Friday, February 1, 2008

Sheida Mohammadi

___________

شیدا محمدی


ــــــــــــ

کافه‌ی نیم‌راه



دستان مرد؛کرکره
و باران در پاییز پایین می ریختند. م
دلشوره خیسی در دامنم شور می زد
و مرد
با لهجه یونانی
خرده های نان را جمع می کرد! م

از راه درازی آمده بودم
و کوتاه نمی آمدم ! م
عطر قهوه، لهجه ی مرد
در حافظه ی کافه پیچیده بود
و پیاده رو
بر شیر و شکر لیز می خورد. م
باز من بودم و این لبخند نیمه کاره ای
که بر بوسه ی ناتمام سیگار سر می خورد!م
عقربه ها
از لهجه یونانی مرد و
انگلیسی ناقص من می گذشتند، م
در دوردست
سلام و درود بود که در گلویم می شکست! م

مرد
بادیه های باد را جابجا می کرد، م
بر چوب خط زمان آب می ریخت.م
می دیدم
از پایین پلکم همه را می دیدم
بهار
در چشم های هیز من
سرخ می شد
و خورشید
در شیر و شکر غلت می زد.م
و دوباره پیاده رو که لیز می خورد، م
مرد می خندید
و آسمان با چشم های باز
خواب دیده بود که اقیانوس هند در دل زنی می لرزد
که ماهی کوچک سهراب
خفه می شود در اقیانوس
و مرد خاموش
شبیه تکه های ابر می رقصید. م

زن
فرسنگ ها دورتر از او
پا روی پا انداخته بود
و در فاصله ها تنها تر می شد.م
در انتهای ناخن و نیمرو
و لیزی ماهی سرخ
و کف های به جا مانده در فنجان
از میان تمام خط ها
سر خورده بود.م
...

مرد می خندید
و زن و زمان
در هم جابجا می شدند.م
شستم نه ، پاهایم داشت خبر دار می شد
و لحظه ها کم کم
از پاییز و باران
از ترانه و بوسه خالی می شدند
و باز
مرد و زمان
و دلشوره خیس دامنم... ه



نوامبر 2004


ــــــــــــ


No comments: