Saturday, November 1, 2003

Yashar Ahad Saremi

_____________________


Catherine Jansens
___________________
یاشار احد صارمی

از من سه بار بیشتر


در را که باز می کنم ای وای . از صورتش خفه می شوم و این دردِ وای این دردِ ... شده است گرمِ گرم باشد و بوی گندم و سنگ و یکدفعه انگشتت ماشه را بچکاند و کبوتری در آسمان حرکتش دو سانتی متر کشیده شود طرف راست و بعد . بعد بیایی ببینی به جای کبوتر روی زمین ماری باشد با دو بال . دو بال مثل رعد و برق ... چه دردی ! آخ.دو سه سانتی متر این ورتر یا آن ورتر. مثل لیز خوردنِ لاستیک ماشین در باران روی جاده ی سر پایینی و وای . وای واقعا یعنی چه و واقعا وای. این چشم ها و این دست ها . عجب عجب. معشوقه ام که نیست. زنِ سابقم هم که نه . دختری که روزهای نوجوانی ام در باغ های زردالوی تبریز و یا زیر برف و آن صندلی های قرمز رنگ اتوبوس . نه. نه . دو سه سانتی متر این ورتر . چشم هایم انگار از چانه ام نگاه  و نه . کلاه قرمزش را از سر بر می دارد و سیاهی موهایش مثل باران شب. چشم های یشمی. دستی به صورتم می کشد و می خندد . " چقدر زشت و زیبایی ! " صدایش حتی . به من می گوید زشت و زیبا. با تته پته می گویم : من هیچوقت پیِ زن چهارم نبودم خانوم. . خانوم که نگفتم. گفتم خان ن ن ن و م م م م . دوباره دستش روی موهایم و می گوید: "من آیزیسم . سومین یعنی ابابیل جان ." یعنی چه ؟ انگار همین الان من بردارم و به کی خدایا . به اکبر زنگ بزنم بگویم من صلاح الدینم اکبرم! شاخ در نمی آورد ؟ نمی گوید یعنی چه؟ نمی پرسد به ما هم بفرست از آن معجون. صورتم را عقب تر کشیدم گفتم : " خانوم جان من دنبال چهارمی که نیستم . اشتباهی شده . لطفا.. " دستش را گذاشت پخ کمرش و یواش گفت : "سومین ابابیل. سومین. " لهجه ی چینی ها را دارد با این سومین گفتنش . فارسی با لحن چینی . عجب. خنده ام گرفت. آیزیس کشنده و زیبا با آن پستان های مردافکن کجا و این صورت چینی و تخت کجا؟ کجایی اکبر. بیا اینجا ببین کسی مرا فیلم کرده اینجا. مثلش دستم را گذاشتم پخ کمرم گفتم: " شاید اسمت آیزیس باشد ولی اون آیزیس کجا و تو کجا. برو جونم. اون تو نیستی .خب؟ اون یکیا هم نیستی . " مثلِ بچه ها لبهایش برگشت و مایوس نگاهم کرد . ادامه دادم : " نه. اونا از جای دیگری اومدن خانوم جان. مادرم از تبریز . زنم از استانبول با اون عطر و بوی بارانی و معشوقه ام هم که ... " این پا و آن پا کرد. یک حالت عجیبی با خود داشت. مثل یک شب . نیمه شب بیشتر. خنک و باد. این دفعه با صدای خود آیزیس گفت : "من به توویم رفته ام ابابیل." یعنی چه؟ ماندم. چشم هایم را بستم. این صدا ؟ واقعا این صدا ؟ کجایی آیزیس؟ درخت زیتون کجاست ؟ بیا اینجا کنار این دختر چینی بایست ببینم. همینجا. بگذار با دقت نگاهتان کنم ببینم واقعا یعنی چه این حرف ها؟ ! نه. این کجا آن کجا. گوشت مار مزه ی قرقاول نمی دهد . هرگز. نه عزیزم . ولی این و با صدای آیزیس؟ مگر می شود؟ شاید چشم هایم درست نمی بینند. شاید من یک ابابیل دیگری هستم. شاید اصلا این لحظه وجود خارجی ندارد. شاید اصلا من از توویم ریخته ام بیرون و نه. نمی شود. " خانوم جان یا برو توو اون آب دُور درخت به سر و رویِ خودت نگاه بینداز یا بیا توو و در آینه من بهت نشون بدم که تو آیزیس من نیستی . " رنگ از صورتش پرید. لب هایش . سیاه زده است لب هایش را.مثل یک نیلوفر سحری غمگین و تاریک نگاهم کرد . نه! به خدا این آیزیس نیست. به آمون قسم. قد آیزیس این قدر بود. ساعت آیزیس .. اصلا آیزیس من کی می خواست برود از این اداها در بیاورد. چینی مینی بیاید بگوید خودش را ریخته است داخلش. " خانوم جان آیزیس من که چینی نبود. فیروزه هم که نه. مادرم بیگم هم که با هفت جدش از تبریز . برو جانم. برو خواجه نعمان جای دیگری منتظرت است. برو دریا و کشتی و طوفانت جای دیگریه . " چیزی نمی گوید. غمگین سرش را می اندازد پایین و می رود طرف درخت پرتقال. یکی را می چیند و می آید جلوتر . تا می خواهم بگویم که ... با بوی پرتقال خودش را می خزاند داخل و می رود درست می نشیند روی صندلی سبز جلو پنجره و . عجب پر رو. صندلی را برداشته و جلو تر می کشم و می نشینم روبرویش. " صورت من صورت چینی آیزیسه ابابیل. شاید هم چینی تر از عکسی که روی میز گذاشته ای . سعی کن بی اینکه منو ببینی منو ببینی .نفسای عمیق ابابیل. نفسای عمیق" به به. حرفهای عمیق و لالای لالای. " خانوم جان تو اگر پرنده باشی و اون یک ماهی .. " شعر و ور نگو ابابیل. برو تار موهامو از قران بکش بیار بیرون . بوشون کن ! " عجب.. تار موهای آیزیس لای قران. درست وسط سوره ی عنکبوت. قرانی که آیزیس از دمشق برایم گرفته بود.تار موهای آزیس من لای قران. این دیگر مثل گوجه ی تازه رسیده می چسبد. دیگر چه می داند؟ آیزیس نکند خاطراتش را جایی سپرده باشد . فکر نمی کنم. آن چند تکه کاغذی هم که ازش مانده بود با آن آتش سوزی رفت و اصلا خانوم جان لطف کن برو جای دیگر خب؟ من سیاه تر از این حرف هام . موهای مشکی اش را باز می کند. چقدر هم بلند و افشان.چشم هایش را حالا نمی بینم. " ابابیل پروانه ها بعضا زرد می آیند بعضا بنفش . امتحانم کن. یک نشانی بپرس. " می روم پشتش وانگار که خودِ آیزیس باشد آرام شانه هایش را می مالم. نشانی . ها ؟ خب . " بگو ببینم اگر در یکی از روزهای مثلا ماضی مادرم بیگم جان مثل همیشه ساعت و زبان را از یاد ببرد و وسط ظهر بیاید اینجا و گربه ای هم دستش باشد . تو ان گربه را ببینی و از مادرم اسمش را بپرسی و مادرم بخندد و با انگشت اشاره اش گربه را نشان دهد بگوید اسمش را به یاد بیاوری ، چکار می کنی ؟" دستم را از شانه اش می گیرد و می برد زیر پیراهنش و می گوید " لوکا" ! عجب. به قول اکبر باز اوضاعمان دارد عجیف می شود. ." خب اگر آن گربه وقتی که مادرم زبانش را به یاد بیاورد و یکدفعه سفید سفید بشود و چشم هایش سبزِ سبز چه؟ چه می گویی ؟ " دستم چقدر گرم است حالا . این یکی دستم را هم می گیرد و می گوید : " چیزی نمی گویم . فقط بیگم جان لوکا را دستم می دهد و می گوید این خانوم را از سوسام گرفته ام. " راست می گوید. مادر من همه چیز را از سوسام گرفته است حتی و من و پدرم پیران خان را . فیروزه پرسیده بود بیگم جان این سوسام کجاست آخر؟ هیچوقت نتوانسته بود بگوید. هر بار زبانش گرفته بود . چه بگویم حالا من به این زن. اگر تو معشوقه ی منی یک نشانی دیگر بگو " می ایستد و به طرفم بر می گردد و موهای سرم را حلقه حلقه بازمی کند و می خندد. " ابابیل چرا هر وقت ماه این طوری بزرگ می شود این موهای قشنگ تو سفید سفید می شود و معاشقه می خواهی از من." این را هم که درست گفت . " پس برگشتی آیزیسم ؟ دلم برایت تنگ تنگ .... کسی زنگ در را می زند حالا. می روم و در را باز می کنم . ای وای . حالا خود آیزیس. می مانم. " زنی که معشوقه ی من است همین است خانوم. آیزیس. چشم هایش را نگاه کن بیا. می خندد زن چینی آنجا. بلند بلند . و این زنی که عین عین آیزیس اینجا ایستاده است می آید داخل و می نشیند . " زنِ چندین و چند سالت را پاک از یادت بردی ؟ دیگر همه چیز برایت آیزیس شد ؟ " چه می گویی ؟" عوض نشدی ابو افسان . همانی . بیگم جان کجاست ؟ " ابو افسان اسمی بود که فیروزه زنم مرا صدا می کرد. عجب.چرا هیچ کسی مرا با اسم خودم صدایم نمی کند اینجا. قبلا هم. مگر من اسم ندارم؟ هر کسی می آید یک اسمی رویم می گذارد و عجب. دنیا چقدر دیوانه است اینجا. دنیا دارد چیزی به رگ خودش می زند اینجا. این پنجره ها این باران پشت پنجره ها این سقف . این لاله ها و چراغ ها. می گویم : نه دیگر . نشد. تو آن یکی هستی عزیز جان. خود آیزیس. بگو ابابیل. نگو ابو افسان. این طوری هم نگاهم نکن. بخند . تو آیزیسی . " شالش را باز می کند می گذارد روی شانه اش. شال ارغوانی روی پیراهن سبز . زنی چینی هم پشت شانه اش آنجا در سیاه و سفیدی . بر می گردد و او را نشان می دهد :" یعنی می گویی من و این خانوم هر دو تامون یک نفریم ؟ " باز زبان و معنای زبان پرنده ها شد اینجا. سرم گیج می رود کمی. در دلم یواش " یواش " را تکرار می کنم. دیشب کجا بودم مگر. می گویم : مگر نمی بینی این خانوم با این صورت چینی اصلا مگر واقعا نمی بینی ؟ " می خندد و به طرف زن چینی بر می گردد: " دوباره چیز خورش کردی ؟ دوباره این ابو افسان چند وجب از خودش کوتاه تر شده . چی خوراندی خانوم جان به مرد عجیب من ؟ سایه اش شاخ در آورده ... " دیگر تحمل ندارم. می روم بین شان می ایستم. " کی کی را چیز خور کرده؟ نگاه کن. این هم از پنجره. ببینید باز می شود به سمت سانفرانسیسکو . اون هم از گلدن گیت . چرا نشسته ای . بیا. ببین . اون هم خانه ی موریس . بگویم چند شیشه شراب بیاورد؟ " می خندند. هر دو می خندند. هر دو زن. هم آیزیس و هم زن چینی . زن چینی می رود پشتم و دست هایش را می گذارد روی چشم هایم و می گوید : " دوست دارد همه را در من ببیند." آیزیس هم می آید کنارم و دست های زن چینی را از چشم هایم بر می دارد و یواش می گوید: " می خواهد من و تو روح هایمان را توی هم بریزیم " می لرزم یکدفعه از این حرف. فرار می کنم و طرف یخچال می روم. شیشه ی ودکا. بر می دارم و زن می آید از دستم می گیرد و من سر جایم می ایستم . زن چینی پرتقال را بر می دارد و می مکد . از این زن ها اینجا می ترسم من. می گویم : " حالا چه می شود اگر تو یکی همین سر و صورتت باشی ؟ چه فرقی به حالت دارد. فکر نمی کنید این وارونگی ربطی به من ندارد و شاید ... ببین . حتی ودکا را هم که عین آیزیس می ریزی . مگر قبلا نگفتم خانوم جان ... " حرفم را می برد : " آن قدر می نویسی که دیگر همه چیز و همه کس برایت تبدیل می شوند به بخشی از یک داستان . ول کن ابو افسان. بیا بشین اینجا برایت از این ودکا .... " درست است. همین. این تکیه کلام خود فیروزه بود . آن قدر می نویسی که دیگر ! ودکا را از دستش می گیرم زن چینی برایم سیگار روشن می کند. " ابابیل برویم بیرون . ها؟ برویم به اون باغ تاریک و آتش روشن کنیم . ها؟ " جوابش را نمی دهم. چشم هایم را می بندم و زن سیگار را از دستم می گیرد . " ابو افسان به شکل ها زیاد اهمیت نده . بیا گردن مرا بو کن . ببین چقدر فیروزه ام امروز! " بینی من و گردن این زن. بوی زرد آلو. عطر همیشگی خود خودِ فیروزه. عجب! یعنی چه ؟ چشم هایم را می بندم. در هوا چیزی از جایش از میخش که آویزان بود افتاده است و این هوا اصلا هوای این شهر نیست. حتما آن بیرون همه جا حالا پر از گنبد و کبوتر . حتما حتما. حتما حتی زبان هم بدوی تر از این حرف هاست آن بیرون. اینها با این رنگ و رو با این عطر و صدا همدیگر را غلط و وارونه پوشیده اند و آمده اند اینجا. در دلم می گویم : اگر ساعت سه شب باشد و بیدار شوی و یک دفعه ببینی مرا شبیه بادکنکی بی باد و چروکیده این طوری از خودم رفته ام چه می کنی ؟ زبان و ذهن فیروزه مثل موسیقی در ذهنم موج موج صدا می شود. خودِ خودش است . خود فیروزه. هر وقت دلش برایم بسوزد می رود و در ایوان را باز می کند و آه می کشد و دستی برای موریس لِوی که در ایوان خیالی ش زیر چتر نارنجی نشسته ، تکان می دهد و می گوید :" می آیم اینجا می نشینم و موریس هم می آید آنجا می نشیند و تو باران خورده و تاریک از در می آیی توو و من سرم را می گذارم روی زانویت می خوابم و موریس از جیب کتش فلوت را می کشد بیرون و تو در خواب مثل بچه ها می خندی و می خوانی ... " در ذهنم بر می گردم به زن چینی نگاه می کنم. به آیزیسِ مثلا. می گوید : "ساعت سه شب می آیی پهلوی من. خانه ی آجری قرمز. از خودت سه بار بیشتر . با چشم های حشیشی و می خندی و می خوانی . " راست می گویند. اما . اما پدر در می آورد اینجا. چشم هایم را باز می کنم و ودکا را از دست زن چینی می گیرم و دوباره این صدای غلط غلوط زنگ در. زن چینی در را باز می کند و فیروزه می گوید : به به بیگم جان هم آمد." بیگم جان " از کجا؟ خدا خیر کند. این درِ خانه ی من امروز شده است در خانه ی زمان و دهانِ گیج خواب. اینها را از کجا می ریزند اینجا. این دیگر کیست؟ این کجا بیگم جان است ؟ بس کنید . بس کنید . عجب. یاد آن سه عفریته افتادم حالا. آنها با من چکار دارند که اینها آمده اند اینجا. ای دردِ سیگار. بس کیند لطفا . زن چینی می خندد و سرم گیج می رود و زن چینی بیشتر از یک زن چینی و سرم گیج می رود و زن چینی می گوید: " فیروزه جان امروز ابابیلم طوریش شده. حتی مادرش را هم نمی شناسد. فکر می کنی بیمار است ؟" فیروزه می رود کنارش و حالا هر دو بِر و بِر نگاهم می کنند. " از سایه اش زود افتاده بیرون " می گوید فیروزه. می خندند . به به. خواب دیدن در یک کتاب عجق وجق. ادامه بدهید عزیزان وارونه ی من. پیازهای رنگارنگ من. به طرف آینه بر می گردم و انگار نوبت من باشد صورتم را زیر دستم پنهان می کنم و می گویم: آمده اید تا روح مرا به تاریکی ها ی مغرب ببرید. آمده اید و چرخ و چشم ها را بچرخانید. نه ؟ " هر دو می خندند و و صدای مردی از پشت در: " چرا رویت را بر می گردانی پسرکم؟ من که کغی نیستم. در را باز کن ببین برایت از سوسام چیا آورده ام" . یک خری آمده است اینجا و دارد مثل مادرم حرف می زند و جمله درست می کند.می گویم : خر خودتی . قورباغه هایت را بردار و برگرد .شما هم بروید . از من و این خانه بروید . "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه - چه حرف هایی می زنی ابو افسان! ه
یاد حرف های پیرمردِ یوزقاتی افتادم حالا. نشسته بود خانه ی موریس. اُزبک خان . مثل دو سیخِ گداز نگاهم کرد و گفت : « عجیبه. این احوال ابابیل. لکه های تیره و تاریک در در و دیوار. غریب و عجیب . حواست با من است ابا؟ این ارتعاشات. این لرز.این همه جان های تاریک در چشمانت. ولشان کن اینها را. بگو برایت دعایی، چیزی بنویسند. خیلی بد یُمنند . این قورباغه ها. این کلاغ ها. چکارشان کرده ای؟ این بزها . حصار پیدا کن ابا. از این امواج از این درها برو بیرون.» انگار با خودش این حرف ها را زمزمه می کرد پیرمرد. که بود از کجا امده بود چرا با من آن طوری حرف می زدم سرم نمی شد . موریس که آمد و دید دارد هی نکن نکن می کند با من، دستی به شانه اش زد و در گوشش چیزی گفت و پیرمرد غیبش زد. دود شد رفت هوا. حالا نکند اینها همان بزها و قورباغه ها و آن کلاغ ها باشند.نه . این اتفاق های دور و بر من ربطی به من ندارد . من این نیستم . من جای دیگر باید دراز خوابیده باشم و جایی از خوابم سوراخ شده باشد و اینها از آنجا آمده اند توو اینجا کجاست. چین ؟ تبت ؟ کجا؟ طرف آینه می روم. ببینم تو کی هستی ؟ تویی ؟ نه . تو تو نیستی . بیدار شو. سوراخ شده ای بیدار شو. دستی به موهایم می کشم. چقدر بلند شده اند و این صورت کج و این صدای موذی تووویم. می روم زیر آب. شیر را باز می کنم.. بیدار شو ابابیل. بیدار شو. بر می گردم ببینم آیا سوراخ تعمیر شده است و رفته آند این بزها و کلاغ ها یا نه ؟ مرد هنوز پشت در ایستاده است . " در را باز کن پسرم. لوکا سردش شده. باز کن. مرا زیر باران اینجا پشت در نگذار. در را باز کن پسرم "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه - مادرت سرما می خورد ابابیل. در را باز کن ! ه
ه - بروید از اینجا بیرون. ه
ه
می خندد زن چینی . مثل آیزیس می خندد ولی اینبار. کوتاه کوتاه و بریده بریده. می آید و از نزدیک زل می زند توی چشمهام . سست می شوم و صدای باران سردم می کند. زن در را باز می کند و مرد خیس و باران زده می آید داخل. لوکا دستش. این واقعا ولی خود لوکا ست. " پس آیزیس آیزیس که می گفتند تویی ." زن چینی گربه را از دست مرد می گیرد و می گوید : بله آیزیس . شما هم باید بیگم جان باشید . " مرد طرف من می آید و دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید : " بله. مادر ابا" . واقعا خنده دار است این صحنه. انگار لوکا هم از آنجا می تواند بیاید و بگوید من هم پدربزرگش هستم. چرا که نه. حالا که این مرد مادر من است حتما لوکا هم . لطفا بس کنید. بازیتان دارد حوصله ام را سر می برد. مرد می گوید: "چه زن های خوشبویی ابا .از این یکی بوی گل های بخارا می آید و از این هم بوی پرتقال هایِ ... " فیروزه می گوید : " بیگم جان ابابیل انگار هنوز بیدار نشده. ما را به جا نمی آورد. " می خندد مرد. بلند بلند.. مثل یک آژدها." تُک پا برو برایش شربت شکنجبین بیاور دخترم. . حالش را درست می کند. " زن می رود و می ریزد و می آورد.این یکی را راست می گوید . می گیرم و می نوشم. مثل ِ تن آیزیس می ماند مزه شکنجبین. عین مزه ی گردنِ خیس آیزیس. می گویم : " اگر تو مادر منی ( می خندم. دارم به یک مرد می گویم اگر تو مادر منی ) بگو ببینم پیش از اینکه به این دنیا بیایم چطوری پیشت آمدم؟" از جایش بر می خیزد و دست دختر چینی را می گیرد و می بوید دستش را: " می خواهی در حضور معشوقه ات بگویم ؟ " واقعا خنده ام گرفته است و این خنده می چسبد :" بگویید" می آید پشت سرم و می گوید در شکل میمونی کوچولو و پشمی و زخمی ! " برمی گردم و به چشم هایش نگاه می کنم. به چشم های سبزش. : راست می گویی ... ولی . " تلفن زنگ می زند . زن تلفن را بر می دارد : " سلام موریس جان. نه. حالش کمی گیج است . پرت و پلا می گوید. نه. انگار حافظه اش کمی مخدوش شده ... " یعنی چه؟ حال کی گیج است. اصلا موریس چرا تلفن می زند. در ایوان را باز می کنم : " موریس ... موریس . بیا اینجا. بیا مرا از خواب بیدار کن . . " می آید ایوان و دست تکان می دهد موریس پیر.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه - پاشو بیا اینجا ! ه

مثل همیشه می خندد. اصلا این آدم گریه بلد است یا نه ؟ فکر نمی کنم بلد باشد. همیشه می خندد. خنده هم که یعنی همین لبخند. هم مقدس هم مسخره. هر دفعه می آمد خانه ی ما فیروزه زنم حرف درست می کرد . همه اش از دست این لبخندش . می گفت یک حال پنهانی ست بین من و موریس. یک روز گفتم موریس فیروزه می گوید بین من تو یک بازار پنهانی ست و آن قدر خندید بلند بلند. حالا سرش را تکان می دهد. منم سرم را تکان می دهم. این مرد می رود طرف این زن در گوشش چیزی می گوید. زن موهایش را از پشت باز می کند و انگار این دفعه خود فیروه باشد یواش در گوش مرد چیزی پچپچ می کند و مرد هرهر می خندد. همه ی این آدم ها چرا این طوری بلند بلند می خندند ؟ از جیب کتم یک ... اِ ! من که کتم سیاه نبود؟ کو کت یشمی رنگم پس ؟ قوطی سیگار را می کشم بیرون و سیگاری می گیرانم و پکی عمیق. مانده ! خیلی . چه شده است ؟ کسی انگار دست برده است به زمان و زمین. هیچ کدام ربطی به من ندارند. شاید خود منم که عوض شده ام و اینها همین ها که می گویند هستند؟ ولی کی باور می کند مادرِ من یک مرد باشد؟ این خنده دار است. این را به موریس بگویم می خندد. استخوان های نزارش حتی . زن چینی حالا می رود طرف مرد و کف دستش را نشان می دهد : " ببین در اقبال من بچه مچه می بینی لطفا ؟ "مرد عینکش را می زند و کف دست زن چینی را بو می کشد و رو به من نگاه می کند : " یک دختر و یک پسر . " زن هم سراغش می رود و همان سئوال را می پرسد . مرد هم دوباره مرا انگار به روح من زل می زند و می گوید یک دختر و یک پسر!" سرم را پایین می اندازم و آرام می پرسم :" لطفا بگویید شما کی هستید ؟" انگار از درونم می شنوم آنها را : " ما مادر و زن و معشوق توایم " می گویند با هم. سه عفریت در اتاق سرد و یخ زده من. سکوت می کنم. حالا مي فهمم كه چرا بعضي ها يكدفعه در زندگي شان سكوت مي كنند. سنگ می شوند . صورتشان را بر می گردانند و تویشان می افتند. بازوی جنگیدن ندارند مثل من حالا. دنیا دارد زبانش را برایم در می آورد. لج می کند با من . خودم را می اندزام آن توو. باران مي بارد . سردم شده است. دانه های باران روی سنگ . روی برگ ها. دریا چقدر آن دور زن است. بروم بیفتم تویش نیایم بیرون؟ زنگ دوباره ی لعنتی. مرد در را باز می کند و موریس. جانمی جان. حداقل یک آدم از دفتر و عمرم. زن ها سلام می کنند و چترش را از دستش می گیرند. می نشیند دوست پیر من و لوکا خانوم می پرد بغلش . لوکا خانوم موریس را می شناسد برای همین با پاهای سفیدش شروع می کند به فشار دادن شکم موریس. " خوب شد آمدی موریس ! " نفسی می کشد و از جیب نیم تنه اش شیشه ی شرابی می کشد بیرون. هر وقت و همیشه به هر بهانه ای اینجا بیاید یک شیشه همراه خودش می آورد. زن می رود و برایش ودکا می ریزد و یک دانه توت فرنگی هم تویش می اندازد. عجب. عین فیروزه. دست زنِ چینی را می گیرم و چه عطری چه عطری ! " موریس این زن را درست نگاه کن ببین می شناسیش ؟ " سیگاری از روی میز بر می دارد و برایش فندک روشن می کنم و می گوید : " خب آره که می شناسم این خانوم قشنگ را. معشوقه ی خودته ابابیلِ زرکوب" . این پیرمرد هم خرفت شده است گویا. خر و خرفت. همدست اجنه های آن یکی پیرمرد. زبانم را این طوری در می آورم و می خندد موریس.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه - نگفتم حرف های ازبک خان را جدی نگیر ابا؟ ه
ه- ول کن پسر خنگ مرا موریس جان . نهار حاضر است
ه - چیا درست کرده ای بیگم جان ؟ ه
ه- بره ی اهری ، دلمه ی بادنجان ، کباب خرگوش
ه- ای زنده باشی زنِ خوب. یک ودکای دیگر برای سلامتی هر سه خانوم

زن برای موریس ودکا می ریزد و زنِ چینی آفتابه و لگن می آورد تا من دستانم را ... می مانم. راستش هیچوقت دست و صورتم را این طوری نشسته بودم. موریس قاه قاه می خندد و آرام به مردی که ادعا دارد مادر من است چشمک می زند . دیگر حرصم در آمده است. " موریس راستش را بگو ، من مرده ام ؟ "مرد می گوید : نفس بد نزن ابا." موریس صندلی اش را بر می دارد و میان دو زن می نشیند. " ابا دوباره از معماها می گویی ؟ دوباره گیر کرده ای ؟ " این دفعه خودم بلند بلند می خندم و می ایستم و کف می زنم " " پنیر بفرمائید!" نهار را می آورند و می چینند و می نشینم. چشم فیروزه و مرد روی دهانِ من . " چه شده است ؟ " مرد چنگال را به دستم می دهد و می گوید " پسر جان آرام تر . این صداها را در نیاور حین خوردن ... " همیشه مادرم و حتی فیروزه این طوری نگاهم می کردند وقتی عصبانی و پریشان می نشستم جلو میز. اصلا نمی دانم چه می خورم. نهار صرف می شود و مرد می رود از اتاق بغلی صندلی چوبی مادرم را می آورد و می نشیند. این چیزها را اگر در کتابی می خواندم باز هم باورم نمی شد. پرت می کردم و گوشه ای و می گفتم زکی . این بابا را نگاه کن. ولی کتاب که نیست. زندگی خود من است انگار کس دیگر مرا انداخته است گوشه و گفته است ای بابا . حتما جایی از خط خارج شده ام . مثل بودا گفته ام خانوم جان من رفتم . حالا زن عینک فیروزه را به چشم می زند و مجله ی موسیقی را ورق می زند. عجب. زنِ چینی کتاب رنگی مناظر ایرانی را بر می دارد و بَه بهَ عکس های خودِ آیزیس می افتد زمین . من می پرم و برشان می دارم و نه . حتما دوا خورده ام و دارم به خاطر این بازی اینجا این بازی را بازی می کنم با اینها . چند آماتور کنار هم . فقط موریس و لوکا از خود واقعیت برداشته شده و واقعا چه شده است اینجا؟ موریس لوکا را روی زانویش می گذارد و مثل همیشه نازش می کند. " لوکا لوکا گوشت با من است می گویم این آدم ها کی اند اینجا؟" جواب نمی دهد پدر سوخته. کت وشلوارم را می پوشم و می زنم بیرون. کُسِ خواهر همتان. گه خورده هر کسی که آمده زندگی مرا این طوری نوشته ! گه زیادی هم خورده. از کوچه ی گرین می روم پایین و به محله ی چینی ها که می رسم حیرت می کنم . چقدر ماشین جنازه و پس صورت چینی این آدم ها کو؟ همه شان با صورت های زن چینی و آن زنی که می گوید فیروزه ام. چکار کنم خدایا ؟ کجا بروم؟ آیزیس کجایی مادر قحبه ! آیزیس واقعی ؟ دوباره می روم پایین تر . بر می گردم کمی عقبتر.می ایستم. بر می گردم. امکان ندارد. خانوم یانس؟ اینجا در کوچه ی گرین ؟ با موهای طلایی و کوتاه و قد بلند و پیراهن نازک اُرمکی ِ قرمز؟ همان خانوم یانسی که این طوری سرم را می آوردم پایین و نگاهش می کردم و سرش را بر می گرداند و می گفت:" بی ادبِ بی شعورِ پفیوس. برو بیرون" همان خانوم یانسی که در کتاب سوزان مشهور تبریز با طوطی هایش جزغاله شد و باد آمد و خاکسترش را پاشاند بر سر و روی درختان پر از کلاغ باغ گلستان! عجب . حالا همان خانوم یانس اینجا در کافه ی پرونتو؟ جل الفاکین خالق! " سلام خانوم یانس " یکی از چشم هایش آبی و آن دیگری سبز. نگاهش می کنم و چه عطری چه عطری !همه ی مرده ها دارند یکی یکی این جا می ایند بیرون از مرگشان. اسرافیل آمده است انگار. حتما از مدار معمول خارج شده ام . حتما. " سلام خانوم یانس ! " مجله اش را می گذارد روی میز. نفسی می کشد و لبخندی می زند. " مرا به خاطر می آورید خانوم یانس ؟ یادش بخیر دبستان مهرگان. خیلی خوب مانده اید ها ... " انگار سعی می کند مرا به یاد بیاورد. چه سکوت بلندی . " حتما آمده ای در این باران قهوه ترک بنوشی نه ؟" قهوه ترک ؟ از کجا می داند؟ مهم نیست از کجا می داند. " خانوم یانس منم. ابابیل زرکوب . پسر پیران. همون ویلون زن مشهوری که ... " بر می خیزد و شانه ام را می فشارد و برایم قهوه ی ترک می آورد. " سیگار داری ابا ؟ "کی سیگار می کشید این خانوم. چرا این طوری سئوال می کند این خانوم ؟ " بله که دارم. بفرمانید. " روشن می کنم و پک می زند. باران چقدر تند و شرور می بارد حالا ." هیچوقت نگفته بودی پدرت ویلون می زد. حالت خوب است ابا ؟ " یعنی چه نگفته بودم. دوست عمه پوران و رفیق خانگی ما نمی داند پدرم ویلون می زد. شاید ذهنش کمی مغشوش شده . می گویم : " بد نیستم . ولی شما لهجه ی ایتالیایی ها را از کجا گرفته اید ؟ خانوم یانس ... " حرفم را می برد " خانوم یانس کیه ؟ " سیگاری روشن می کنم. " مگر شما خانوم یانس نیستید. نگویید نیستم لطفا . چون ... " می خندد. سرفه می کند می خندد . بلند بلند. چه باران ترسناکی هم . " حالا به فیگارو می گی خانوم یانس ؟ اومدی پروتنو اینارو بهم بگی ابا؟ موریس کجاس ؟ " چه قهوه ی بد و تلخی . " فیگارو ؟ صاحب اینجا ؟ پس این چرا مثل خانوم یانس شده ای ؟ دست بردار خانوم یانس " این دفعه نمی خندد. جدی ست. دستش را می گذارد روی پیشانی ام. " پرت و پلا نگو ابا. چت شده ؟ موریس مرده ؟ "حتما چیزی شده در من و اینها. حتما چیزی شده توی آدم ها. اینها مرا نمی شناسند و من اینها را. " یعنی تو می گی تو فیگارویی ؟ اون مردِ این طوریِ مجاری ایتالیایی ؟ نه ! " فیگارو یکی از ترانه نویس های مشهور این شهر است. بیشتر کسانی هم که این جا می آیند یا موزیسین اند یا شاعر.ارواح گمراه و مه گرفته . مثل خودِ من . مثل خودِ من که دارم خودم را تکه تکه از دست می دهم با این آدم هایی که یکدفعه ربطی به من ندارند. من کیم ؟ ابابیل پیران؟ اینجا چرا آمده ام ؟ یعنی به این شهر ؟ یکدفعه حالا دلم لک زد به کوچه ای که . یادش بخیر آن کوچه. آن در و کوبه ها. ای کاش همین الان برگردم آنجا. خانوم یانس می گوید :" بینگو . خودِ خودش.! " می گویم پس چرا خودت را توی تن پیراهن خانوم یانس ریخته ای ؟" سگرمه هایش چقدر جدی شد حالا. می گوید : " موریس حتما مرده . حتما! " موریس بمیرد من بیایم پیش فیگارو بنشینم ؟ مگر ممکن است ؟ اصلا خود فیگارو را مگر خودم در ذهنم نساختم ؟ همان فیگارویی که سالها پیش در مراکش به شکل عجیب و اسرار انگیزی مُرد؟ موریس بمیرد من بیایم زیر این باران از این حرف ها بزنم ؟ ولش می کنم. بدرک. گو خانوم یانس باش. گو فیگارو. بدرک . چترش را برداشته و می زنم زیر باران بیرون. می پیچم. باران و باد که تندتر می شود ناگهان چتر می چرخد و از دستم می رود بالا و دور. نکند این موریس واقعا مرده باشد و حالا ماجراهایش را دارم در روحم می بینم؟ مگر می شود آن پیرمرد به این سادگی بمیرد؟ نه. آن پیرمرد عمر خدا دارد. عمر خواب و خدایان. بروم خانه ی گیلیان و همه ی ماجرا را موبه مو برایش تعریف کنم. خوشش می آید از شنیدن این حرف ها. حتما حالا نشسته است و علفش را می کشد گیلیان دوست داشتنی . بروم با او بخندم. در را که باز می کند وای ! این کجایش گیلیان است حالا؟ نه پیشبند سفید دارد و نه گردنبند بلند و قرمز. این زن پیر ، این زن مترنم مادرِ خودم است. بیگم جان. من بوی مادر خودم را می شناسم. " سلام بیگم جان .چه گرم شدم که تو را دیدم . خسته ام خیلی مااا. مغزم سوراخ شده است ما. قاطی کرده ام. اینجا چه می کنی ما اا؟ " دستم را می گیرد و می کشاندم تو. حوله را دستم می دهد و می گوید : زیر این باران باز زده به سرت زده ای بیرون؟ چت شده ابا؟ شده ای عینهو لوکا خانوم. " عجب. برزخ دارد خیلی سخت می گذرد برایم. این گذر چقدر کلک است حالا. دارد شبیه گیلیان حرف می زند مادرم.شبیه دیوانه های سیسلیایی . پس چرا هیچکسی شبیه من حرف نمی زند حالا؟ " ابا کیه مادر ؟ " بیا بشین. واقعا زده به سرت ؟ چی خوردی ؟ موریس کجاست ؟ یاد مادرت افتاده ای اینجا چرا آمده ای ؟ چرا این طوری شده ای ابا ؟ " چه کنم دیگر حالا. " نمی دانم راستش " نمی دانم. به عکس فیگارو نگاه می کنم. ایستاده است پشت سر گیلیان و دست هایش روی چشم های گیل ... " چرا می خندی حالا؟ یعنی من خنده دار شده ام ؟ این عکس فیگارو را ندیده بودم ؟ عجب " عکس فیگارو و خودش را بر می دارد و به دستم می دهد " ابا قاطی کرده ای ؟ از وقتی فیگی رفت اینطوری شدی . اما راست می گویی ها. پاشا کمی شبیه فیقی بود. " پاشا ! شوهرش را می گوید.هیچوقت نمی توانست سرش را بلند کند به چشم هایم نگاه کند. به چشم های هیچکس . اما این که پاشا نیست. این خود فیگاروست که در مراکش مُرد. با سه زن زندگی من آنجا و باور نمی کنم نشسته ام و جلو این زن دارم بلند بلند گریه می کنم. چقدر زشتم من ! شده ام . " مادر جان لطفا لطفا ... " چشم های خیسم را می بوسد و می خندد . " چرا می خندی ؟ " نکند موریس مرده باشد و من این طوری از ذهنم ریخته ام بیرون. حتما چیزی شده است. اینها کی اند واقعا؟ شاید هم خودم مرده باشم. حتما مرده ام و ذهنم هنوز به این موقعیت عادت نکرده است و دارد و آدم ها را با هم قاطی می کند. عجب. مرده ها مثل زنده ها سان فرانسیسکو دارند. شهر دارند. عکس و صندلی . اتاق خواب. حرکت های معاشقه. از این اینجا تا آنجا. این طوری و این طوری . عجب. آیا من دوباره همان آدمم ؟ شوخ و ماجراجو و زیاده طلب ؟ " تو کی مُردی گیلیان ؟ " دستم را می گیرد و می برد روی تخت. می نشینم. چکار کنم؟ واقعا نمی دانم. ذهنم دیگر خراب شده است. اینجا چرا آورد مرا. پیراهنم را بکنم بگیرم با این زن معاشقه کنم؟ از کجا شروع کنم؟ از همین دستش بروم بالا و بعد صدای باران در روحم؟ عجب؟ مگر قبلا با گیلیان معاشقه کرده بودم؟ساعت چند است حالا؟ چرا یاد یکی از همکلاسی هایم افتادم. هر زن خوشگل و براقی را که می دید مارسیا صداشان می زد. نمی دانم. می خواهم پیراهنم را در بیاورم . " ابابیل زده به سرت نه ؟ تریس مگیستوس شدی بلاخره ؟ چه بلایی سرت آمد بگو " سرم گیر کرده توی پیراهنم. نه. من با این زن هرگز معاشقه نکرده ام. یعنی پیراهنم این را به من می گوید. نمی دانم. هیچ سرما و گرمایی این جا و آنجایم نیست. سرم چرا یکدفعه کرخت شد حالا . نه نمی توانم پیراهنم را در بیاورم. انگار مرا آورده است اینجا بخوابم یا استراحت کنم. دستش را پس می زنم . " باید بروم بیرون . " تریس مگیستوس کی بود ؟ کفش هایم در خانه ی گیلیان ماند. از خودم زیادتر شده ام. می فهمم . از این باران می فهمم . از این ازبک خان نامریی که قدم به قدم مثل سایه از مراکش تا اینجا ، تا هر جا که رفته ام و می روم دنبالم می کند می فهمم . چقدر اینجا این مارسیاها زیاد شدند یک دفعه ؟ از این می فهمم . از موریس . دست هایم می لرزند . تا می خواهم در را باز کنم دختری شبیه خواهرم می آید بیرون. من کی خواهر داشتم اصلا." سلام زرد آلو " کسی در کاغذ دست برده است و نوشته ها وارونه شده اند. "صوفی چرا مثل پیران صدایم می کنی ؟ زده به سرت ؟ " می خندد. چقدر هم قشنگ می خندد. آرام بخش . " منم پیران . چطوری پسر جان ؟ " پیران ؟ این دخترک با این رنگ و لباس و موهای بلند ؟ پدرِ من با این شکل و شادی ؟ ای زبان این کلمه ها این همه عطر و پستان و بازی برای چه ؟ این ماده های عجیب از کجا می آیند. این شبیه و شباهت ها. خدا تو کی هستی ؟ خاله ام ؟ آن زن شاعری که با شاخ و شاخه های آتش تاریک و قرمز جایی ایستاده است و نایستاده است؟ همه چیز دارد به سرعت قشنگ تر می شود و به سرعت از . چه بُعدهای مستی !!! چرا توی اینها خزیده ای و خزانده ای همه ی مرا و نه! پیران کجا و صوفی کجا ؟ دست بردار صوفی . دست بردار. دستم را می گیرد و آخ ! چه لحظه ای . چه نوایی . یک سکه ی نقره ای در دستم . می خندد حالا. در درونم. مثل پیران. مثل خود پیران. عاشق خنده ی پدرم بودم همه ی عمر. چترش را باز می کند و از پشتش این مرد. مردی که ادعا می کند مادرم بیگم جان است و این بار کلاه سفیدی بر سر دارد و موهای نارنجی بلند . گونه ام را می بوسد و چه صدایی حالا : " زن هایت را بیشتر از این در انتظار نگذار شاهزاده ی بخارایی ! " موریس لوی خانه اش نیست. اصلا خانه ی موریس لوی کجاست ؟ کسی او را ندیده است. هیچکسی او را نمی شناسد. شاید هم رفته است داستان بنویسد. موریس لوی اصلا وجود ندارد. چرا او یکی زن نیامد از پی من؟ شاید هم معشوق آینده ام بود زنی که مرد پوشید آمد. این فکرها در زبان نمی توانند بگنجند. این حرف ها زبان را به حیرت می اندازد . در آینه منم عجیب و موهای سرم همه سفید و برف . سکه ی نقره ای آب شده است و رفته است توی روحم. باید بروم دوباره وارد این شهر و زندگی بشوم. ولی نه شبیه آن میمون پشمی و زخمی . موریس کجایی ؟ موریس ؟ زن چینی کنارم می آید . کیمونوی زیتونی رنگی به تن دارد : " چه ابروهای سفید و پر پشتی داری ابا ! " فیروزه با کیمونوی ارغوانی می گوید : بلاخره موریس شدی ابا ! عجب. دیگر حرفی برای گفتن ندارم. سرنوشت من خود منم و عجیب. دستانم را می گیرند و مرا کشان کشان می برند طرف حمام. می خندند و می خندند و می خن .... ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه



نوامبر 2003 . لوس آنجلس . آمريكا

___________________




Kronos Quartet - The End of Dracula (composed by Philip Glass, via Philip Glass: Dracula, his score for 1931’s Dracula)


____________________________

No comments: