی نه در حضور باشد، آن بهتر باشد که در غیبت بود (ج اوّل ص 328).
-      در غرب گفته­اند: العجله اخ الندامه، تعجیل کردن برادرِ پشیمانی است (ج اوّل ص342).
-      نامِ  مردان بر سرِ تیغ مردان باشد (ج اوّل ص 364).
-      و غباری به خاطرِ تو نشسته (ج اوّل ص 366).
-      دوستی نه در حضور باشد، آن بهتر باشد که در غیبت بود (ج اوّل ص 375).
-      چون آب آمد ترشی از سرکه رفت (ج اوّل ص 385).
-      خود کرده را تدبیر نیست (ج دوّم ص79).
-      عذرِ گناه کرده بباید خواست (ج دوّم ص95).
-      گوهر از معدن طلب باید کردن (ج دوّم ص107).
-      بیرونِ او شهد است اندرونِ او زهر (ج دوّم ص139).
-      از گفته و کرده سخن نشاید گفت (ج دوّم. ص316).
-      مرغ به دام شاید گرفتن (ج دوّم. ص238).
-      بنگر که این زرمرده ریگ چیست که چنین کارها می­سازد (ج دوّم. ص252).
-      ناخوانده بر یار شوی خوار شوی (ج دوّم. ص256).
-      این هوس از دماغ بیرون کن (ج دوّم. ص 308).
-      شب کور در خانه نشاید بود (ج دوّم. ص390).
-      سرود با یاد مستان آوردن ناخوشی باشد (ج سوّم. ص10).
-      به حقیقت چنین است که حق تلخ باشد (ج سوّم. ص11).
-      بندگان را با سود و زیانِ خداوندگاران چه کار؟(ج سوّم. ص11).
-      راز دل نهان داشتن زیان جان باشد، خاصه که کار دل بود (ج سوّم. ص13).
-      عاشقان دانند که در دل عاشقان چیست (ج سوّم. ص17).
-      ای پهلوان، دیر آمدی، امّا می­دانم که شیر آمدی (ج سوّم. ص36).
-      از کار کار خیزد. آخر چند بشاید کشتن؟ (ج سوّم. ص41).
-      تا فلک از گردش عمر روز به سر برد، شب درآمد. شب نیز رخت از عالم بیرون نهاد. جهان روشنی گرفت (ج سوّم. ص41).
-      آب به نشیب می­رود (ج سوّم. ص41).
-      کشتی گاهی در قعر دریا بود و گاهی در سما (ج سوّم. ص145).
-      پشت دست به دندان گزیدن (ج سوّم. ص148).
-       دوست آن باشد که بگوید، نه آنکه بگوید خواستم گفت پس چون عمر روز روشن به آخر رسید شب شقه­یِ سیاه در سر آفاق کشید، گردون گردان نقاب برانداخت، هوا بر مثالِ پشتِ پلنگ شد. سکانِ عالم را گرفتند و زمین و هوا یکسان شد (ج سوّم ص171).
-      در جهان نامی بگذار که تا قیامت بگویند (ج سوّم. ص189).
-      خدا کار ساز است (ج سوّم. ص189).
-      در این حال شب سیاه شال، شالِ خود از دریچه­یِ فلک آویخت و رویِ جهان به نقاب ظلمانی پوشانید و جهان را از دست سلطانِ روز گرفت. تاریکی عالم را فرا گرفت (ج سوّم. ص196).
-      سلطانِ روز بر تخت چارم فلک قرار گرفت (ج سوّم. ص214).
-      سنگِ سخت با زدن نرم نشود (ج سوّم. ص217).
-      پُر می­گوئی و بیهوده می­گوئی (ج سوّم. ص217).
-      غم بیماری می­آورد (ج سوّم. ص219).
-      سخنِ بسیار در بزم گویند و اکنون رزم است (ج سوّم. ص221).
-      /.../ دیگری و دیگری تا شصت پهلوانِ توانا را چون نان و پنیر پاره پپاره کرد (ج سوّم. ص227).
-      آفتاب عالم­تاب در پسِ کوهِ قاف پنهان گشت، و عالم شالِ سیاه پوشید (ج سوّم. ص227).
-      پند کاری است سهل (ج سوّم. ص231).
-      کلمات را چون دانه­هایِ مروارید در کنار هم قرار می­داد (ج سوّم. ص234).
-      اگر جرار را روسیاه است انبان پر است (ج سوّم. ص224).
-      گلبوی دهان باز کرد و مثلِ گل صدبرگ آشفته شد(ج سوّم. ص248).
-      آفتاب عالم­تاب در دریایِ مغرب غرق شد. فلک اطلس پوش لباس پلنگی در برکرد و به صورت دیگری دیده شد. (ج سوّم. ص255).
-      احوالِ عالم چنین است. اگر یکی دو روز شاد کند آخر می­گریاند(ج سوّم. ص268).
-      کدام بهار را دیدیم که پایانش خزان نباشد. چند روز نوروز باشد که به شب تاریک زمهریر بدل نشود (ج سوّم. ص269).
-      کند هم­جنس با هم­جنس پرواز/کبوتر با کبوتر باز با باز (ج سوّم. ص279).
-      دیوار موش دارد و موش گوش دارد (ج سوّم. ص292).
-      در برابرِ از جان گذشته نمی­توان ایستاد (ج سوّم. ص293).
-      /.../ در میانِ بیابانی یک پاره سنگ سر کشیده و با آسمان همسر شده است (ج سوّم. ص300).
-      این میدان جایگاهِ عرضِ هنر است (ج سوّم. ص304).
-      گفتار چون کردار باشد (ج سوّم. ص324).
-      چون شب نقاب از صورت فروگذاشت، سپاهِ روز به عالم درآمد و خیل شب منهزم شد (ج سوّم. ص355).
-      کارها به صبر برآید(ج سوّم. ص386).
-      نیزه چون سوزن استاد درزی که از حریر بگذرد و از سپر وی بگذشت که آتش هلاک در جان پهلوان ریزد (ج سوّم. ص436).
-      چشم نگاه باید داشت که همه یِ بلاها از چشم است که پدیدار می­آید (ج چهارم. ص9).
-      مرد بزرگتر هنر در وی اندکتر، از بالای نباید ترسیدن (ج چهارم. ص47).
-      در کمین نشست تا شب درآمد و دو بهره از شب بگذشت (ج چهارم. ص64).
-      دوستان ما بسیاراند که حلوای به شکر بدهند (ج چهارم. ص108).
-      نخست لب است پس دندان. اول طلبِ اصل باید کردن آنگاه فرع (ج چهارم. ص127).
-      گوهر به گوهر شود؛ سزاوار به سزاوار افتد (ج چهارم. ص180
-      جهان به شاهان بر پا است (ج چهارم. ص239).
-      چنین میدان­داری پیش من حلواخوردن است (ج چهارم. ص300).
-      با آب ریخته و کوزه­یِ شکسته چه شاید کردن (ج چهارم. ص207).
-      مرد باید که مرد باشد، چه قصاب و چه لشکری (ج چهارم. ص258).
-      جان بر باد دادن کارِ عاقلان نیست (ج چهارم. ص290).
-      مردان نام خود پنهان ندارند(ج چهارم. ص292).
-      صیدی که به دام افتاده باشد از دست ندهم (ج چهارم ص443).
-      هر کاری را وقتی فرموده­اند (ج چهارم. ص445).
-      نقد می­خواهم که بازارِ نسیه نباشد(ج چهارم. ص451).
-      روباه شیر بسته بتواند زدن (ج چهارم. ص273).
-      شیر گرسنه چون از بند جست، کدام پهلوان او تواند گرفتن؟(ج چهارم. ص273).
-      مجهول زاده نیستم و از گلخنِ گرماوه بیرون نیامده­ایم (ج چهارم. ص318).
-      مگر او را اطاعت داری؟ که او را نام می­باید نه نان(ج چهارم. ص432).
-      جهان نام و ننگ دارد؛ خاصه پادشاه (ج چهارم. ص432).
-       
-      چون کوری بود که عصا به دست وی دادند (ج پنجم. ص 102).
-      چون یوزی گرسنه که او را به شکاری آموزند(ج پنجم. ص 103).
-      قصاب جرم کندکفشگر ملامت کشد (ج پنجم. ص 114).
-      این از من است که بر من آمد (ج پنجم. ص 136).
-      چون با قضا چاره نیست آن­چه بودنی است بباشد (ج پنجم. ص 136).
-      قضا بر همه دانش و توانش و مردی و حیلت و عیاری چیره است (ج پنجم. ص 136).
-      چون مادر در آب غرقه می­شود فرزند خویش در زیر پای می­گیرد (ج پنجم. ص 144).
-      آدمی و پری هر دو بر یک صورت­اند. به بوی پدیدار آیند (ج پنجم. ص 145).
-      پادشاهی به انبازی نشاید کردن (ج پنجم. ص 148).
-      جان عزیزتر است از هرچه در جهان (ج پنجم. ص 323).
-      پشیمانی سودی نداشتی(ج پنجم. ص 325).
-      از نامرد کاربد آید (ج پنجم. ص 387).
-      هرگز دزد به هیچ سرای نرود مگر او را دلیلی باشد، که اگر بی دلیل رود گرفتار گردد (ج پنجم. ص 387).
-      گوسفند به صحرا کردم که چیزی بخورد، چیزی بیامد و گوسفند بخورد (ج پنجم. ص391).
-      دو هوا بودن کار نامردان است (ج پنجم. ص392).
-      از قضا نشاید گریختن (ج پنجم. ص400).
-      پادشاه در همه عالم یکی است؛ یزدان؛ تو بنده­ای عاجز، شاه چگونه توانی بودن؟  (ج پنجم. ص412).
-      غیب­دان به حقیقت یزدان است (ج پنجم. ص412).
-      زر در میان خلق نایب یزدان است بی­خلاف (ج پنجم. ص433).
-      زر است که زر است. هیچ چیز دیگر نیست (ج پنجم. ص433).
-      نشانِ جوان­مردی این است که سر همه­یِ جوان­مردی­ها نان دادن است؛ از بهر آن­که اگر هزار بدی با کسی بکنی و او را نان دهی، آن بدی پوشیده دارد (ج پنجم. ص433).
-      من غریبم، و غریب هر چه کند از نادانی بر وی نگیرند. (ج  پنجم. ص434).
-      غم مرده بسیار نباید خوردن (ج  پنجم. ص441).
-      وقتی سبو از آب درست نیاید؛ زن جوان و مرد برنا چون آتش و پنبه است (ج  پنجم. ص457).
-      حلوانه آن خورد که او را انگشت دراز باشد، آن کس خورد که دست دراز باشد (ج پنجم. ص464).
-      از مار بچه مار آید (ج  پنجم. ص477).
-      شیر شیربچه آید (ج  پنجم. ص478).
-      چون اجل گریبانِ شیر بگیرد عاجز روباه پیر شود (ج  پنجم. ص518).
-      هر کسی آن­چه مراد او باشد چنان گیرد (ج پنجم. ص 558).
-      از دل برود هر آنچه از دیده برفت (ج پنجم. ص612).
-      در جنگ حلوا نمی­دهند (چ پنجم. ص32).
-      چون در شادی با ایشان بودم در غم با ایشان باشم (چ پنجم. ص3).
-      جنس با جنس تواند بودن (چ پنجم. ص42).
-      شیر در بیشه نبود و روباه آمد و هر چه خواست کرد (چ پنجم. ص47).
-      شیر آمدی که چنین دیر آمدی؟ (چ پنجم. ص53).
-      از گفتاره هیچ حاصل نیاید (ج پنجم. ص 80).
-      عهد کودکان درست نباشد (چ پنجم. ص80).


____________

No comments: