Mansoureh Ashrafi
_______________
منصوره اشرافی _______________
وارسی
زن همانطور که کنار
خيابان نشسته بود با عجله يک يک کیسههای پلاستيک را که درون آنها پر از لباسهای
درهم و برهم بود، وارسی میکرد. پسربچه و دختربچهای بالای سرش ايستاده و نظاره میکردند.زن
نسبتا پیر بود و بچههایش لباسهای کثيف و ژندهای در برداشتند. زن هر پلاستيک را
واژگون کرده روی آسفالتها و لباسها را با دقت ورانداز میکرد؛ آنهايی که به نظرش
خوب بودند، دوباره درون پلاستيک میگذاشت. بعد که همهی پلاستيکها را زیر و رو
کرد و لباسهای بهدرد بخور را درون آنها جای داد، يک دسته لباس اضافی و بهدرد
نخور را کنار جوی آب گذاشت.
همينطور داشتم
تماشايش میکردم و او اصلا به اطرافش توجهی نداشت.
بعد بچهها را ديدم
پلاستيکها را بر دوش گرفته و به سرعت دور شدند. زن را هم نفهميدم به کدام طرف
رفت. با خود گفتم لابد بچهها از اين که لباس تقريبا درست و حسابیتری گيرشان آمده
خوشحال شدهاند. بعد به ذهنم رسيد که شاید يکی از آنها به ديگری خواهد گفت: ببين،
این لباسها را دیگر نمیفروشيم، اونارو تنمون میکنیم. خیلی قشنگن، نه؟
فردای آن روز دوباره
ديدمشان. همان لباسهای ژنده و کثيف ديروز تنشان بود و داشتند کارتونهای خالی را
از جلوی مغازهها جمع میکردند.
------
منصوره اشرافی – از
کتاب " دالان ها"
___________
No comments:
Post a Comment