Hooman Nozhat
_____________
هومن نزهت
امشب داشتم با سارا درويش صحبت می کردم خواست که جمله ای برايش بنويسم.اين چند سطر يادگار از سال ۶۹را به درخواست او در خانه می گذارم
ديوار
انروز صبح كه از خواب بيدار شديم ديديم چهارطرفمان را ديوار كشيده اند وچقدر هم بلند.هرچه زور زديم بفهميم چطور مي شود شبانه آمد و چهل -پنجاه رديف آجر چيد وديوار را تا آسمان خدا بالا برد وما هم خبردار نشويم،عقلمان به جايي نرسيد؛اين بود كه همانطور نشستيم و به در آهني بزرگي كه روبرويمان وسط ديوار بود- و نمي دانم چرا تا آن لحظه نديده بودمش - خيره شديم. بالاخره در را مي سازند كه لابد بازش كنند يك زماني. خوبيش اين بود كه لااقل سقف نداشتيم و مي توانستيم آسمان را نگاه كنيم.اگر هوا مه آلود باشد آنوقت ابرها به اينجا هم مي آيند و ما مي توانيم بي اندازه شاد باشيم كه با بيرون ارتباط داريم.اين كلمه «بيرون» را همين چند دقيقه پيش ياد گرفتم. يكي مي گفت بيرون جاييست كه اينجا نيست؛ يعنی هر جا كه آنور ديوارهاست.صداي باز شدن قفل وچرخش سنگين در آهني به پاشنه،همه مان را به خود آورد.چند نفر كت و شلواری با يقه هاي تا آخر بسته آمدند تو.يكي كه مسن تر بود جلوترآمد و گفت:«روز بخير آقايان!شما بايد شاد باشيد كه مابه ديدنتون اومديم .شما بايد فعال و سرزنده باشيد. نبايدهمين طور عاطل و باطل بشينيد. بايدكار كنيد...» وما چيزي نمی فهميديم؛ چكار كنيم، با چه كار كنيم. «شما بايد ما رو دوست داشته باشيد.ما هر روز به شما سر مي زنيم؛ اما اگه واقعا دوستمون داشته باشيد.بايد از همين امروز شروع كنيد به كندن كف اينجا.خاكش رو هم بريزيد پاي ديوارها.هرچه بيشتر بهتر.»بعد اشاره كرد به آدمهايي كه پشت در بودند و آنها هم كلي بيل و كلنگ اوردند وريختند جلوي ما و بعد همگي رفتند.صداي قفل در كه آمد ما باز هم تنها شديم و همانطور كه نشسته بوديم ذل زديم به بيل و كلنگ ها و شروع كرديم به دوست داشتن آن آدمها. كار سختي بود ولي بايد سعي مي كرديم؛آخر آنها تنهاكساني بودند كه ما مي شناختيم.احساس عجيبي داشتيم؛ مثل روز اول كه آمدند واين چادر ها را اينجا علم كردند كه زيرشان بخوابيم.(قبل از آن را اصلا بياد ندارم ) تا آمديم شروع كنيم بكار ديگر شب شده بود.از آن روز به بعدسخت كار مي كرديم و هر بار كه آن ادمها مي آمدند ما بهشان مي گفتيم كه دوستشان داريم و آنها فردايش هم مي آمدند. وسط كار يكي از ما آهسته همه مان را را صدا كرد كنار ديوار پشت چادرها؛ و اين اولين باربودكه يكي از ما حرف زد.همه جمع شديم پاي ديوار پشت چادرها.به تقليد از كسي كه صدايمان كرده بود آنجا،گوشمان را به ديوار خوابانديم.صدا مي آمد.صداي ضربه.از آنطرف ديوار؛ از بيرون! مثل ضربه كلنگي كه به ديوار بخورد.احساسی آميخته به ترس و شوق فرايمان گرفته بود. يكي از ما با دسته كلنگ سه ضربه به ديوار زد. لحظه ای صدا قطع شد و بعد صداي سه ضربه هم از آن طرف ديوار آمد.با ناباوري چند بار اين كاررا تكرار كرديم و هر بار هم جوابش را دادند.تصميم گرفتيم روزها كف آنجا را بكنيم و هر وقت آن آدم ها مي آيند به آنها بگوييم كه دوستشان داريم تا باز هم بيايند و شبها ديوارپشتی را كه به بيرون راه داشت و صدا از پشتش مي آمد وچه ديوار ضخيمی. و اين اولين تصميم ما بود كه بياد می آورم. در يك شب مه آلود كه مشغول كندن ديوار بوديم ناگهان صداي آنطرف واضح تر و بلندتر شد؛ مثل اينكه در چند قدمي مان باشند.با بهت و شادي و با هر چه در توان داشتيم شروع كرديم به كندن ديوار.صداي آن سوی ديوار هر لحظه نزديكتر و نزديكتر مي شد تا جايی كه می شد صدای نفس هاشان را هم حس كرد.يك لحظه دست از كار كشيديم.از آنطرف نوك كلنگی با آخرين آجر مه را شكافت و ناگهان ما جمع آن طرف ديوار را ديديم.صدا از هيچكس درنمي آمد.آنقدر ساكت كه صداي قورت دادن اب دهان تك تكمان را می شد شنيد.يكی از آنها جلو دويد و فرياد زد « بالاخره موفق شديم.به بيرون رسيديم ...» و ما خشكمان زد.آنها هم فهميده بودند.عقب عقب رفتند وما هم برگشتيم جلوي چادرهامان.هوا مه غليظي داشت و ابرها لابلاي چادرهای ما مي خزيدند.نشستيم وبه اسمان كه هيچش پيدا نبود خيره شديم. تصميم گرفتيم از فردا فقط كف آنجا را بكنيم؛ فقط كف را. و بعد خوابيديم . ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه هه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه هه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه هه ه هه و
_________________
____
1 comment:
ba arze salaam va tabrike pishapishe eide nourooz.az webloge khoobetaan mamnoon.
Post a Comment