Thursday, January 1, 2009

Shahla Bahardoost

____________


Man Ray, Peggy Guggenheim - 1924
____________

شهلا بهاردوست


دخمه های ِ تنهایی




دستم را می گیرند، قدم هایم را قیچی می کنند!ه
از دورها، از حلقه های شکسته، انگشتان جامانده
از عاشق های ِ رهگذر، تا شیفتگان ِ بیمار
مدام تجربه می کنم!
ه
بعد زیر بار ترس هایم فراموشی می گیرم !ه
دستی به گوشواره ام، دهانی زیر گوشم
لب ها و لبخندها، لابلای کوچه پس کوچه های ِ خمار
انگار شب صفی طولانی از گل های خشخاش وُ عطر پونه هاست
انگار چسبیده اند به موهایم
مدام بو می کشید، یکی یکی می چینید
شاید هرگز اینجا نبوده اید
هرگز روبرویم ننشسته اید
شاید مثل من از عاشقی ترسیده
از خیابان های ِ تاریک گذشته باشید
شاید زیرِ مشت و لگد دنبال ِ دری می گشتید
یکهو دیدید، باز کردید، پریدید
حالا شاید به دلواپسی های ِ تنهایی
به پیچ پلّه های ِ باریک
به خانه های ِ خالی
این غیبت های ِ طولانی عادت کرده اید!
ه
آه ه ه ه ه ه
هر شب سیگاری آتش می زنیم
پکی عمیق تا انتهای دلتنگی
کسی حاضر و غایب، به ساعت نگاه نمی کند
کسی پیراهن اطو کرده، انگشتر زمرّد نمی خواهد
پنجره را بی اجازه باز و بسته
رختخواب را جمع نمی کنیم
خوشبختی چه ساده است اینجا
هیچکداممان برای ِ غیبت کسی گریه نمی کند
سردمان که می شود پتوی برقی را در آغوش می کشیم
زیر ِ سقف اتاق با سایه ها غلت می زنیم
خواب می بینیم
خوابِ دخمه های ِ تنهایی!
ه





هامبورگ، 19 سپتامبر 2007

______________

No comments: