Shokofeh Taghi
___________________
Marlene Dietrich, The Devil is a Woman, Josef von Sternberg, 1935.
_______________
شکوفهتقی
شیشک
آقای گرگ از
وقتی در سوئد به دنیا آمده بود، اسمش را اولوف گذاشته بود. اما ما او را همان آقای
گرگ صدا خواهیم کرد.
او صبح یک
روز دوشنبه ساعت نه صبح از خواب بیدار شد. دیده بود آدم شده در باغ خانهاش با یک
برهی سفید سیب میخورد. وقتی داشت حمام میگرفت، فکر کرد یک پاکت ذغال از انبار
در بیاورد. با صدای بلند آواز خواند و به آن برهی سفید و سیب سرخ فکر کرد. بعد با
گوشهی حوله آینهی بخار کرده را پاک کرد. دوباره بخار کرد. دوباره پاک کرد. بعد
به ریشش کف مالید. سوت زنان و بادقت ریشش را تراشید. گوشهی در را باز کرد. بخار
بیرون رفت. در آینه با رضایت نگاه کرد: «چه پیرمرد خوشگلی!»
از کلمه
پیرمرد خوشش نیامد. آینه را پاک کرد. دندانهایش را از نزدیک در آینه وارسی کرد. ادکلن به دستش زد و آن را به صورتش تراشیدهاش
مالید: «چه مرد خوشگلی!»
لباسش را
پوشید. سبیلش را به اندازه یک میلیمتر قیچی کرد. موهایش را با سشوار خشک کرد. کمی
هوای گرم به شانه و گردنش داد. با هر دو دست شانهای مرتب به موهایش زد. بیرون
آمد.
به آشپزخانه
رفت قهوهاش را درست کرد. سیبی سرخ را از ظرف میوه سوا کرد. برانداز کرد. لبخند زد
و سعی کرد گاز بزند. سیب سفت و آبدار بود. سیب را روی پیشخوان گذاشت. روکش دندانهایش
را با دست فشار داد. سیب را با چاقو برید و در دهانش گذاشت.
آمد جلوی لپ
تاپش نشست. ایمیلش را باز کرد. زبانش را چند بار با اشتها به لبها و سبیلش کشید.
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. از پنجره
به باغچهاش نگاه کرد. مدتها بود اینهمه احساس رضایت نکرده بود: درخت سیبی که سال
گذشته کاشته بود شکوفه داده بود.
بلند شد دو سه
بار به طرف تلفن رفت. دو سه تا شماره را هم فشار داد. اما پشیمان شد، چرخی روی پای
راستش زد و زمزمه کرد: «حالا که آهو خودش به دام اومده. نباید رموندش.» دندان های
جلویش را امتحان کرد. از وقتی بازنشسته شده بود یک کمی نسبت به سلامتیش وسواس پیدا
کرده بود. به طرف آینهای که در دستشویی بود رفت.
دندانهایی را که تازه تعمیر کرده بود را با نوک انگشت فشار داد.
«خانم دکتره
هم بد چیزی نبود.» خندید: « این زنها!» از ته دل خندید. «این دفعه برایش شعری میگویم.
خرجی ندارد. زنها دوست دارن براشون شعر بگی.» یاد برهی کوچک بهشت افتاد و خندید.
تلفن زنگ
زد. گرگ به شماره تلفنی که افتاده بود نگاه کرد و فورا جواب داد: «چطوری خرس؟»
تعجب نکنید این یک اسم مردانه در سوئد است.
ما نمیدانیم
خرس به گرگ چه گفت که گرگ جواب داد:
«نه من نمیخواهم
نقش دیگری داشته باشم. خیلی هم گرسنه هستم. باید غذا بخورم.» تلفن را قطع کرد. روی
مبل نشست. تلفن دوباره زنگ زد. به شماره نگاه کرد و جواب نداد. زیر لب غر زد: «باز
پول میخواد.» به حیاط رفت. میخواست سری به باغچهاش بزند و عکسی از شکوفهها
بگیرد:
«اینجوری سر
کارش میذارم. با دو تا شعر دخلش اومده.» خندید: «زن مجانی! نه چک زدیم نه چونه
عروس مفتکی اومد تو خونه.» از ته دل خندید تا به سرفه افتاد.
آمد تو رفت
سر یخچال یکی از بسته قرصهایش را در آورد روی پیشخوان کنار سیب گذاشت.
رفت فنجانی
قهوه بریزد، تلفن زنگ زد. شماره را نگاه کرد جواب داد: «نه! زنگو نشنیدم. حمام
بودم. حالا مادرتون باز چی میخواست؟ منکه پول مدرسهی تورو دادم.» مرد با غیض
سبیلش را جوید و گوش داد: «نه من پول سفر ندارم. از کجا بیارم؟ اینجا سوئده زن و
مرد مساوی هستند.» تلفن را قطع کرد. قهوه را داخل فنجان ریخت. ساندویچی درست کرد.
تلفن زنگ زد. به شماره نگاه کرد. سینهاش را صاف کرد و جواب داد: «سلام عزیزم، عکس
قشنگتو دیدم. چه ساعتی امروز ببینمت؟ باغچه پر گله» دستی به سیبلش کشید. روی کاناپه نشست. سرش را به پشت مبل راحت
تکیه داد و چشمهایش را بست. چند بار دندانهای جلو را فشار داد. «انگار تازه
بدنیا آمدهام. شب و روز ندارم. عشق با آدم چه میکند!!» بلند شد قرصی در آورد در
گلویش انداخت و لیوانی آب رویش سر کشید.
با خوشی به
منقل که جلوی پنجره لب باغچه بود نگاه کرد و با هر دو دست به شکمش زد:
«گوشت شیشک»
______
No comments:
Post a Comment