Friday, July 1, 2016

Hootan Nejat

_____________ 


____________هوتن نجات
به یاد بعداز ظهرهای آفتاب



                          1



به هنگامی که بر گ ریزان را باد انکار می کند
به هنگامی که آب از تصویر دیوار بیرون می رود .
انسان تصویر درخت را در تنهائی ی دیوار خاکی می رویاند
خاکی به آرزوی درختها
                          از لای شیشه ها
                                               درخت را تما شا می کند
و گیا هان را با ارتعاش خود تنها می گذارد .

                             2



انسان سرودها را بر کاغذ می گستراند
و به تماشای روز می رود
و در آبها خمیازه را باقی می گذارد .
انسان با سنگهایی که لحظات را درک نمی کنند تنها می شود
و به موج که در حال شنا کردن است رشک می برد
در آب بیدار می شود
به صمیمیت آب رشک می برد
می بیند
دیوارها آب را از خاطر می زدایند ،
دیوار ها آب را
                 برای ذخیره می پذیرند
انسان رحمت را با آب تقسیم می کند
انسان با خواندن اند یشه های آب تجربه می یابد
و درخت را در تنهایی آب باقی می گذارد .


                         3






صمیمیت آب را
                   درخت انکار نمی کند
انسان در آب
              به تاریکی سرنوشت سنگ ایمان می آورد
زنها چشمه ها را در راز خود آزاد می گذارند
انسان از چرخهای موج پیاده می شود
و در مرز آب
              به زندان سنگ ها روی می آورد .




                        4




باز می شویم
از چوب های جنگل پذیر
                            انکار را پاک می کنیم
به خانه می نشینیم
                    جنگل را تنها می گذاریم
بیابان را از تصویرش می شناسیم
و در جنگل خا ک ها را
                           در چوب های فرا مو شکاره به زنجیر می بندیم
از بیا بان قد مها مان را باز می گیریم
از موج می آغازیم
                     که اندیشه هایش را می بافد


                      5


انسان لحظه های جوانی را به قرن تکیه می دهد
انسان با برادرش به مشا یعت آب ، خاک را در سینی می گذارد
و خود می رود تا اشتیاق آب و خاک را بشنود
که آب خاک را بپذیرد
                        و با تکان دادن اندامش
                                             تنهایی را فراموش کند .


                    6



در اتاق نشستم که آسمان از من جدا بماند و در شیشه ادامه داشته باشم
به سادگی ی اتاق فرو رفتم که در من خلا صه شده بود
 آنگاه آسمان صدا ها را به وقتی دیگری باز می گذارد تا تجربه کند
و من در سایه ام تجزیه خواهم شد .


                     7



شب از ستاره بیرون آمد و به باد تکیه داد
شب در سایه توقف کرد و سایه ها را برید
و ما در تصویرمان لبریز شدیم
از آغاز پله نورها برگ ریزان باد را اطلاع می دهند
من از باد باز می گردم و خورشید را از تصویرم پاک می کنم
با د نورها را می گیرد و در شاخه های درختی که پاسدار دیوار است می افشاند
من از حباب خورشید بیرون آمده ام
دوار هوا در بخاری،  شعله ها را از برودت می رهاند
رهایی من از ساحل شروع می شود که باد در اندامش ذخیره است
خورشید در ساحل ادامه دارد
و ساحل از ستارگان می پرهیزد .
مقابل سر سام تنهایی
روز از دریا با زگشته است ما را به خورشید جوانه می زند
می توانیم از تمتع خورشید باز گردیم و چراغی را پاسدار لحظا تمان کنیم
ما از دریای خاطره بیرون می رویم و خیالمان با صدف ها آغشته می شود
این چراغ است که شب را در چشم هامان می پاشد .


                              8





خیال پاسدارم بود
صبح در پنجره جریان داشت و پنجره به مشایعت خورشید رفته بود
چشمان من گذشته را در صبح رها می کرد
قطب در آنسوی برودت روز در تصویری شکسته معلق بود
باد می آمد و تصویر برف را می شکست و اعتماد دریاچه را می برد
قایق ها در ساحل بودند و در خیال دریاچه ادامه داشتند
ساحل در دریاچه نشسته بود و چشمانم غروب را پاسدار بود
غروب در دریا تجزیه می شد
من از شهرها که پاسدار دود بودند گذشتم و دود های نا شناس شهر را
                                                                        حلق آویز کرده بودند
و ستاره از شهر گذشته بود
در تصویر معلق خورشید تردید کردم و شب را در دریاچه پاشیدم
من از دهکده های بیگانه شروع کردم و شهر تا پیچ تپه ها مشا یعتم کرد


                            9


برای آسوده بودن من از بندرهای سرزده لبریز می شوم
به هنگامی که قایق در بندر ادامه دارد
کدام بندر تنها در غروب چشم فرو خواهد مرد ؟
در پایتخت هفته ها
جنگل ، روحم را از وحشت لبریز سا خته است
من در لحظات رسوب می کنم و باد مشکوک که در عمرم پهن است تنم را چین می دهد .
شنبه ها در جمعه فرو می روند و نادیدنی ی تردید را در تنمان پخش می کنند
تنها یک برج کاغذی مرا پاسداری می کند
من از صداها بر می گردم و رنج در آهم خلا صه می شود
و جنگل روی چشمان تفر یحی ام رسوب کرده است .



                          10


به کلاس سکوت پذیر که وارد شدم
                                       رویا از اندامم لبریز شد
بیاد بعد از ظهر های آفتاب
که باران در من و تو بیگانه بود
                                    هیچ شبی در باران بر نخاست
بیاد فضا نوردان فلزی
حسرت من و تو را دور  کرد.




                            11




پنجره در شب من و تو راهی شد
چونان سازی تر کیده
                        خود را در سبزی های خیابانی صلا دادم
بیاد روزهای جاری که چشم هامان را بیگانه بودند
اینک ، پنجره را باز کن
                            تا خیالم
                                    تو را از میلاد اتاق بیرون برد .


                             12



سکوت من و تورا جاری ساخت
دریا در من میبارید
و سکوت با ما هیان خلوت کرده بود
تصویر ها ، این بخشندگان صراحت که از گذشته تا به من، تاب خطوط روز را شکسته بودند                                   ،از یاد بود مضرس قلبم تنها گذشتند
من در باران بودم
تصویر های بر گشته از پشیمانی در طول یک ورق مات از دفترم زندانی ی گذشته ی بی رونق اند



                                13


سکوت مارا شناخته بود
از دریا چه های مراقب که باد را احساس کرده بودند گذشتیم
کدام حرارت ما را از پیوند جدا کرد ؟
دست در شب فرو بردم
در یا در چشمانم ظاهر شد
و باد تورا به من رسانید



                                 14
سکوت در دریا جاودانه می زیست .
این دریا که با همه وصلت کرده
چگونه خاطره ی همه ی تصویر ها را نگهدار است ؟
فلق ، از انتظار لبریز شد
چشمم رو به سوی پل های بی شکنجه که تطاول باد را شکسته بودند چین خورد
وشب از تصویر هامان بلند شد .
کدام رسالت آخرین رسالت بود ؟
که رسالت شب در ما تصویر ها را با پیکار های سست همراه ساخت .


                                   15


در جدایی من و تو ، چهره هامان را شب از باد گرفت



___
یادداشتی از عباس صفاری درباره هوتن نجات
وقتی هوتن نجات به زندگی خود پایان داد بسیاری از بزرگان امروزی که او را می شناختند هنوز بزرگ و عمده نشده بودند . هوتن نجات نیز مانند ده ها جوان با استعداد و سر گشته دیگر اگر مانده بود احتمال داشت که به جائی نرسد و به این شهرت اندکی هم که امروزه به دست آورده شاید نمی رسید . یاد کردن ازاو و هم نسلان تباه شده و از یاد رفته اش نباید کسر شان کسانی باشد که در دوره ای هر چند کوتاه هم پیاله و هم صحبت آنها بوده اند . ده ها هوتن نجات باید از دور خارج یا تباه شوند تا یکی بشود احمد رضا احمدی یا بابا چاهی . آنها سر بازهائی بودند که از بد روزگار در مسیر گلوله قرار گرفتند . گلوله هائی که امروزه در ابعاد نجومی در سر تا سر جهان شلیک می شود .
من هوتن نجات را به غیر از برخوردهای هر از گاهی درکوچه و خیابان دو سه بار بیشتر ندیدمش . یک بار در بالا خانه چاپخانه صبح امروز که دفتر مجله بود و عصرها هم پاتوق جوانان اهل قلم . دو سه باری هم با جمع رفقای کافه فیروز . تا جائی که به یاد می آورم چهره اش حالت یکنواخت و صلح طلبی داشت که هر از گاه رگه تبسمی نیز از آن می گذشت . اما اهل خنده و شادی نبود و حالت های خشک یا عصبی را نیز به یاد نمی آورم در او دیده باشم . در باطنش حتما غوغائی بر پا بوده است ، اما در ظاهر نشان می داد که با خودش راحت است و به آرامشی دست یافته . سر و وضعش نسبت به دوستان دیگری که به کافه فیروز رفت و آمد داشتند کمی مرتب تر بود . شبیه مبصر کلاسی که با بچه های شر کلاس می گردد. رفقای شاعرش از دم اهل دود و دم بودند . او سیگار می کشید اما نشانه ای که اعتیاد دیگری را هم بروز بدهد نداشت .
یک شب برای شرکت در شب شعری که جوانان حزب ایران نوین در شاه عبدالعظیم تدارک دیده بودند همسفر شدیم . فکر کنم رفته بودیم رویشان را کم کنیم ! او عقب تاکسی کنار من نشسته بود و در آنسویش جوان سیاه چرده و قد بلندی که از جوادیه آمده بود و خیلی اصرار داشت اول او شعر بخواند . روی هم ده نفری می شدیم ، در دو تاکسی در بست . از آن جمع فقط کریم محمودی را به یاد می آورم و منوچهر غفوریان ، اخوان لنگرودی و احتمالا م. آستیم که همه جا بود . از جمع ما هوتن آخرین نفری بود که شعر خواند .و تا جائی که به یاد دارم بهترین شعر آن شب را او خواند . من هم به این دلیل که معلم ریاضی ام ( احد سلجوقی - هر جا هست به سلامت باشد ) گرداننده برنامه بود و به هیچ وجه انتظار نداشتم چننین جائی ببینمش رویم نشد روی سن بروم و هنر نمائی کنم !! ( هم نسل های من از معلم فقط پس کله ای می خوردند ) . آن شب پس از ختم جلسه در میدان شوش از تاکسی ها پیاده شدیم و هر کس یه راهش رفت و چند نفرشان را دیگر هر گز ندیدم . از جمع ما به غیر از مهدی اخوان لنگرودی که سرش به سلامت و عمرش پایدار باشد هیچکدام به میانسالی نرسیدند . یادشان پایدار .ه

______________

No comments: