Pegah Ahmadi
______________
______
مکتوم
از آینه خرزهره می زند بیرون، وقتی به یاد نمی آورم
زبان چگونه می پاشید، لای درزها وُ بتُن ها؟
چگونه آن کبودی ها که انقلاب نکردند
به رُخ ندادن، آغشته بود
چگونه بنویسم
به تو که لاله های ات رفته تا گریبان ات
وَ گیجگاهت هنوز شهیدت می کند
به روز که ظلم است
به فرق ِ سر که ظهور نمی کرد
به سینه ای که دیگر زیتون نداشت وَ زانوانش درون ِ زلزله جا مانده بود
ببین چگونه صدای خروس، نُک ِ تیز ِ باد
تیغ بر زندگی می اندازد
وَ حافظه ی کوره های بی تورات
از استخوان ِ قبرهای یهودی پُر است
و عشق
با قفل های قلابی به قلبِ پُل بسته ست
چگونه بنویسم
از آن زنی که گلویش، وخامت ِ صلح است
وَ انفجار ِ تن اش
لتّه های در ِ تنگ را غرق ِ نی لبک کرده ست
بر قلبم بایست!
انگار، آمده ام بر دیواره های غار نبوّت کنم
وَ با کمانچه ای بر الواح ِ مرگ، فرود بیایم.
__________________
No comments:
Post a Comment