Aref Ghazvini
_______________
عارف قزوینی
_____________
تاریخ تصنیف ساختن من - به قلم عارف قزوینی
بودم آن روز من از طایفهی دردکشان
که نه از تاک نشان بود و نه از تاکنشان
هیچوقت از خاطر دور نخواهند داشت که وقتی من
شروع به تصنیف ساختن و سرودهای ملی و وطنی کردم، مردم خیال میکردند که باید تصنیف
برای جندههای دربار یا ببریخان، گربهی شاه شهید؛ مانند:
«گربه دارم الجه میرود بالای باجه میارد کلهپاچه گربهی مرا پیشپیش مکن، بدش میاد»
یا تصنیفی از زبان گناهکاری به گناهکاری در
مضمون:
«شهزاده ظلالسلطانم چشم و چراغ ایرانم شاهبابا گناه من چه بود»
که از یک نفر خطاکارتر از خود میپرسد گناه من
چه بود!!... الخ گفته شود.
همچنین تصنیفهای معمولی دیگر مانند:
ای خانم فرانسوی / رونق دین عیسوی
تو که زیر شلوارت / توی آبانبارت
دریچهی باز داری / چهقدر ناز داری
و
لیلا را بردند چال سیلابی لیلا
مایهاش آوردند سیب و
گلابی لیلا
لیلا
گل است خیلی خوشگل است
ایضن
جوجه
مال من من مال جوجه نصف شب که شد میرم تو کوچه
ایضن
ما
شیخ و زاهد هلالی زمزمه کمتر شناسیم، دلا، هلالی زمزمه
ایضن
آسمان
پرستاره نیزهبازی میکند
پسرعمو
دخترعمو نامزدبازی میکند
ایضن
عروس
مروس کجات بگذارم
جوجهخروس
لاپات بگذارم
ایضن
قافله
از شیر شکر بارش است
خان
منور جلودارش است...
ایضن
بالای
بانی، کفتر پرانی
شستت
بازم، خوب میپرانی...
از بیست سال قبل، مرحوم میرزا علیاکبر شیدا که
حقیت درویشی را دارا و مردی وارسته و صورتن و معنن آزادمردی بود، تغییراتی در
تصنیف داد و اغلب تصنیفاتش دارای آهنگهای دلنشین بود. مختصر سهتاری هم میزد و
تصنیف را اغلب نصفهشب در راز و نیاز تنهایی درست میکرد. بعد دل و جانباختهی
رقاصهی یهودی شد و آخر کارش به جنون کشید واز غرایب آنکه الان که روز هیجدهم
جمادیالاولی است و من مشغول نوشتن بودم، یکباره غزلی از او که سالها بود فراموش
شده بود، به خاطرم رسید و دیدم که در مطلع آن خود اقرار به دیوانگی خود کرده است؛
این نیز از صفای باطن اوست. اینک با یک دنیا افتخار غزلی را که از ایشان به یادگار
دارم مینگارم:
در خم زلف تو از اهل جنون شد دل من
وندر آن سلسله عمریست که خون شد دل من
در ازل با سر زلف تو چه پیوندی داشت
که پریشان شد و از خویش برون شد دل من
این همه فتنه مگر زیر سر زلف تو بود
که گرفتار بدین سحر و فسون شد دل من
سوخت سودای تو سرمایهی عمرم ای دوست
مینپرسی که درین واقعه چون شد دل من
بینشان گشتم و جستم چو نشان از دهنش
بر لب آب بقا راهنمون شد دل من
به تولای تو ای کعبهی ارباب صفا
پیش اهل حرم و دیر زبون شد دل من
زلف بر چهره نمودی تو پریشان و نگون
که سیهروز از آن بخت نگون شد دل من
درد بستان غمت خوانده چو یک حرف وفا
به صفا تو که دارای فنون شد دل من
روی بنما و ز من هستی موهوم بگیر
سیر از زندگی دنیی دون شد دل من
تا که از خال لبت نکتهی موهوم آموخت
واقف سر ظهورات بطون شد دل من
ای صفا، نور صفایی به دل شیدا بخش
تیره از خیرهگی نفس حرون شد دل من
نیز یک دوره از یکی از تصنیفهای آن مرحوم در
خاطر مانده است:
«ایا ساقیا ز راه وفا به شیدای خود جفا کم نما
که سلطان ز لطف ترحم کند به حال گدا»
«تو ای سرو ناز به صد عز و ناز به بستان خرام که شد چهرهات چمن
واطراز» [ایضن]
«ای که به پیش قامتات سرو چمن خجل شده (ای جانم
ای بهبم)
سرو
چمن به پیش تو کوته و منفعل شده (ای جانم ای بهبم)
تا یکی
از غمت گدازم ای صنم بسوزن و بسازم
چه کنم ز عشقت چه سازم... الخ»
نبودن اشارت «نوت»، بزرگترین بدبختی موسیقی
ایران است و الا آهنگهای در دل شب پیداکردهی شیدا از میان نمیرفت. همین تصنیف
فوق ممکن بود هزار سال دیگر باعث بقای اسم او شود. از دلتنگیهای من یکی آنکه در
همین دورهی زندگانی خود من، آنچه را که به نام من میخوانند اغلب غلط است. فقط
چند نفری، که اول آنها شکرالله خان است، به واسطهی اینکه اغلب در موقع ساختن
تصنیف با من بودهاند، توانستهاند از عهدهی آن بیایند. بعد از سفر استانبول و دیدن
دارالالحان ترک و شنیدن آوازههای آنها، که میتوان گفت مرکب از موسیقی ایران و
عرب است، به آرزوی آن بودم که در برگشتن به ایران اسباب یک مدرسهی موسیقی را
فراهم آرم، ولی افسوس که مقدمهی آن شروع نکرده، موضوعاش از میان رفت. حتا پیش
خودم خیال میکردم که «اپرا» و یا «اپرت»ها ترتیب داده و به واسطهی همان شاگردان
مدرسهی موسیقی به صحنه تماشا آورده باشیم که گمان دارم اگر به حیز فعلیت میآمد
از «آرشین مال الان» بدتر نمیشد.
باری مقصود از ذکر اسامی تصنیفهای عامیانهی
فوق، غیر از مرحوم شیدا، آن بود که بدانند اگر من هیچ خدمتی دیگر به موسیقی و
ادبیات ایران نکرده باشم، وقتی تصنیف وطنی ساختهام که ایرانی از ده هزار نفر یکنفرش
نمیدانست وطن یعنی چه ! تنها تصور میکردند وطن شهر یا دهیست که انسان در آنجا
زاییده شده باشد، چنانکه اگر مثلن یک کرمانی به اصفهان میرفت و در آنجا بر وی
خوش نمیگذشت با کمال دلتنگی میخواند:
نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم
الاهی بخت برگردد ازین طالع که من دارم.
جنگ حیدری و لعنتی هم از میان نرفته است و اهل
یک محله با اهل محله دیگر مانند آلمان و فرانسه در سر «آلزاس» درجنگاند. خصومت
بچههای چالهمیدان یا لوطیهای سنگلج در سر حرکت دادن نخل تکیهی حاجی رجبعلی
موضوع بحث است. جنگ جهانگیر که مدتی است شروع کرده و در واقع هنوز خاتمه نیافته
اسباب حیرت مردمان شده است، در صورتیکه این نفاقهای داخلی ما، صدها سال است
موجودند. امید است به همت والای کرسینشینان بهارستان که زبان از تعریف یکان یکان
آنها عاجز است، این نیز انجام گیرد، چنانکه
دردهای دیگر را به خوبی چاره کردند !
شکر خدا را بعد از مشروطه، معنی وطن فهمیده شد !
محلهای فایدهی شخصی دوایر وکیلتراشی، حکومت فارس، ریاست تجدید تریاک خان و
رامین و امثال اینها، وطنهای «مقدس» امروزند که سنگ آن را در روزنامهها و کوچه
و بازارها به سینه میزنند...!
روح حضرت رومی شاد که گفته است :
این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن شهریست کو را نام نیست
اکنون که معنی وطن تا اندازهای معلوم گردید، پس
میتوانم با قوت قلب بگویم:
اندر وطن کسی که ندارد وطن منم
آنکس که هیچکس نشود مثل آن، منم
اندر لحد کسیکه به درد کفن منم
از بهر آن وطن که نشد آنِ من، منم
آن کو به زندگیاش معیشت ز خون دل
وز بعد مرگ خویش ندارد کفن، منم
آن کشور خراب کزو روح در عذاب
وآن مملکت که جان ز وی اندر محن، منم
آنکس که عیشگاه جم و کیقباد و کی
از بهر او شدهست چو بیتالحزن، منم
آنکس که در قمار در این دور روزگار
بدنقشیش ببرد سوی باختن منم
آنکس که در میانهی مردم به سوء خلق
بدخلقیاش کشید سوی سوء ظن منم
آنکس که همچو مور به لغزنده طاس فکر
از دست حس خویش بود در لگن منم
آن مرد باتعصب و غیرت که زندگی
کرده است در فشار ز درد وطن، منم
عارف قسم به می تو بمیری به ذات عشق
اینها که گفتهام تو ببین مرگ من منم
من بیوطن، آن روز که شعر و سرودهای وطنی ساختم،
دیگران در فکر خودسازی بودند و کار شعر و شاعری به افتضاح کشیده بود.
قبل از سفر مهاجرت و بدبختیهای دنیاگردی، مشغول
تشکیل ارکست نمایش بودم که در تیاتریاقراف داده شد و چند روز بعد از آن مجبور به
مسافرت گردیده، طهران را وداع نمودیم. در همان اوان وزن و آهنگ تصنیفی را که با
میل اعلیحضرت برای جشن تاجگذاری، با اینکه شاه آنوقت شاه محبوب بود، با وجود این باکمال
بیمیلی به درخواست چند نفر از اجرای خلوت، خصوصن عینالسلطان، حاضر نموده و از
ملکالشعرا که آنوقت عالم صمیمیتی با ایشان داشتم، اکمال این تصنیف را که شروع آن
را با برگردان: «گوی به ساقی که می بیارد / متصل و پی ز پی بیارد
از خم
جمشید و جم بریزد / در سر کاوس و کی بیارد»
ساخته بودم، خواهش کردم. او نیز اول از زیر این
بار پهلو خالی کرده، بعد ساخت که برگردان دورهی اول آن این است:
«پادشها ملک جم خراب است / پای بداندیش در رکاب
است
خیز و
به این کار چاره کن / چارهی بیچارگان ثواب است»
ولی افسوس که در همان روز "ملک" به
طمع این افتاد که "عارف" بشود و مرا در سایه بگذارد، چون ایران سرزمین
حسد است و تخمی جز رشک بار نمیآرد. غافل از اینکه آخوند شدن آسان و آدم شدن مشکل
است، با کیر دیگران نمیشود عروسی کرد؛ وانگهی تصنیفی که زاییدند و فکر شد، حکم
بچهای را دارد که از دو نطفه باشد، این است که «قحبه به مسجد فکند طفل حرامزاده
راه». با اینکه اغلب مردم ایران تصنیف را از من میدانند، من آن را در جزو تصنیفهای
خودم ننوشتم و آن را طعمهی حاسدین قرار دادم که گفتهاند «امیر قافله گاهی تغافلی
شرط است / که بینصیب نمانند قاطعان طریق». چندی بعد در مجلسی با شکرالله خان که
خداوند مضراب است، در سر یکی از همین تصنیفهای حرامزادهی خودشان طرف شده، حتا
مرا دزد شعر قلمداد کرده بودند ! این است آتش بیانصافی و حقد و حسد که خشک و تر
را میسوزاند و با بودن این آتش، چگونه میتوان امید ترقی علم و عرفان را
پروراند؟! درصورتیکه خودشان تمام یک مقاله را که بعد از نمایش تیاتریاقراف برای
تشویق من نوشته شده بود، تحریف و سرقت نمودند: دزد مقالهدزد شنیدست گر کسی /
یاران حذر کنید ز دزد مقاله دزد. از عایدات این نمایش، که زیاد بود، تنها صد تومان
به دست من رسید که خرج راه کرده و مسافرت نمودم!
شرح حوادث ناگوار این مسافرت تا بغداد کتابی از
فساد اخلاق بعضی خائنین ایرانی خواهد بود. آنوقت که ابواب جمعی قشونها و خدمتهای
خیالی برای گرفتن پول پروپاگاند آلمان از طرفی و روس و انگلیس از طرفی دیگر ترتیب
داده شده و سر این خوان یغما، چه دشمن چه دوست بود، من با کمال سختی خود را به قم
و اصفهان و کرمانشاهان رسانده و در تمام این مدت پولی که گرفتم چهار پنج لیره بود
که در بروجرد توسط مشهدی باقی، از میرزا کریمخان گرفتم و در بغداد شنیدم گویا
سردار محبی هزاروپانصدتومان به نام من از [ناخوانا] گرفته بوده است. البته این
نوشتهها اگر وقتی طبع بشود، اگر خطایی گفته باشم لعنت و نفرین ایشان و دیگران مرا
میگیرد. از «قصر» به مناسبت خودکشی رفیق راه من، عبدالرحیم خان، حالت جنون پیدا
کردم و نظامالسلطنه یک کالسکه گرفته مرا به بغداد فرستاد. آنجا هم، حیدرخان عمو
اوغلی متحمل مخارج من شده، هفتهای دو مرتبه دکتر آلمانی به منزل من آورده و در هر
یک دفعه نیز دو لیره حقالقدم میداد. دو سه ماه، یعنی تا موقعیکه بغداد بود، از هیچگونه
یاری نسبت به من مضایقه ننمود. در مراجعت به کرمانشاهان، من هم مجبور شدم چند ماهی
از ترک یا آلمان حقوقی بگیرم و آن حقوق که برای من معین شده بود، کفایت مواجب یک
نوکر را نمیکرد. در کرمانشاهان، تنها مرحوم حسین خان لهله که مجسمهی وطنپرستی
بود و میرزا حبیبالله خان خوانساری را دیدم که یک دینار نه از آلمان و نه از ترک
نگرفته و من که زیر این بار ننگین رفته بودم، به حسن لهله یاری میکردم و همواره
به خیال آن بودهام که پول حلالی گرد آورده و این وجوه را به صاحبانش رد نموده و
من به حصهی خود راضی نشوم مرهون منت اجانب بوده باشم. در آن موقع ترکها خیال حرکت
به طهران داشتند و من هم تصمیم دادن کنسرتی را کردم که این مبلغ را تهیه نمایم.
خوشبختانه ترکها بدین خیال موفق نشدند زیرا اشخاصی که به افکار و مقاصد آنها از نزدیک
آشنا هستند، خوب میدانند که اگر میآمدند چه میشد. آخر تا استانبول عقبنشینی
کردیم و در این سفر نظامالسلطنه از هیچگونه مهربانی و انسانیت در حق من کوتاهی
ننموده، مرا در کالسکه شخصی جای داد و مین این انسانیت ایشان را هیچگاه فراموش
نخواهم نمود. اما اینکه من در مقابل بدی به ایشان کردهام، ز راه نمکنشناسی نبود بلکه
جهات دیگر داشت که از آن جمله با ترکها ساختن ایشان بود و من نتوانستم حقوق ملی
خودم را، فدای دوستی شخصی نمایم. در استانبول چه زحمتها به ما وارد آمد و از بیپولی
چهها کشیدیم همدردها میدانند و کاغذی برای استعانت پیش ملک نوشته، جواب نگرفتم و
بعد به واسطه دوستی از یکی از تجار ایرانی قرض نمودم، البته مبلغی نیز از بابت
حقوق به ما دادند.
[بازسپاریشده از دیوان میرزا ابوالقاسم عارف
قزوینی، چاپ فروردین 1303، برلین]
No comments:
Post a Comment