Monday, April 1, 2013

Siavash Naseh

______________ 


Nairy Baghramian-The Snag, 2013
________________

سیاوش ناصح

آكاردئون ( تركمه )           



ديشب كه بالاخره بعداز سه روز سين‌جيم كردن و بيدارخوابي ، حكممون رو دادن فكركردم ديگه مي‌تونم استراحتكي بكنم . فكرنمي‌كردم كه براي اين يكي هم الافمون كنن ، حداقل مي‌تونست تا نمازشو مي‌خونه بذاره بشينيم . الان يك ساعته اينجا واستاديم . كم‌كم داره خورشيد مي‌زنه . سه‌سال پيش كه نيومدي سرقرار فكركردم جا زدي . روز قرارمون از كوه كه ردشدم اومدم پشت پاسگاه «كپكان» . ساعتاي 5/8 شب شده‌بود . راس‌راستي سه‌سال تمام گذشته . قراربود فقط دوساعت واسه هم واستيم . 7 قرار داشتيم. همينطوري 5/1 ساعت از وقت قرارمون گذشته بود . تو هم كه قراربود از طرف كلات بياي .گفتم شايد ديركردم رفتي اونور . درعين‌حال دلهره داشتم كه شايد وسط راه خوردي به بازرسي . يك ساعت ديگه هم واستادم . البته واستاده كه نه ، ته يه جوي لجن دراز كشيده‌بودم .ديگه ديدم داره حسابي سرد مي‌شه . چه رفته‌بودي ،‌ چه برگشته‌بودي ديگه دليلي واسه واستادن نبود . طبق نقشه روي قوطي‌كبريت راهم را گرفتم طرف شمال دشت را حسابي كاشته بودن . ارديبهشت بود .راه‌رفتن حسابي سخت بود . گرسنگي و پشه هم كه بود . كروكي تشكيلات توي جورابم هم حسابي اذيت مي‌كرد . از دو روز قبل داشتم پياده راه مي‌رفتم و بجز يه بار كه تو سياه‌چادرا چاي و كره و ماست بهم دادن ، چيزي جز پياز و علف كوهي نخورده‌بودم . سه چهار ساعتي كه راه رفتم رسيدم به يه ده نمي‌دونم «خاخيان» بود يا يه همچي چيزي . هيچكي توي كوچه‌ها نبود . چند تا كوچه راه رفتم كه ديدم چندتائي دارن از جلو مي‌آن . پريدم تو يه باغ و بعد چندتا ديوار ديگه ، كه ديدم آخريش يه طويله‌س با كلي گوساله و مرغ و گوسفند و يه خرس سفيدقهوه‌اي گنده كه صداي سگ مي‌داد و از اونطرف طويله خيز ورداشته بود طرفم . خودم رو چسبونده‌ بودم به ديوار كه ديدم نزديكم واستاد ؛ بسته بودنش ولي همچي توي صورتم بود كه آب‌دهن عصبانيش مي‌پاشيد توي چشام . تقريباً يه يكربعي در حال سنكوپ با شلوار خيس توي چشاش نگاه‌مي‌كردم كه يكهو يه در درست بغلم بازشد و من موندم پشت در . يكي يه ظرف آشغال‌غذا ريخت جلوي سگه . ولي سگه ول‌كن سروصدا نبود . يه داد و فحش تركي برش گردوند سرجاش . تا اينجا به خير گذشت .
غذاها واسه يه سگ اشرافي بود و واسه من ، باورنكردني . بدون ديدنشون شروع كردم به خوردن . نمي‌دونم دقيقاً چه غذايي بود ولي مزه ماست و كره و پلو و گوشت مي‌داد . كمي كه سير شدم تازه متوجه‌شدم كه از توي خونه صداي آكاردئون و دايره مي‌ياد و هياهوي مردم . تركمه مي زد و يا واغازي ، و چه خوب هم مي‌زد . حتماً سرشون هم حسابي گرم بود . اگه يه كم ديگه مونده‌بودم حتماً مي‌رفتم كه يه لزگي برقصم . هرچه باداباد !
فكر نمي‌كردم به اين راحتي بشه بي‌خيال هدف شد . خستگي لامصب به همين زودي شلم كرده‌بود . بعدش با خودم گفتم اونور كه رفتم هرچي خواستم مي‌تونم لزگي برقصم . ديدم قبل از اينكه تبديل به فدائي آكاردئون بشم بايد بلند شم . تازه ممكن بود تو توي مرز منتظرم باشي . دستي واسه سگ قهركرده تكون دادم و بلندشدم . از ديوار كه پريدم اونور، قيافه دوچرخه‌اي كه دم‌درعروسي پارك بود هوش از سرم برد . بايد تا «فيروزه» پياده مي‌رفتم و حتماً صبح مي‌شد . بايد تو تاريكي از مرز مي‌گذشتم . دوچرخه رو برداشتم ،‌ و برو كه مي‌ري !‌
ركاب‌زدن ساده نبود ولي از پياده گزكردن بهتر بود . ديگه بعد از پياز دزدي و غذاي
سگ‌خوري ، دزد دوچرخه هم شده‌بودم .
ساعت 5/3 صبح رسيدم به «فيروزه» . تا بالاي كوه كه مي‌رسيدم مرز بود و اونور هم «فيروزه دوم» كه مال روسهاست . با دوچرخه ده رو دور زدم ؛‌ از توي جاليزها . چند تا كشاورز كه حتماً واسه آب‌گرفتن تو مزارعشون اومده بودن ، به تركي سلامي كردن و من يورولمائي تحويلشون دادم .
نيم ساعت از كوه بالا رفتم تا رسيدم به سيماي خاردار . كميته ايالتي كه خبر داشت مي‌ريم اونور مرز عشق‌آباد ، بعد مسكو يا پراگ واسه ادامه تحصيل و بعد يه موقعي به ايران واسه كمك به همين كشاورزان بدبخت . سيمها رو طوري كشيده‌بودن انگار مي‌گفت ردشو ديگه !
رد شدم . رسيدم به ماسه‌هاي نرم و صاف‌شده خط صفر . راست از روشون گذشتم اونور تا بدونن كسي وارد خاكشون شده . يادمه بچه كه بودم شنيده‌بودم كسايي كه نمي‌خوان كسي بفهمه وارد شدن ، عقبكي رد مي‌شن تا فكركنن رفتن بيرون . از سيماي اونور كه رد شدم گيركردم و صداي وزوز خاصي بلند شد و چند تا نورافكن روشن شدن . نمي‌دونستم صداي مرزبانهاي ماست يا شورويها ، كه وزن يه سگ به بزرگي همون قبلي منو انداخت رو زمين . فهميدم كه سالداتهاي شوروي‌ان و خيالم راحت شد . اونا بلندم كردن . چند تا كلمه روسي يادگرفته بودم شايد روزي به كارم بياد ؛ در حد دبرو يوترو ، دسويدانيه ، اسپارسيبا و نازدراويه . تشكر كه كردم يكيشون گفت :
وراگ نارودا و اون يكي هم گفت : پريداتل ، كه چند سال بعد فهميدم يعني چي . ديگه زير پرچم طراز نوين حزب كارگر قرارداشتم و در كشور شوراها .
كت‌بسته منو به پاسگاه «چارجو» بردن و واسه 48 ساعت انداختنم توي يه سوراخي . خوشبختانه به لطف سگه كارم رو تو شلوارم كرده بودم وگرنه سوراخه حسابي بد بود .
به هرحال اونا هم بايد هواي مرزهاشون رو داشته باشن . فرداش همونطور شاشي ورم داشتن بردن كميته ايالتي . كسي خبر نداشت كه من قراربوده بيام . گفتن منتظر دو نفر بودن ، تازه از مرز «فيروزه» نه از مرز «نوخندان» . بدليل عدم وجود بوروكراسي به رأي ترويكا تبعيدم كردن به «خواستوك» در شمال‌شرق سيبري ،‌ زير آلاسكا . براي يكسال كار كمونيستي . جزئيات رو هم كه حدس مي‌زني ! تازه وقت هم نداريم ، الان طرفمون مي‌آد . كاش اقلاً مي‌ذاشت بشينيم !
سال بعد هم كه كليه‌هام چرك كرده بود و تگري شده‌بود ، فرستادنم صحراي «قره‌اوغوم» واسه كار پنبه لعنتي كه گرما بره تو جونم ؛ فكر همه چي بودن . خلاصه سه‌سالي كه تو توي «اوين» قرآن درس مي‌دادي ، من توي كشور شوراها مشغول زيرسازي پايه‌هاي نظم‌نوين بودم .
دوره تبعيدم كه تموم شد چون وجود رابطه‌ام با سازمان تأييد نشد ، اول آوردنم «فيروزه» طرف خودشون كه بدونم دفعه بعد بايد از كجا رد بشم . بعد بردنم «چارجو» .
دوباره به رأي ترويكا ،‌ تصميم گرفته‌شد كه منو به دامن مام‌وطن تحويل بدن . همونطور كه رفته‌بودم ، برگشتم . البته با كوله‌باري از تجربه‌ها در مورد معادن زغال‌سنگ ، جنگلهاي تايگا و سم‌پاشي مزارع پنبه . تمام پولهايي رو هم كه دست‌مزد گرفته‌بودم دادم بهشون كه يه لباس آبرومند بهم بدن واسه برگشتن به آغوش گرم وطن .
اينور مرز هم چون آدم باتجربه‌اي بودم و بعد از سه‌سال ،‌ ديگه معني پريداتل و وراگ‌نارودا رو تا مغز استخوان فهميده‌بودم ، آوردنم پيش بقيه با تجربه‌ها پيش تو به «اوين» .
بعد از سه‌سال تأخير دوباره پيش هميم . ديروزود داشت ولي سوخت‌وساز نداشت .
ـ مثل اينكه اومدن رفيق . بلند شو رفيق ، چرا خم شدي ؟
توي سه‌سال خيلي چيزارو فهميدم كه نمي‌دونستم .
 فقط نفهميدم اون يارو دوچرخشو پيدا كرد يا نه ؟
كاش اونطرف حياط به تير مي‌بستينم تا خورشيد تو چشام نزنه !
كاش همون شب لزگي رو

                                                                     3/3/1382
__________________

No comments: