Robab Moheb
_________________
سمک عیار-کارگردان : جواد ذوالفقاری
___________________
رباب
محب
نبضِ تندِ تابوها
کتابِ «سَمَک عَیّار» اوّلین بار به همّتِ دکتر پرویز ناتل خانلری در پنج جلد در سالهایِ ۱۳۳۷ تا ۱۳۵۳ توسطِ انتشارات
بنیاد فرهنگ ایران منتشر شد. این داستانِ عامیانه یکی از معروفترین داستانهایِ فارسی
توسط نویسنده یا نویسندگانی ناشناس نوشته شد و سینه به سینه نقل. فرامرز بن
خداداد بن عبدالله کاتب ارجانی اوّلین کسی بود که دست به جمع آوری شنیدههایِ خود
زد. وی این داستان را از زبانِ راوی به نام صدقهیِ ابوالقاسم شنیده بود.
صدقه ابوالقاسم از اهالیِ شیراز بود و
فرامرز بن خداداد بن عبدالله از اهالیِ ارجان فارس. امّا شیوهیِ نگارشِ
متن و محلِّ وقوعِ بخشی از ماجراها این گمان را برمیانگیزاند که کتاب در استان
خراسان تدوین شده باشد.
داستانِ «سمک عیار»
به عنوان یکی از پشتوانهیِ فرهنگی ما از دیدگاههای گوناگونی قابل بررسی است. «سمک
عیار» یک داستان عامیانه و تخیلی است و از همین روی دریچههایِ گشودهای دارد بر
رویِ فرهنگِ ایرانی و زبان فارسی.
داستانهایِ لایه به لایه یکی از ویژگیهایِ
«سمک عیار» است. شاهان و درباریان عمدتأ محورِ این داستانها هستند، امّا زبان و شیوهیِ
پرداختن به مسائلِ دربار و شاهان بر پایهیِ نگرشیِ عامیانه و مردمی ریخته شدهاست.
نامِ شخصیتهایِ داستان نیز در نوع خود بینظیر است. نامها به نوعی بیانگرِ
شخصیت و خصوصیاتِ افرادند. حرفهیِ فرد، تعلّق خانوادگی و یا حتا محلّ تولد و
زندگیِ افراد نیز دستمایههایی هستند برای ساختنِ نامها. دوالپا مردی فلج یا
به ظاهر فلج است. ماه در ماه یکی از
زیباترین زنان دنیاست. خورشیدشاه در زیبایی و اُبهت به خورشید میماند. سهمآور،
جاسوس ارمنشاه است. گرگسار مردی است قوی هیکل و در پهلوانی بینظیر. سیاهِ
مردمخوار آدمخواری حرفهای است. دبور دیوگیر در شهامت و شجاعت و هنرِ جنگیدن
یکتاست. شمامهیِ دلال، دلال است. سعدانِ شرابدار ساقی است. روحافزا یا دلافروز
مطرب است. سامانه، همسر مهرویه، ناجیِ سمکِ زخمی است. مثقال، خادمِ کوچک اندامِ
خورشید شاه است. غریبکِ طباخ، آشپزِی است ماهر. دودخان، اهلِ درّهیِ سیاه است و
هولان اهلِ درّهیِ ماران و الی آخر...
گمان میرود که سمک عیار یک افسانهی کهن باشد مربوط به دورانِ پیش از اسلام که
در سدهی ششم هجری بازسازی شدهاست. آبشخورِ این گمان وجودِ نامهایی چون کیومرث، هرمزکیل،
شاهک، خردسب شیدو، فریدون، سرخورد، جمشید، گیلسوار، مهرویه، زرند و از این قبیل میباشد.
علاوه براین تشابهِ نامِ یکی از قهرمانِ
اصلیِ«سمک عیار» خورشیدشاه، با منوشخورشید یکی از نوادگان منوچهر پادشاه کیانی به
این گمان قوّت میبخشد. منوشخورشید قهرمانِ اصلیِ کتابِ «بندهش» است.
داستانِ «سمک عیار» بر این پایه بنا میشود که مرزبانشاه شاهِ حلب از بیفرزندی
رنج میبرد. او روزی در گفتوگو با وزیرِ خود هامون پرده از این رنج یا راز برمیدارد.
هامون به شاه میگوید: "هر که فرزند ندارد او را نام نیست و نام وی در گل
افتاد و کس نگوید که فلان روز پادشاهی بود." شاه گفتهی هامون را تصدیق میکند
و از او راهِ چاره میطلبد. هامون گلنار دختر سمارق شاهِ عراق را به شاه معرفی میکند.
گلنار زنی بیوه است با فرزندی یتیم به نام فرخروزِ.
مرزبانشاه با گلنار ازدواج میکند و پس از سالی خورشیدشاه متولّد میشود. خورشیدشاه
در همان دورانِ کودکی به پدر نشان میدهد که فرزندی زیرک و داناست. پس مرزبانشاه
ادبیان و اهلِ فضل و دانش را به خدمت میگیرد تا او و برادرخواندهاش فرخروز را
تعلیم دهند. ادبیان کمر همّت میبندند و شب و روز به تعلیم و آموزشِ این دو
شاهزاده میپردازند. چیزی نمیگذرد که هوش و ذکاوت خورشیدشاه بر همگان آشکار میشود:
"خورشیدشاه فهمی و خاطری داشت که هرچه ادیب یکبار گفتی و بدو نمودی حاجت به
یکبار دیگر نبودی. معلم عجب مانده بود که فرخروز همان میآموخت امّا بدان درجه
نبود. به علم و دانش به جایی برسید که از چهار ادیب هنر آموخت و خطّ نوشتن و
دفترها خواندن و هر مسئلهیِ مشکل که در جهان بودی بر دل روشن کرده و آنچه
پادشاهان را به کار بودی میخواند..." (ص 5. جلد اوّل). خورشیدشاهِ نوجوان
علاوه بر آموزش علمِ زمانِ خود به موسیقی نیز علاقه نشان میدهد و میآموزد چنگ و
دف و رباب و نای و بربط بنوازد.
روزی خورشیدشاه از پدر اجازه میگیرد تا به همراهِ فرخروز و پنج هزار سوار از جمله دو پهلوان به نام
الیار و الیان به شکار برود. روز دوّم گورخری زیبا در صحرا نظرِ خورشیدشاه را به
خود جلب میکند. او از برادر میخواهد که در خیمه بماند و مراقب اوضاع باشد تا خود
به شکار گورخر برود. شکارِ گورخر چالاک
دشوارتر از آن است که خورشیدشاه تصور میکرد، امّا برگشتن به خیمه بدونِ شکار در
شأن و منزلتِ او نیست. پس تصمیم میگیرد تا گورخر را شکار نکند به خیمه بازنگردد.
گورخر او را تا بیابانی بیآب و علف به دنبالِ خود میکشد و ناگاه ناپیدا میگردد.
چشمِ خورشیدشاه به خیمهگاهی میافتد. پس او به آن سمت میرود. در خیمهگاه دختری
نیمه مست میبیند در جمال و زیبایی بیهمتا. شاهزادهیِ تشنه که اکنون یک دل نه صد
دل عاشق شده است قدحی آب از دست دختر میگیرد و درجا بیهوش میشود.
فرخروز و الیار و الیان مدّتی منتظرِ بازگشتِ خورشیدشاه میشوند امّا چون از
او خبری نمیشود به دنبال او میروند و او را نیمهجان در بیابان مییابند. چون
خورشیدشاه به هوش میآید میگوید" دلارام من کجاست؟" از اینجا ماجرا
آغاز میشود. خورشیدشاهِ عاشق به دنبالِ معشوق به هر دری میزند. در طیِ صحنههایِ
هیجانانگیزی مشخص میگردد که گورخر همان شروانه، دایهیِ جادوگرِ مهپری، دختر
فغفور شاهِ چین است. بدین ترتیب داستان عشقِ خورشیدشاه به مهپری محورِ ماجراهایِ داستان
و حضور سمک عیار در صحنه میشود. توطئههایِ شروانهیِ جادوگر و قابض یا ماهو پسرِ
مهران وزیر که او نیز دلباختهیِ مهپری است منجر به جنگ میان خورشیدشاه و پادشاه
ماچین میشود.
خورشيدشاه برای پيدا
کردن مهپري به سرزمين ماچين ميرود. جنگي بزرگ و دامنهدار برپامیشود. امّا اینطور
به نظر میرسد که جنگ فینفسه سودی ندارد. عشقِ خورشیدشاه به مهپری و جنگها
وسیلهای هستند برای بیانِ حقیقی دیگر. حقیقتِ وجودیِ عیاران؛ این راهگشایان و
تدبیراندیشان و نیرنگبازانِ حرفهای. پرچمدارِ این گروه سمک عیار است. او با
مرزبانشاه عهد و پیمانِ برداری بسته است و از اینروی به خاطرِ او تن به ماجراجویی
میدهد. سمک از پسِ تمام بدبختيها و بندها و اسارتها برمیآید. امّا نه به
تنهائی. عیاران دیگری نیز هستند که پا به پای او به ماجراجویی میپردازند، از آن
میان باید از روزافزون، شغال پيلزور، گلبوي گلرخ، هرمزکيل، شاهک، سرخرود، آتشک،
سرخکافر نام برد.
شخصیتهایِ افسانهای
چون سمک عیار، خورشیدشاه، فرخروز به نوعی نمایانگر روحیهیِ ایرانی است. انسانِ
ایرانی قهرمانپرور است. با نامِ قهرمانان است که میدانهایِ جنگ پر و خالی میشوند.
سرها بر دار میروند تا سری بالایِ سرها قد عَلم کند.
امّا به راستی دشمن
کیست؟
مرد یا مردانی زنان شاهان را میدزدند. مأموریت
الهی به سمک داده میشود تا زنان شاهان را به آنها بازگرداند. انگار انسانِ
روزگار سمک در جست و جویِ عدالت، برابری، انساندوستی، عشق به همنوع و دیگر خصایصِ
والای بشری نیست. اینجا حکایت فقط بر سرِ عشق است. عشقی که آسمانی نیست و زمینی
است. عشقی که مردمی نیست و درباری است. شاهان دل به زنانِ زیبارو میبندند و برایِ وصل و رسیدن به معشوق دست به هر شقاوتی
میزنند. البتّه اینجا و آنجا گوشهای به عدل و عدالت زده میشود امّا بطور سطحی.
به یک نمونه توّجه کنیم: طوطیشاه دلباختهیِ گلبوی همسرِ عقدیِ فرخروز است. فرخروز
هنوز فرصت ازدواج پیدا نکردهاست که همسرش را میدزدند. در طیِ جنگهایِ متمادی
فرخروز به اسارت درمیآید. پس از ماجراهایِ چندی فرخروز آزاد میشود و طوطیشاه
اسیر. فرخروز از پدر میخواهد طوطی شاه را به او بسپارد تا او را به جزای اعمالش
برساند. خورشیدشاه فرزندش فرخروز را مورد خطاب قرار میدهد و میگوید:
"ای فرزند
دلبند، او را به تو بخشیدم امّا اگر خواهی که پادشاهی کنی عدل و دادکن و دل
برکشتنِ مردمان منه خاصه که پادشاه باشد که خون ریختن پادشاهان پسندیده نیست"
(ج 3. ص 320).
این درحالیاست که ما در صحنههایِ دیگری شاهد
هستیم که چگونه خورشیدشاه فرمان جنگ میدهد. در همین بخش که آمد میخوانیم که خورشیدشاه
چند روزی منتظر میشود تا کسی به سراغِ طوطیشاهِ اسیر (توسط سمک اسیر شده است) بیاید.
ولی خبری نمیشود. پس او فرمان حمله صادر میکند. حال باید پرسید در این جنگ چه
کسانی و به چه دلیل کشته میشوند؟ دلیل یا دلایلِ جنگها همانقدر عاری از منطق
است که خودِ جنگها.
آنچه بازر است اهمیّت
و نقشِ «قدرت» نزدِ مردان است و «زیبایی» نزدِ زنان. مردی که فاقد قدرت است مرد نیست. زن زشت یا زنی
که چهرهای معمولی دارد جایی در این داستان ندارد.
عقدههایِ فرهنگی،
به طبع ریشه در جهل و بیدانشی دارند و بخشأ از تاریخِ یک ملّت سر چشمه میگیرند.
باید این تاریخ را شکافت. باید با گذشتهیِ ادبی، فرهنگی، سیاسی و اجتماعیِ خود
با نگاهِ امروزی برخورد کرد. و این تنها یکی از راههایِ مبارزه با جهل است.
«سمک عیار» به خوبی به ما نشان میدهد چگونه
قدرت و دارائی مکمل همند. آنکه پول دارد بخشنده است. او برای تثبیتِ قدرتِ خود زر
و طلا میبخشد. پهلوان و جنگجو گِردِ خود جمع میکند تا بجنگد، که جنگیدن بهترینِ
راهِ رسیدن به قدرت و دارائیِ بیشتر است. سمک عیار نیز بدون تکیه بر چنین قدرتی
قادر به هیچ کاری نیست. عیاریِ او در گروِ زر و طلا و قدرتِ مرزبانشاه و خورشیدشاه
است.
نویسندگان، شاعران،
داستانپردازان محصولِ جامعه، فرهنگ، شرایطِ اجتماعی و سیاسی- اقتصادیِ زمانِ خود
هستند. داستان سمک عیار با تمام جذابیتی که دارد، گویایِ یک امر است؛ آبشخورِ
اندیشهیِ پردازنده یا پردازندگانِ این داستان همان مثَلِ آشنایِ «مرگ برای همسایه
خوب است» میباشد. بهتر است که همسایه بمیرد و من زندگی کنم.
مبنایِ عیاری در
اصل بر دوز و کلک و حقه بازی ریخته شدهاست. نزدِ عیاران آدمکشی همانقدر طبیعی
جلوه میکند که دروغبافی. برای نمونه مثالی بیاوریم. سمک در لباس بازرگان قصدِ
دزدیدنِ چند صندوق از خزانهیِ طوطیشاه دارد که دستگیر میشود. او را به نزدِ
طوطیشاه میآورند. سمک بنا به رسم و عادتِ عیاری در دفاع از خود میگوید:
"این از نیکبختی من است که در همان بار اوّل که دزدی کردم گرفتار شدم و خویگر
نگشتم" (ج 3. ص256). میبینیم که سمک بلافاصله زبان را در دهان میچرخاند تا
خود را از شرِّ بلایا و عواقبِ دزدی خلاص کند.
در صحنهیِ دیگری
فرخروزِ عاشق برایِ رسیدن به معشوقِ خود چگلماه، مخفیانه وارد کاخ میشود.
بارگاه خالی است، پس او جرأت میکند جلو برود. ناگهان با خادمی روبهرو میشود که
قصدِ فریاد دارد. فرخروز به خادم حمله میکند، گلوی او را آنقدر فشار میدهد تا میمیرد
(ج 3. ص 336).
داستانِ «سمک عیار» دریایی است از اینگونه
حوادثِ شنیع و ظالمانه. زنان عیار همانقدر در کشتنِ آدمها خبرهاند که مردانِ
عیار، پهلوانان، سربازان و شاهان. به ظاهر قتل، کشت و کشتار و جنگ تنها راه حلِّ
مشکلات و معضلاتِ زندگی است. میدان جایگاه عرضِ هنر است. هنر یعنی سر بریدن
وکشتن. و همیشه این دیگری است که بد است. این دیگری است که باید سر به نیست شود.
از سوی دیگر اینطور
به نظر میرسد که نانوشتهها مسیر دیگری دارند، خواننده را در مقابلِ خورشیدِ
تابانی قرار میدهند که چشم را از دیدنِ
عاجز میکند. امّا خواننده با کمی تعمق و حوصله خواهد دید که این خورشید نه اشعهای
دارد و نه آسمانی. بلکه این تابوهاست که دریچهها را بر رویِ بازگوکنندهیِ داستان
میبندد. پس عشق و عشقهایِ حرام حضوری گویا پیدا میکنند، امّا در پسِ پرده.
بدین سبب شاید بتوان گفت که لفافهگویی و پردهپوشی نبضِ تندِ «سمک عیار» است.
فرخروز شوهر گلبوی که تا همین چند روز پیش در
جستوجوی همسرِ مفقود تن به جنگ و آدمکشی داده بود ناگهان عاشقِ چگلماه میشود
تا دفتر زندگیِ او ورقی تازه بخورد. او مخفیانه وارد کاخِ شاه میشود. چگلماه که نیز عاشق است با دیدن او شاد
میگردد و با فرخروز به گفتوگو مینشیند. خواننده اینجا نباید منتظر باشد
حادثهای بیش از این روی دهد، جز اینکه یک جنگ تازه در راه است. چگلماه به همان سادگی
که رازِ دل با معشوقِ خود در میان میگذارد، حرفهایِ دایهیِ خود را نیز میپذیرد
و تن به جنگ با لشکر فرخروز و پدرِ او خورشیدشاه میدهد، زیرا که اگر او جز این
کند ناموسِ چندین ساله بر باد خواهد رفت.
حال نمونهای از یک
صحنهی اروتیک بیاوریم: "چگلماه خرم شد و به پای خاست و فرخروز را در کنار
گرفت و احوال بپرسید و مصاحبت آغاز کردند و با یکدیگر عرض محبت میکردند و نرد عشق
میباختند که دایه بیامد..."(ج 3. ص 336).
این یکی از معدود صحنههایِ اروتیک کتاب است. بیشک
بر خواننده پوشیده نیست که پردازنده یا پردازندگانِ «سمک عیار» خودسانسوری میکنند،
زیراکه حوصله و تحمّلِ جامعه بیش از این نیست.
روزی سمک به دربار
خورشیدشاه میآید. اینک خورشیدشاه به سمک لقبِ عالمافروز عطا کرده است. خورشیدشاه
از دیدن سمک طوری شاد میگردد که بازوی او با بازوی سمک تماس پیدا میکند. این
تماسِ جسمی باعثِ تعجب حاضران میشود. درباریان یا همراهانِ شاه آنقدر از این
حادثه شگفتزده میشوند که خورشیدشاه مجبور میشود دهان بازکند و از برادریِ خود
با سمک سخن بگوید.
"خورشیدشاه از
جا برخاست و او را درکنار گرفت و جملهیِ پهلوانان نیز برخاستند. پس عالمافروز را
در جانب راست خود بر تخت نشاند. چنانکه بازوی خورشیدشاه به بازوی عالمافروز میخورد.
پهلوانان چون این بدیدند هر کدام دچار حالتی شدند. بر شاه معلوم شد که پهلوانان را
چه شد!" (ج 3. ص 302).
پس خورشیدشاه برای
اینکه به اطرافیان بگوید رابطهای میان او و سمک نیست جمع را مورد خطاب قرار میدهد
و میگوید: "بدانید این مرد برادر من بلکه پدر من است." (ج 3. ص 302). (این جمله به نظر ناقص می آید و در اصل باید
باشد: بدانید این مرد نه بردار من که بلکه پدر من است).
نمونههایی از این
دست بیانگرِ محدودیتها، سرکوبهایِ جنسی و تابوهاست. نمونههایی که ما اینجا و
آنجا به وضوح در «سمک عیار» این داستانِ
لایه به لایهیِ عامیانه مییابیم.
همانطور که آمد
شاهان، شاهزادگان و زنان و مردانِ درباری، پهلوانان و عیاران عمدتأ شخصیتهای
داستان را تشکیل میدهند، امّا ما اینجا و آنجا با مطربان، زندانبانان، تابوتسازان
یا صنتعگران نیز روبهرو میشویم. (تابوتسازی، نانوایی، حلواپزی، آشپزی و مطربی
از معدود حرفههایی است که در داستان قید شدهاست.)
تصویری که از شخصیتها
ارائه میشود اغلب سطحی و گذراست. دربارهیِ طرمشهیِ زندانبان آمدهاست:
"کس فرستاد و
زندانبان را بخواند، و نام وی طرمشه بود، نه زن و نه مرد. بلکه هم زن و هم مرد.
خنثی بود. هم آلت مردان داشت و هم آن زنان. ولیکن نه میلش به مردان بودی نه به
زنان و هر دو را دشمن بود" (ج. اوّل
ص145).
طرمشه با همان شتاب
از صحنه خارج میشود که وارد شدهبود. گویی داستانپرداز فقط برآناست تا گوشهای
به تمایلاتِ جنسیِ این انسان که نه مرد است و نه زن، بزند.
علیرغم شرحی که آمد
داستانِ «سمک عیار» داستانی است با کشش و جاذبههایِ خاصِ خود. جذابیتِ این داستان در
صفحاتِ پایانیِ جلد پنجم به اوج میرسد. آشپزی که دل به عشقِ کنیزِ سلانه دختر
تیغو دادهاست، دست به دامانِ سمک میشود تا به وصلِ یار برسد. سمک با همان شگردهایِ
همیشگی و به همراهِ مطبخی قضیب برادر تیغو، سلانه و خدمتکاران او را سر به نیست
میکند. او با بیهوشکردنِ سمنرخ موفق میشود
او را بدزد. وقتی سمنرخ به هوش میآید سمک را بازمیشناسد. در این صحنه سرخورد
همسر سمک که از جلد دوّم کتاب بیمقدمه از صحنه خارج شده بود، ناگهان به رویِ صحنه
بازمیگردد تا همراهِ همسر به عیاری برود.
استکهلم- تابستان ۱٣۹۱ خورشیدی برابر با ۲۰۱۲ میلادی
________________
No comments:
Post a Comment