Wednesday, April 1, 2009

Firoozeh Mizani

_____________



فیروزه میزانی
__________

امامزاده صالحِ زمستان شصت و پنج





ه _ آقا سلام !
ه
سجده به هفت جای خاکت
دخیل شکسته ی مشبکِ مثلِ ماهت
آقا!ه
الهی به جارتاق/هر جه دلم سیاه/ آفتابت بدرخشد
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه چهل چراغ

سائل بی نام
هفت تکه از من /شکسته/ بر این خاک
پرنده هات ارزنِ عشقند/ پاشیده/
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه به سنگ فرش حیاط.ه
آقا!ه
دست می کشم به مرمر راه/ بوسه می زنم / به طلای ناب /
ه
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه گریه می کنم
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه کنار مزارت

شکسته

شکسته
شکسته دلم
مثل ابروانِ رواق


همه مروارید دریای عشق/ نذر یکی فرشِ آستان/ آرزویی دارم

ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه محال / بگویم برایت؟ه
عاشقم آقا
به سرو

سروِ بلند بالا
سروِ ایستاده بر سکوی شکسته ی راه
سروِ ایستاده/ نشانده یکی ستاره به تارک گیسو
گمِِ گریه زاران مانده پاش تا زانو
به تاب در هق هقی خاموش
از خم اندر خمِ راه کوره ای / منتهی به ایوانت

ه ه ه
سرو را

ه ه ه سرو را
ه ه ه خواهانم
ه ه ه گوش می کنی آقا!ه
ه ه ه تو عاشق چند سرو بوده ای/ چند مُهرِ مِهر
به روزگارانت ... ه

من ایستاده بودم/ پشت پرده های سبز
دلم
هفت تکه/گره می زدم/ به یکی آه/کامِ بی آرام
پرده ه ه پر گشود ه ه سمتی
سروی ه ه دعا ه ه می خواند
هنوز حیرانم/ ستاره ای سپید/ به تارکش از گریه سرخ شد
اینگونه دیدمش / شاید نبود هم / نمی دانم.ه

سرو اما به تاب بود/ در هق هقی خاموش ...ه


چه شد دلم؟/اسپند هستی بود/گداخت

هیمه بود/ هیهات/چرخ بود / دوایر جان
ریگی گسیخته بود گودِِ چنبر چاه
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه _ خندیده بود به هولِ چشمانم.ه
خم شد/ ریشه بر گرفت وُ /
ه
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه رفت ... ه

آقا!ه

من نام سرو را نمی دانم ه ه ه تو می دانی
من رازِ گریه اش را نمی دانم ه ه ه تو می دانی
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
من

ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه سرو
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
سرو را

ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه خواهانم.ه

ایستادم پشت رفتنِ سرو/ بی که بدانم ه ه ه از کدام سمت

ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه به اوج وُ
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه فرود

تمام شد شب/ سیاهی ریخت
من مانده بودم و ُ
ه ه ه ه ه لَختی سرو
ه ه ه ه ه ه ه ه ه میان مشتِ دلم.ه

آقا!ه

تو می دانی
ه ه جهنم بسش/هر آنچه فرو ریختیم /به انبانش
ه ه آبی بزن ه ه بر آتشِ جان/ گم شده جان ه ه ه که شمع شماست
ه ه پیش از آن که
ه ه بالا شوده ه ه به دامان ها

هفت تکه از من
ه ه ه
شکسته

ه ه ه ه بر این
ه ه ه ه ه ه
خاک

ه ه ه ه ه ه ه
باشد!ه

ه ه ه ه ه ه ه بلندای سرو
ه ه ه ه ه ه ه هرچه خاک شکستگان
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه آقا!ه

گره گشا تویی
من/ پریشانم از حواس / اما /به نور چهل چراغ
کور شوم / اگر به کفر ببافم/ تار وُ پودِ این اوراد
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه من وُ سرو
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه یکی شده ایم
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه به مشَعر ایوان
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه و شاید گُلی
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه بر بلندای اورمان
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه که رشته می کند امشب
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه سینه ریز الماسش.
ه



_____________


7 comments:

آذر كياني said...

سلام. بقول سهراب سپهري براي ما سجود سبز محبت را چنان صريح ادا كردي...كه ما به سطح ضريح امامزاده صالح دست كشيديم..ممنون زيبا بود.

و. م. آیرو said...

این شعر را به گمانم 14- 15 سال پیش خوانده بودم. در کتابی به نام «شعر به دقیقه ی اکنون» یا همچین چیزی؛ اگر درست یادم مانده باشد. چیزی که یک شعر را برایم خواندنی می کند، لااقل حالا، نه تشبیهات و استعاره های "زیبا"ست و نه ایجاز و اطناب آن. "دیدگاه" یا وسعت میدان دید یک شعر است. این شعر با آن همه قربان و صدقه رفتن یک امامزاده و تضرع و آه و زاری و دست به دامنش شدن، برای یک نتیجه گیری که مثلاً "من و سرو یکی شده ایم بر مشعر ایوان"، هیچ حرف دیگری ندارد. شعری ست فروکاهنده و تک ساحتی. یعنی تمام خوش رقصی کلمات برای یک نتیجه گیری "شاعرانه" (و نه شعری) با بن مایه ی یک دید ضدروشنفکری، تقدس گرا و خرافی. غالباً همیشه شعرهای خیلی خوب و خیلی بد در حافظه ام ثبت می شوند. این شعر، جزو بدترین اشعاری ست که در خاطرم خواهد ماند.

Yashar Ahad Saremi said...

اگر ما به عنوان مخاطب امروزی یا یک دیگر زمانی ندانیم که امام زاده صالح یک مظهر مذهبی ست و فکر کنیم همین امام زاده صالح است آن وقت شعر فرارونده می شود خیلی . در خودِ تاریخ شعر چه ایرانیش چه از نوعِ مسیحی اش مثال های زیادی وجود دارد که شاعر آمده است با سنت یا سانتای مورد علاقه اش حرف می زند. اتفاقا من هم از این نوع ایرانی اش با این اجرای ایرانی اش خیلی خوشم آمد. فکر می کنم کار شعر یا هنر کمی فرق داشته باشد با صنعت روشنگری و اهالی ضیا. یعنی شعر باید همواره در شعر و ترانس از نوع خودش بماند و معنای واحد و جامد نسازد. با امامزاده در باره ی یک عشق حرف زدن و خلوت کردن عجیب شعریت دارد در زبان. این کار را که خواندم با صدایی که توی کار تهفته بود به نظرم جزو یکی از بهترین های زمان خود آمد.ما نظر می دهیم و شعر کار خودش را می کند

و. م. آیرو said...

یاشار جان، تعارفی که نداریم. تو داری به این شعر چیزی را تزریق می کنی، که خود شعر از آن عاری ست. نمی شود اتنظار داشت در یک نهر کم عمق شنای قورباغه بکنیم. این که ما سنت ها و یا اساطیر را دستمایه ی کاری هنری و فراروانه قرار بدهیم، فرسنگ ها فاصله دارد با این که با دست به دامن سنت ها و خرافات شدن کاری مثلاً هنری بسازیم. این قیاس مع الفارق است. من از روشنگری صحبت نکردم. گفتم روشنفکری. این روزها خیلی از سر تواضع ایرانی از بکارگیری روشنفکری هم ابا دارند. شعری که از روشنفکری امتناع داشته باشد، به مفت خدا هم نمی ارزد. خودت هم می دانی که من طرفدار ادبیات روشنگرانه نیستم (مثلاً آنچه که تحت نام ادبیات سوسیالیستی به خوردمان می دادند). در ادبیات کلاسیک هم ما از یک طرف "امام محمد غزالی" و "بابا طاهرعریان" داریم (نمایندگان ادبیات سائلمآبانه) و از طرف دیگر "جلال الدین بلخی" و "عمر خیام" (نمایندگان ادبیات شکاک، سرکش و جاه طلبانه). نوشته ای این شعر برای "زمان خودش"، فرارونده بوده. اول این که شعر خوب از زمان خودش فراری ست. آن دیدگاه شعری که زمان خودش را مدنظر دارد "امام محمد غزالی"ست، و دیدگاهی که زمان نیانده یا فرازمانی را مدنظر دارد "خیام" است و "جلال الدین بلخی". دوم این که فرارونده از چی؟ این که با تضرع و ببخشید و قربانت بروم، در آخر با زبانی چنین ترسخورده، محافظه کارانه و "سائلانه" (همانطور که در خود شعر هم اشاره می شود) بگویی که من عاشق سرو شده ام، فراروی ست؟ نه رفیق خوب، تعارفی که نداریم.

Yashar Ahad Saremi said...

قیاس مع القارق ؟ من از احوال متعارفِ گفتگو دوری می کنم. فقط در خود سنت و اساطیر که بالفعل و قوه نیست . خودِ آرایه و لحن زبان در این گونه احوال است که در این کار خود را بلند می کند و با تو کمی تلخی می کند و با من کمی نرم می اید. یک لحظه تصورِ زبانی ات را بگذار کار کند. من از این گونه زبانی که هنوز هم در خلوت و تنهایی معمول است آن را گرفتن و کشاندن به شعر حرف می زنم . خب . چیزی که تو از شعر انتظار داری شاید این نوعش پاسخگو و سزاوار نباشد. هزار و یک مقام دارد این کار. این که می گویی شعری که از روشنفکری ابا داشته باشد فلان و بهمان .. این فرمان را کج کردن و رفتن به جایی ست که هویت و سر مقصد مطلق شعر نیست. یکی از صداهای شعر یا هنر این و همین روشنفکری ست. یکی از انواع خود شعر هم در این زمینه خودش را جلو دار کرده است. تو داری از زبان این کار به خاطر زبان این کار به خود کار بی اعتنایی می کنی. من هم از زبان این کار در این کار برای خود این کار حرف می زنم. مثلا همین الان نوع و شکل گفتگوی تعزیه را من در یک شعر عاشقانه بیاورم آیا وارد خرافات و تضرع می شوم. خب بشوم. اگر خرافات و تضرع که جزوی از عرف و سنت زبان و زمان است به نفع شعر و کار باشد چرا از پی ش نروم؟ تو داری از زبان شعر برداشت شعری نمی کنی. برداشتت سابقه ی تاریخی و غیر شعری دارد در این مقال. خب آیا شعر می تواند با برداشت غیر شعری و با وصول به این اسامی که گفتی شان و آوردی، اهلی و ها!!! شود؟ نمی شود. ولی خب تو هنوز حرف داری و شب دراز است در این جا

و. م. آیرو said...

یاشار عزیز، با اجازه ی خودت نمی خواهم این بحث را ادامه بدهم. چون به گمانم تو تصمیم گرفته ای از این شعر خوشت بیاید، که خب کاریش نمی شود کرد. من فکر می کنم قضیه برگردد به تفاوت بنیادین دیدگاهمان نسبت به هنر و زبان. فقط نمی دانم چرا احساس می کنم تو لحن شعر را با زبان به عنوان مجموعه یا سیستمی گسترده از نشانه ها یکی گرفته ای. که امیدوارم استنباطم غلط باشد. راستش من با این نظریه که ("هرچه" در کلام چو خوش بنشیند، پس خوش آید) موافق نیستم. به هر حال امیدوارم شاعر محترم این شعر، رنجیده خاطر نشده باشند. من برای ایشان اگرچه شخصاً نمی شناسمشان، احترام قائلم. بحث فقط بر سر این شعر بود به طور اخص. اگر چه این گفتن ندارد، و می دانم ایشان بهتر از من این مسئله را می دانند.

Yashar Ahad Saremi said...

وریا . از زمان سرایش این کار زمانی خیلی گذشته است. این که خوشم بیاید از یک کار یا نه جزوی از امورات تصمیم یا تصمیمه نیست. یکی شاید بر گردد به اندازه و درک خواننده از کار و دیگری بر گردد به داده و کنش های کار به خواننده. حالا در من خب شاید یکی از این دو باشد و با تو یکی از این دو . یکی از موقعیت های بومی و واقعی زبان ، لحنِ همان زبان است در دل متن . من در پاسخ از زبان به عنوان یک وجود مطلق حرف می زدم. ولی . خب زبان هم مثل دیگر ارکان تجریدی تعاریف فراوانی دارد در این همه سال کتابت و روایت. به هر حال برداشتی که هر کدام از ما گیرنده اش از همین " زبانیم " برداشت های مطلق که نیست. نسبی ست در مطابق با نسبیت ها شهود ما و خود زبان. حالا تو آمده ای حرفت را زده ای . خوب کاری کرده ای . ما از حرف های خودمان به حرفهای نزده ی خود دست پیدا می کنیم و گفتگوی ما در یک زمان و زبان دیگر ادامه پیدا می ...