Wednesday, October 1, 2008

Ali Reza TabibZadeh



Marc Riboud Girl with a Flower,
Peace March, Washington DC
_______

علیرضا طبیب زاده


روزی می آيد که ...ه




روزی می آيد که؛
ه
تداوم هق هق ها می شکند،ه
مِه غليظ پـَر می کشد،ه
از سطح ِ کف آلود و خاکستری دريا
شبنم های سرشار،ه
به ديدار گلبرگ های جوان می روند
و نَفَس چمن

اندوه از دل ِ دشت می شوید



روزی می آيد که؛
ه
زنگار ِ هزاران ساله رخت بر می بندد،ه
از حلقوم صبوری

مردان ،ه
از چنگال روزمره گی می گريزند ،ه
زنان، رنگ های شاد را قدم ميزنند
کودکان زندگی را،ه
روی تن ِ روز
آينه بر دست می رقصند،ه
و خانه ها دور به نظر نمی آیند



روزی می آيد؛ه
که صبح گريان نیست
و شب، در آغوش دلتنگی به خواب نمی رود

سکوت، آرام آرام بال می گشايد
آرامش در کوچه ها آواز می خواند
و نجوا،ه
لالايی ِ خواب ِ ابدیِ فرياد می شود



روزی می آيد؛
ه
که اتفاق، در خيابان راه می رود،ه
بی ترس
هوا مست می کند
و دستان ِ سپيد ،ه
اضطرابِ شهر را می شويند


روزی می آيد که ؛
ه
خاکستری- سياه محو می شود،ه
فهم توليد مثل می کند
و صـــــدا
می خندد



روزی می آيد که؛ه
هر نور، سَرايی
هر سرا ، نفَسی
و هر نفس
ترانه ای می شود

روزی می آيد که؛ه
سقف آسمان بلند می شود
نفس کم نمی آيد
و پرواز،ه
وسعت می گيرد. ه



کپنهاگ 2000


___________________

7 comments:

Anonymous said...

با خواندن سطر آخر نفس آزادی کشیدم...آه ه ه ه

Anonymous said...

کاش آن روز بیاید. کی می آید آن روز؟

Anonymous said...

همیشه بیان خواستنها و تصور دنیایی که باید باشد اما نیست زیباست

Anonymous said...

آقا و یا خانم عزیزی که اسم مستعار "مرد کور" را برای بیان شخصیت و احساساتتان برگزیدید! و دوستان گرامی که به اسم " ناشناس" و یا در اینجا و یا هر جا کامنت می گذارید، با شما هستم! دلیل بودن شما در اینجا چند حالت دارد...این که علاقمند به شعر هستید و اوقات خود را اینجا می گذرانید اما شهامت ندارید / یا برای ادای احترام به یکی از شاعران اینجا آمدید و باز هم شهامت ندارید / یا برای بی حیثیت کردن این بیچاره ها آمدید! که باز هم شهامت ندارید / یا خرده حساب شخصی با کسی دارید، ! که باز هم شهامت ندارید / یا توی رو در بایستی گیر کردید و پلو طرف را خوردید ولی از پشت میخواهید بزنید، ! که باز هم شهامت ندارید / یا از سر تفنن، راه گم کرده اید....که باز هم...شهامت ندارید / و یا اینکه فقط خواستید لوس باشید و لودگی کنید...که باز هم همان ...شهامتش را نداشتید از ماسک بیرون بیایید.
-----
کاکو ! هر دلیلی که داشته باشید برای خودتان محترم است. اما فکر نمی کنید زمان آن فرارسیده که هر شخصی مسئولیت کار ها و اعمال و سخنان و نوشته های خویش را می بایست بدوش کشد و صادقانه نظراتش را اینجا بنویسد با نام محترم خودش؟ تا چه زمان می بایست تنها گوش و دهانمان در مدرنیت سیر کند اما تا کمر در سنت ها و بدعت های پوسیده غوطه ور باشیم؟ در کجای چه فرهنگی آدمها اینگونه از زیر بار مسئولیت آنچه به زبان می آورند و یا مکتوب می کنند در می روند ؟چه زمانی یاد خواهیم گرفت که به تفکرات خودمان لااقل پایبند باشیم . اگر تصور می کنیم که درست است دیگر دغدغه ی پنهان شدن چیست؟ ...پس ترس ماسک برداری از چیست؟ این معضل دنیای مجازیست که آدمها ، آن من ِ واقعی شان را ، بر طبق مناسبات اخلاقی و قانونی و انسانی نمی بینند و در نقش کسی دیگر، می خواهند حرفشان/ کارشان را ترویج دهند. اما به چه قیمت ..؟ این عده متأسفانه هم خدا را می خواهند و هم خرما را...یعنی هم می خواهند خوشنام بمانند و از کسی مواخذه نشوند و هم اینکه دشنام بدهند هتاکی کنند توطئه کنند مسخره کنند و حیثیت انسانها را زیر سوال ببرند...آیا به این سبب نیست که این ها خودشان هیچ کاری در خور توجه ندارند و بودن دیگران و تلاششان برای این عده قابل تحمل نیست و به همین دلیل دیگران را به سخره می گیرند و پاپوش می سازند؟ فکر می کنید از چیست که بیشتر وبلاگ نویسها و سایت های معتبر، کامنتدانی خودشان را بسته اند و یا بعد از چک کردن آنلاین می کنند؟ بله! زیرا آن ها برخلاف شما، در مقابل نویسندگان مسئولیت پذیر هستند و برای اینکه حیثیت کسی به دست مشتی ابله خدشه دار نشود ...خود سانسوری می کنند...حالا دلتان خنک شد..آقا و یا خانم ...هر که هستی! پس مقصر سانسور و اعمال فشارها به نوعی برمی گردد به مریض های جامعه... عزیزان توصیه ی من به شما::: اگر به صورت ناشناس و یا اسم مستعار اینجا و یا هرکجا تشریف ببرید و کامنت بگذارید، هیچکس شما را جدی نمی گیرد. چون آدم ها ابله نیستند که به کسی گوش کنند که جرأت معرفی خودش را ندارد...شما خودتان بودید باور می کردید؟؟ نه؟ باور می کردید؟ پس شما آب در هاون کوفتید و وقت عزیز خود را تلف کردید. //////

باید یاد گرفت چگونه می شود بالا رفت...نه اینکه یاد داد چگونه می شود پایین رفت!!! والسلام


لطفن فحش های خود را به آدرس زیر برایم ایمیل کنید. قبلا سپاسگزارم.
alirezatabibzadeh@yahoo.dk

Anonymous said...

"هر كسي سنگي مي انداخت شبلي به موافقت گلي انداخت"





علي رضا جان :

هر عملي يك عكس العمل دارد من جوان ...ولي خانم اشرافي فكر كنم هم و سن مادرم باشند كه سايه اش مستدام، اگر من افراط كردم كه فكر مي كنم اين طور نبوده ... ايشان مرا به آرامش دعوت مي كردند اگر كامنت هاي مذكور را بخوانيد ايشان مرا ديكتاتور خطاب كردند بله اگر شما هم امروز ايران بوديد به من حق مي داديد از مواضع هم نسلانم دفاع كنم من همين الان كه دارم برايتان مي نويسم تبعات جنگ را در زندگي روزمره ام مي بينم شما در انسوي آب ها حداقل نمي توانيد دغدغه مرا داشته باشيد زيباترين چيزهايم را درجنگ از دست داده ام وقتي خانم اشرافي با القاب مختلف به عناوين مختلف مرا از كوره به در مي كنند شما انتظار نداشته باش من بگذرم چون ريشه ام در خاك است من تركي فكر مي كنم فارسي مي نويسم ...



ولي حرف هايت محترم چنان كه خودت محترم هستي بله من قبول دارم دانش نقد در كشورمان طفل سر خورده ايست كه مرا ياد كودكان لاغر جامائيكا مي اندازد ... اما اگر زبان نقد را بياموزيم فكر مي كنم وضعيت تغيير خواهد كرد چرا من عليه شما و كساني كه مرا نقد مي كنند جبهه نمي گيرم اين اولين بار نيست كه كسي شعر مرا مي خواند يا چيزي به من مي گويد ... و مع ذلك
من به رسم دوستي دست خانم اشرافي را مي فشارم اميد كه سلامت باشند زيباست كه هر اتفاقي به دوستي ختم شود و نفس شعر جز اين نيست البته علي جان شما زيباتر گفتي روح يكديگر را جلا دهيم ...


با مهر و احترام

حامد رحمتي

Anonymous said...

آقای حامد رحمتی

با احترام متقابل، از اینکه چند کلامی آنهم بسیار دوستانه وصادقانه نوشتید و همانطور از اظهار لطف شما بسیار سپاسگزارم

واقعأ معتقدم که در کلیت امر ، اگراین نظرات و بقولی نقد ها، ولو پیش پا افتاده و بی اهمیت بر روی تولیدات ادبی نباشد ما برای اصلاح خود و کارمان یک آلترناتیو خوب ، متفاوت و مجانی را از دست داده ایم...این برای من به صورت یک اصل در آمده که با خود بگویم...:: آمده ام گوش کنم، ببینم آنها که چرت می گویند، براستی چه می گویند، که گاهی درست می گویند!

من معتقد نیستم که هر تولید ادبی باید از صافی منتقدان اسم و رسم دار و بقول معروف اینکاره، رد شود. بلکه حتم دارم آدم هایی که حتی رشته شان ادبی نیست و تنها خواننده کتاب هستن، حرف و نظرشان گاه به حیث اهمیت گذاری برای باز نگری ی آن اثر حائز اهمیت تر است. به هر حال نباید حتی از یک کلمه که در مورد یک اثر گفته می شود گذشت...چرا که به هر روی، آن اثر مورد تمرکز آن شخص بوده و به هر دلیل، خوب یا بد ، به آن فکر شده و از زاویه های مختلف مشاهده و لمس شده است. نباید حتی اجازه داد که خشم، مانع درک صحیح نظرات مخالف شود. آنچه ما را به سوی بهتر اندیشیدن و بهتر سرودن سوق می دهد، به به و چه چه ها نیستند، بلکه برخورد جدی و راهگشای واژه ها و افکار دو نفر با هم است که ناگهان نهالی سالم و تراشیده از میانش بیرون خواهد زد بنام یک اثر ماندنی..، البته با در نظر گرفتن احترام متقابل و در جاده ی خیر خواهی و نه خاکشیر کردن حیثیت و ذوق.


قصدم روده درازی نیست...می دانم که می دانی بسیار حرف برای گفتن است...اما چند نکته ی قابل تأمل در این نوشته اخیرتان دیدم که لازم دانستم کمی مسئله را از منظر خودم باز کنم ...گو اینکه این فقط یک نگاه است و نه غیر... یک اینکه: نمی توان و نباید توقع داشت که تمام انسانها در شکل و شمایل مادر و یا خواهر و یا پدر به درگاه انسان نزول اجلاس کنند و نقش آنها را بازی کنند. خانم اشرافی ...و یا هرکس دیگری، مادر شما و من نیست که در این مقوله به خاطر بزرگتر بودنش رعایت حال کسی را بکند و خاصه آنکه کارشما را هم به نوعی نظرگذاری کرده است !. پس در این صورت او هم باید متوقع باشد که شما نقش احترام گذاری ی فرزندی را ادا نکردید...پس هنوز مساوی هستید... این مرحله ی چالنج، دیگر برای کسی ناز نمی کند. مثل تراکتور، خواهی و یا نخواهی، می روبد و می رود و ناسره ها را هم لای چرخ دندانه های خود له می کند.


اصلا فرض کنیم شما خانم اشرافی را نمی شناختید و نمی دانستید ایشان اصلا زن هستند یا مرد و نمی دانستید ایشان 25 ساله هستند یا 60 ساله و ... آیا باز هم می توانستید اینگونه بی مهابا شخصی گرایی کنید؟ و آیا دیگر بزرگ و کوچکی برایتان مطرح بود؟ و آیا برخورد شما مشابه بود؟ ملاحظه می کنید که چقدر این مسئله جلوی دید مثبت شما را گرفته بوده که حتی به عمق چند جمله ی ساده که فقط یک نظر بوده توجه نکردید...و تنها به این توجه کردید که به شما حمله شده..که به دید من که از بیرون نگاه می کنم اینگونه نبوده... و شاید محتملن برخورد منطقی شما، ایشان را حتی در نظر اولشان دچار شک می کرد، چه رسد به اینکه بخواهند جبهه بگیرند...من بعدن فکر کردم که اگر کسی برای شما، زیر کامنت هاتان فحش بنویسد و یا چرت و پرت بگوید...حتمن شما اگر دم دستتان باشد خفه اش می کنید...مرا ببخشید این یک فرض محال است...اما امکان دارد...معادله است دیگر!!!
حامد گرامی ام! برای آنکه انسان زود قضاوت نکند، بسیار زمین خوردن و شکست ومتانت و مناعت طبع لازم است ...نه ورق های پوسیده ی کتاب های قطور و حفظ کردن آنچه قبلی ها گفته اند...همانطور که خودت بهتر هم می دانی.!


دوم اینکه: در دو جا از هم نسلان تان صحبت کردید که به نظرمن پرچمداری و مدافع حقوق یک نسل بودن اولن بسیار قوی است و دومن بسیار شعار مستعمل و پیش پا افتاده ایست. فراموش نکنید که هفتاد و چندی ملیون ایرانی در جا جای این کره ی خاکی هر کدام ، تک تک خودشان را مسئول و پیامبر نسل خودشان می دانند و هم اینکه می دانند چگونه از حقوق خودشان دفاع کنند. همینکه من ِ نوعی بتوانم حقوق از دست رفته ی خودم را باز یابم بسیار هنر کردهام و یادمان نرود باز، که سنگ بزرگ نشانه ی نزدن است. . پس لطفأ دست از این شعار هایی که ساخته شده ی سیستم سرکوب است بردارید و از این بازی حذر کنید که این مقوله به جای دیگری کشیده خواهد شد که برای هیچ کدام از طرفین، شربت- صفت نخواهد بود. یعنی به راحتی از گلو پایین نخواهد رفت!


شما خودتان را از نسل شکست خورده می دانید...و اگر فکر می کنید از این واژگونی، تنها نسل شما و خانواده ی محترمتان ضربه خورده اند، بسیار در اشتباه هستید! من توصیه می کنم به عنوان یک دوست ، که لطفأ بیشتر با نسل های گذشته خودتان مراوده و مصاحبت داشته باشید و گاهی پای درد دل آنها هم بنشینید، البته بدون پیش داوری های مخرب، بی ضرر نیست! لااقل به عنوان یک انسان ِ خانه-جهان، منبعد، دغدغه تان تنها نسل خودتان نخواهد بود...که همه ی ما یک نسل هستیم.

فراموش نکنید که نسل شما که زمان جنگ احتمالن 6 یا 7 ساله بودند و در جمهوری بدنیا آمدند از خوشبخت ترین ها هستند، به این لحاظ که طعم یک انقلاب سهمگین و صد و هشتاد درجه ای را نچشید و طعم فرستادن فرزند به جبهه ها را نکشید و طعم غربت را هم نچشید....و هنوز هم زنده است و با زبانی سرخ . با این اضافه که شما خوشبختانه بچه ی اهواز و یا خرمشهر نیستید و سرباز هم نبودید پس اثرات این همه اتفاقات از سال از سال پنجاه و هفت تاکنون را بیشتر از زبان ها شنیده و یا خوانده و یا به نوعی واژگونه سیستم به خوردش داده. .

اما شما که شاعرید دوست عزیز! پس باید فنتاسی و تصوراتتون قوی باشه! خودتان را بی زحمت جای کسی بگذارید که زمان انقلاب 50 ساله بوده، یک زندگی معمولی با زن و بچه وبا آرامش داشته و با سبک و سیاقی آزاد تر و در دنیایی بی جنگ تر به دنیا آمده بوده و دوران کودکی و نوجوانی اش را در آرامشی نسبی به سر برده و رشد کرده بوده و ناگهان در قفس بزرگی خویش را حس می کند که تمام آبنبات چوبی هایش را پس گرفتند و تمام درها و دیوار ها به سرش فرو ریختند...مثلا پدر خودتان مثل پدر من! مثل پدران ما! ! اینان چه روزگاری دارند الان؟ جلو بروید...! خودتان را جای کسی بگذارید30 ساله در زمان انقلاب، که 3 نفر از اعضای فامیل اش تیر باران شدند...جای کسی بگذارید 40 ساله ، که مسلمان و مومن بوده و در راه درست طی طریق می کرده ...تا فرزندش در جنگ کشته می شود و دست او تا ابدالدهر جلوی سیستم دراز است و باید خواسته و یا ناخواسته در تمام مراسم اجباری شرکت کند. جای کسی بگذارید که خفقان گرفته و وضع موجود، ابدا خواسته ی او و آینده ی کودکانش نیست... جای کسی بگذارید که معنای زندگی را در تحمل کردن و پوسیده شدن نمی داند...جای کسی بگذارید که برای آنکه دخترش را روز روشن ندزدند او را به خارج آورده تا در آرامش انسانی تبدیل به یک جراح مغز شود. جای کسی بگذارید که خانه و کاشانه و خانواده را برای روزی بهتر ترک کرده تا اگر روزی پسرش، دخترش در مقام پزشک ، معلم ، داروساز، کارمند و یا ...هر چیز دیگری بتواند در آینده ی ایران باری از روی دوش انسان ها بردارد. ... دوست من! اینها خائن به هیچکس نیستند. اینان هم چون شما و چون دیگران از فامیل ایران هستند که برای حرمت انسان این روش جنگیدن را انتخاب کرده اند و سالم زندگی کردن را به دشنام و پوسیدگی ترجیح دادند..آیا چیز زیادی خواستند؟

به تبلیغات سوء سیستم توجه نکنید که در به جان هم انداختن انسان ها ید اعلایی دارد و نسل ها را مجزا می داند..و به همین ترفند شما را به جان من و من را به جان دیگری می اندازد تا فارغ البال از این رودخانه ی پر از دینامیت...ماهی ها را به چنگ آورد... به تبلیغات سوء سیستم توجه نکنید که از این پشت مرز نشینان، یک صورت لاابالی نشان داده است...عزیز دوست داشتنی ! به همان نسبت که در ایران مطرب داریم اینجا هم هست...به همان نسبت که در ایران فعلی مالیخولیایی داریم..اینجا هم هست...به همان نسبتی که در ایران فعلی آدم فروش داریم..اینجا هم هست... و به همان نسبت که در ایران پاچه خوار و الدنگ داریم اینجا هم داریم...و به همان اندازه که در ایران قشر روشنفکر داریم ..اینجا هم.... چیزی تغییر نکرده.. تنها تصویری که به شما می رسد ، تصویریست خواسته و پرداخته ی سیستم...همین! برای همین دوست گرامی، شما ی اهل قلم ، لااقل به این حقه بازی ها توجه کنید ...به آنهایی که بین ایرانیان به بهانه های مختلف ...خارجی ها/داخلی ها....ترک های ایران /فارس های ایران...عرب های ایران/ کرد های ایرانی...کلیمی/ مسلمان......بهایی/مسلمان....جنوبی /شمالی...قرمز/آبی...و هزار بهانه و شق دیگر ...که همگی بطور سیستماتیک به جامعه و علی الخصوص جوانان تزریق می شود.
دوست عزیز! اگر کسی از خفقان فرار کند و برای کسب حق آن زندگی ی که دوست دارد، خود را به آب و آتش بزند، از سر نترس داشتن اش است نه از اینکه وطنش را دوست ندارد، از شهامت و قدرت جنگندگی اش است برای کسب حق زندگی. چون نمی خواسته مثل مرغ سرش را زیر بیندازد تا سیستم ، از روی خود و زن و بچه اش مثل لودر رد شود ...چون هوا می خواسته...و دوست نداشته زیر بار فشار زندگی کند. این هنوز برای دوستانی که در ایران تشریف دارند قابل درک نیست...چرا؟ چون سیستم به طور کلی مغز شویی های خودش را کرده و جایی برای دیگرگونه فکر کردن نگذاشته...نه حتی برای جوانان فرهیخته ای مثل شما دوست عزیزم...شما هم به نوعی دچار همان شبهه ها هستید . البته نخواسته.

اگر توان فهمیدن اینکه، ما هفتاد و چند ملیون ایرانی ، همگی یک نسل هستیم را داشته باشیم ، می دانید چه می شود دوست من؟ آنگاه اهرم های سیستماتیک ارتجاع را که از هر بهانه ای برای دسته دسته کردن ما استفاده می شود را شکسته ایم...اما افسوس...جوانان ایران هنوز با منوی این آقازاده ها غذا اوردر می دهند و اصلا متوجه نیستند که قومیت و رگ گردن بالا زدن زمانی معنی می دهد که غصه ی نان نباشد...دوست فرهیخته ی من!
اینکه ترک ها و فارس ها ، کرد ها و ترک ها، عرب ها و فارس ها ، سنی ها و شیعه ها را به جان هم انداخته اند، محض سرگرمی ست که مشغول باشیم و به رفت زمان فکر نکنیم...برویم فعلا در پی نخود سیاه ... آشکار نیست که انسان اینجا فراموش شده است و کل انسانیت زیر سوال رفته؟ آنها می دانند که غده ی سرطانی برای آنها یک ملت یکپارچه است...آنها می دانند ما چقدر تعصبات مذهبی فرهنگی قومی و ... داریم و براستی که خوب از آن برای تفرقه ما استفاده می کنند...


پس دوست من! ترک بودن شما محترم...اما این دلیل نمی شود که ما رفتارهای اشتباهمان را با تکیه به مناسبات های قومی و یا جغرافیایی و یا فرهنگی توجیه کنیم. مثل این است که از کسی بپرسند : چرا زنت را کشتی؟ جواب بدهد آخه من کرد هستم، با غیرتم!..
این مناسبات قبیله ای دیگر هیچ جایی در هیچ کجای منشور حقوق بشر ندارد. باید مواظب بود!
در نهایت اینکه ، به جای اینکه بر صورت امثال خودمان چنگ بکشیم...ما باید، با هم، به صورت دشمن مشترکمان چنگ بکشیم. می دانم می دانی میدانی که چه می گویم دوست من! نباید نیرو و اوقاتمان را صرف جنگیدن به هم کنیم...یادمان نرود!

در پایان، حامد جان من از این بحث و جدل دوستانه بسیار سود بردم و از تو متشکرم که ما را به اینجا سوق دادی که درد دلی داشته باشیم.

سالم و سربلند باشید!
علیرضا

azar kiani said...

سلام. ای کاش مثل همین شعر می آمد همه آنچه گفتی و از دل ما اما که در این ناکجا آباد به حسرتی نمیدانم چند ساله تبدیل شدهاست. ممنون گرامی آذرکیانی