Ali Reza TabibZadeh
_______________________
علی طبیبزاده /لس آنجلس / آوریل 2007 م
داشت می چرخید. خلاف آن چیزی شد که فکرش را می کردم. آرامشی را که به دنبالش بودم نه با این "کارامل لاته ی" کوچولو توانستم بدست بیاورم و نه از محیط گرم و صمیمی این قهوه خانه. اگر می دانستم که زنگ می زند و این قهوه و کیک هویجی را کوفتم می کند، گوشی را بر نمی داشتم. اما این هم از منگی و کفری بودن فعلی است که این حرف را می زنم وگرنه امید، هر گاه که زنگ می زند آب دستم باشد، گوشی را می گیرم. وقتی از "کافی بین" بیرون آمدم، سرم در این فضای فکری مجهولی که فعلأ به سر می برم، بی حاشیه بگویم که خیلی ملنگم. نه ملنگ از سر ِ شنگول، بلکه ملنگ از صدقه ی سر داغونی. ملنگ بد ِ بد. یعنی ملنگ نمره یک. وقتی نشستم پشت رل و از پارکینگ قهوه خانه زدم بیرون، حس کردم که این دیگر شوخی ندارد و کاملأ تمام سطور لایه های مغزم را احاطه کرده . حساب کن! ظرف بیست دقیقه مکالمه ی تقریبأ یک طرفه، که من فقط شنونده بودم، تصویری پر ملال و ماندگار در ذهنم نقش بسته و هنوز مانع می شود که بدانم اصلأ کجا هستم و به چه سمتی روان.همین را میدانم که تلفن دوباره زنگ زد و پشت چراغ سبز ترمز کردم. شاید از ترسم، شاید از اینکه می خواستم تمام حواسم را به این گوشی لامذهب بسپارم و شاید هم بی اختیار، نمی دانم!امید بود دوباره.جملات، شعر آگین بود اما طاقت سوز هم. چطوری بگویم، خود ِ دردِ شعر زده بود و یا شعرِ درد زده، و یا شاید من اینگونه می شنیدم.ضمن گوش دادن ، داشتم فکر می کردم که شرح کلی اتفاقات در این حلقه را می شود به حکم تکنولوژی درهمه جا یافت. اما شنیدن نقل آن ، آن هم نقالی گونه ی سبک امروزی ، ملموس و دست یافتنی، و در عین حال از فرسنگ ها راه و مضافأ پر احساس، گوش ها و حواس ها را میخکوب می کند. که همینطورهم شد.تلفن و ترافیک و تنش ، به همراه قهوه ای نچسبیده در تنها روز تعطیل و استراحت، کارم را دارد می سازد. بعد هم منگی و حالت تهوع ضعیف. همه ی اینها یک طرف، و در رأس آنها هجوم واژه ها از لابلای اندام موج های الکترونیکی احساس غریبی را در من بیدار می کند. احساس " ذره بودن" ، "اسارت" ، "تنگنا". و در ادامه هم، بیدار شدن و روح پیدا کردن ِ اشکال مضحک ِ یک شکل و قواره. شکل ها ی همان سوال های همیشگی، همان ای کاش می شد ها، اگر می توانستم و می توانستیم ها و چگونگی ادغام عاطفی این زندگی فعلی، با گذار نا مفهوم و چند بعدی زندگی انسان های آنطرف آب ها، و از همه غول تر، چرایی قضایا. می گویند خواستن ، توانستن است ، اما همیشه در هر دستاوردی ، از دست دادنی نیز وجود دارد که شاید این همان گره ِ کاراست ، همان ترس از دست دادن. وگرنه ... همین. فکر کنم همین. بعدش... اگر ادامه بدهم یک جورهای بدی خواهد شد که نمی دانم چی و چه جور، اما به هر تقدیر در این شرایط، به نفع سلامتی که نمی تواند باشد، هیچ، بل...تنها به حاصل این درگیری ذهنی( این شعر سه اپیزود رنگی) و قسمتی از ترانه ی مسعود امینی، که زنده یاد فریدون فروغی را در ذهنم به تصویر می کشد اکتفا می کنم. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه
دیگه این قوزک پام، یاری رفتن نداره"
"لبای خشکیده ام حرفی، واسه گفتن نداره
________________
سه اپیزود رنگی
پشت چراغ سبز
ه" نرسیده به میدان، تلفن دستیام زنگ زد. چراغ راهنمایی سبز است اما ایستادم. امید است از ایران. می گوید": ه
از میدان ِ مین ِ امروز که سالم در آمدی!ه
و از روی جسد سی روز هم که رد شدی!ه
تازه، پرسش های پا به ماه،ه
ایستاده اند روبرویت، ه
عمودی
چون سرو های سروستان
در دو ردیف،ه
پیرامون راه
برای سایه خوشی
و تا چشم کار می کند،ه
کاغذ پاره هایی ست، با نام و نشان
که می چسبند به فرمان سنجاق قفلی،ه
روی سینه های عریان
که روزی می تپید
هر جا که بایستی
و به هرسمت که بپیچی
بی هیچ مقدمه ای
سرت می خورد به دیواری زره پوشیده
که شالوده اش با قاعده می رقصد
در پوتین های خشونت
و میوه ی هر روزه اش
ایستگاه های تفتیش است
و یک مشت قدغن
با چاشنی هزاران نه!ه
بد خُلقی مکن!ه
عادت می شود
وقتی تکرار پهلو می گیرد کنارش
و ابتدا می شود،ه
انتهای این زره پوشیده!ه
__________
پشت چراغ زرد
در میان این حلقه های شیشه ای
سلامی با لبخندی درآمیخت
و دستی به دستی رسید،ه
با لذت
بهای آن اما
دو جان بود و یک نیمه
که مادر، نیمه را پرداخت
نور ماه پایین نیفتاد
و شبِ هفت
فرو ریخت
بر تپّه ماهورهای بی نشان
سینه ی دو سنگ را جلا داد،ه
ُتنگ آبِ مادر
و وقت رفتن اش،ه
گلابدان و ایمان و چارقد
جا ماند لا ی َپرَپر ُرزهای زرد
________
پشت چراغ قرمز
باز شد پنجره،ه
که بوی ماندگی برود
بوی ماندگی اما به تار و پود بود و
چشم ها
مثل آن روزها
سینه چاکِ رنگ قرمزی گرم،ه
که به پس زمینه ی سیاه بیاید
تا نیفتد برخاک،ه
عَلمَ های هزاران دلیل.ه
____________________
1 comment:
با سلام و درود
ممنونم از وقتي كه گذاشته اي و مرا خوانده اي علي رضاي عزيز من معتقدم ما در شعر همگي شكلي از نثر را به كار مي گيريم و اين قاعده مهم به شاعر باز مي گردد كه در حوزه كاري خود چقدر به علائم و نشانه ها اهميت مي دهد تا با معياري تمكين يافته سراغ گزينش كلام برود يكي از مسائلي كه امروزه شاهد آن هستيم حضور جدي روايت در بطن شعر امروز است تلفيق ژانرها در حوزه ادبيات نشانگر تعميم يافتن هنر و شاخصه هاي ان در نظام ادبي ست
اما در مورد شعرهايتان بايد بگويم چيزي كه به نظرم رسيد اين بود كه شعرها از نظر زماني با يكديگر تفاوت داشتند من شعرهاي پاياني رابيشتر دوست داشتم يعني جان مايه هاي شعري بيشتر قوت يافته بود و به طبيعت كلام چيزي كه نيماي بزرگ از آن سخن مي گويد نزديك شده بوديد
تفاوت در نگاه شما برايم قابل تعديل است زيرا ما به اقتضاي برخورد با جهان پيرامون خود مينويسم ولي شعرتان كمي از تاملات شاعرانه دور مي شد تو گويي شعر از آن بازنمايي واقعيت دور مي شد
با آرزوي بهترين ها
Post a Comment