Emel Güz
____________
Emel Güz
اَمل گؤزفارسی: هاشم خسروشاهی
____________
آنها که پراکنده شدند
حالا دیوارها حرف می زنند
به تو نگاه می کنم بگذر ترس کاغذیم را
می خندم و می گذرم نگاه کن به آنان که رنج می برند
زندگی در درونم بدون خطر بدون خطا
آنان که در خواب می میرند میدانند
زندگی در بیرون ناتمامی صداها
ظهور پنهان که یافتم به تصویر
درختانی بودند گم کرده بودند باغشان را
وقتی دیدند آنکه را می گذشت
خندیدم و گذشتم به آنان که رنج می برند نگاه کن
از دیواری که باورش داشتم تنها شگفت غریبی بجا ماند
مرگ روزها افزونتر می شود باید به فکر فردا باشم
بدنبال خود کشاندم تنم را به تماشای بامداد ایستادم
زندگی در درون من چه بی تجربه چه بی دروغ
آنان که در خواب می میرند می دانند
نگاهی دارم طراح عشق
تو نداری وقتی که این شعر را می خوانی؟ه
بوی سیب نمانده روی دیواری که دست می سایی؟ه
از آن چیزهائی که می خواهم فراموشم شود اکنون
چه می ماند در یاد تو وقتی که این شعر تمام می شود؟ه
حالا دیوارها حرف می زنند
به تو نگاه می کنم بگذر ترس کاغذیم را
می خندم و می گذرم نگاه کن به آنان که رنج می برند
زندگی در درونم بدون خطر بدون خطا
آنان که در خواب می میرند میدانند
زندگی در بیرون ناتمامی صداها
ظهور پنهان که یافتم به تصویر
درختانی بودند گم کرده بودند باغشان را
وقتی دیدند آنکه را می گذشت
خندیدم و گذشتم به آنان که رنج می برند نگاه کن
از دیواری که باورش داشتم تنها شگفت غریبی بجا ماند
مرگ روزها افزونتر می شود باید به فکر فردا باشم
بدنبال خود کشاندم تنم را به تماشای بامداد ایستادم
زندگی در درون من چه بی تجربه چه بی دروغ
آنان که در خواب می میرند می دانند
نگاهی دارم طراح عشق
تو نداری وقتی که این شعر را می خوانی؟ه
بوی سیب نمانده روی دیواری که دست می سایی؟ه
از آن چیزهائی که می خواهم فراموشم شود اکنون
چه می ماند در یاد تو وقتی که این شعر تمام می شود؟ه
____________
No comments:
Post a Comment