Friday, August 1, 2008

ALI REZA SEYFEDDINI

___________



علیرضا سیف الدینی
_________________


سرخ شده بودآفتابم وحالا دیگرنبود



سرخ شده بودآفتابم وَحالا دیگرنبود برگشتم پاره شد نگاه نکردم کش آمد تا خیابان با دودوست ومچ های زخمی که نمی دیدمشان می رفتم کش آمد تا امروز ازآفتابی که مدام غروب می کرد وُمی زد نفهمیدم خوابم یا بیدار کش آمد دیروزتا امروز برنگشتم مثل آن روزکه سرم نچرخیده بود به سمت آفتابم که رفت یا رفتم نفهمیدم صورتش روی پرده ای ازسرب حک شد وسرم سنگین برنگشتم چون که برگشتن سبک نبود تا مردمک های چشم ها حتی بردارد این عکس را ببرد به سمتی هرسمتی جزگونه های گل انداخته ازشرمش جز سایه های دست هاش که روی زانوها بلاتکلیف مانده بود ازسایه هاش دورشد دست هام مثل تیرکی ازقطاری که راه بیفتد ازایستگاه به ناکجا برنگشتم کش آمد دیروزتا امروز کاش بی فایده بود اگر می گفتم آن جا نشسته بود وآن جا را برای من برای همیشه آن جا نشانده بود ازکنارمیزگذشتم دربازبود وآن دو دوست بیرون منتظرم بودند که پاره شد نگاه ودل کش آمد ازتاریخ نگفتم بعدازآن یا ازصورتی برگشته به پشت ِ سر کش آمده بودپشت ِ سر کش می آمد تاریخ می جوشید توی دیگی که درآن بودم وتاریخ نبود وُدرغلغل آب دیگ حتی گذشته نبود خواب ساحلی می دیدم که درآن زنی به سفیدی شکم ماهی ها کش می آمد بعد فهمیدم که رودهایی را که قبل ازآن دیده بودم خواب هایی بود که دیده بودند بعد بود که فهمیدن هم مثل نگاه ودل پاره شد برنگشتم دربازبود تا خیابان ومن ازکجا یکدفعه سرازآن جا درآوردم وُباران گرفته بود ودستی دسته ی چتری را بالاسرم کش آمد وُمن نه باران نه چتر نه خیابان نه آن دو دوست را نمی دیدم سیل می آمد و سیل می دیدم وآفتابم کش می آمد روبه دریایی که به هرحال حتی اگرنبود داشتم نزدیک می شدم به دور وُ دنیا شبیه شکم ماهی ها سفید می زد تا دریا که مثل آینه آن جا را تکثیرکرده بود وموج می زد سایه های دست های بلاتکلیف کش می آمد وُ بعد پاره شد برگشتم به برنگشتن نشد نگاه نکردم به نگاه کردن نشد کش آمد خیابان با دو دوست ومچ های زخمی که نمی دیدمشان می رفتم می رفتم می رفتم می رفتم می رفتم می رفتم می رفتم سرخ شده بودآفتابم وَحالا دیگرنبود.....................................................ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه هه ه ه ه


___________________

1 comment:

Anonymous said...

بادصدای لرزانت را می پراکند

چه گندمزاری روی صدای توست

چه نوری می تابدازمخمل خوشه ها به این ابر

چه ابرتیره ای نشسته روی پله های باورم

چه خاموشم من

به دست هایت بگوسردباشند

قول می دهم با باد نجنگم