Ted Hughes
________
Ted hughes by Rob Lycett. Date: March 19th, 1993.
Location: Calder high School, Mytholmroyd, West Yorkshire
Location: Calder high School, Mytholmroyd, West Yorkshire
Ted Hughes
Farsi:Mohammad Kalbasi
__________________
تد هیوز
فارسی : محمد کلباسی
سیزده شعر از مجموعه کلاغ
___________
1
سیاه بود چشم بیرونی
سیاه بود زبان درونی
دل سیاه بود
جگر سیاه، شُش ها سیاه
ناتوان از مک زدنِ نور
خون در نقبِ پُر صدایش سیاه
روده ها جمع شده در پاتیل سیاه
عضله ها نیز سیاه
در تقلا تا خود را به روشنایی کشد
عصب ها سیاه ، مغز سیاه
با رویاهایی به گور رفته ، مدفون
روح نیز سیاه ، با لکنتی عظیم
از فریادی ، بر آماسیده ، که نمی تواند
خورشیدش را تلفظ کند.ه
2
سیاه است، سرِ خیس سمورِ آبی که سرک می کشد
سیاه است ، صخره ی غرقه در کف
سیاه است ، مرغ دریایی، بر بستر خون
سیاه است کره ی زمین، و یک بند انگشت پایین تر
تخم مرغی از سیاهی
آنجا که خورشید و ماه طالعشان تعویض می شود
از تخم در آمدن یک کلاغ ، رنگین کمان سیاهی ست
مایل به سوی خلا
ه ه ه ه ه ه ه ه بر فراز خلا
اما در پرواز
فارسی : محمد کلباسی
سیزده شعر از مجموعه کلاغ
___________
دو افسانه
1
سیاه بود چشم بیرونی
سیاه بود زبان درونی
دل سیاه بود
جگر سیاه، شُش ها سیاه
ناتوان از مک زدنِ نور
خون در نقبِ پُر صدایش سیاه
روده ها جمع شده در پاتیل سیاه
عضله ها نیز سیاه
در تقلا تا خود را به روشنایی کشد
عصب ها سیاه ، مغز سیاه
با رویاهایی به گور رفته ، مدفون
روح نیز سیاه ، با لکنتی عظیم
از فریادی ، بر آماسیده ، که نمی تواند
خورشیدش را تلفظ کند.ه
2
سیاه است، سرِ خیس سمورِ آبی که سرک می کشد
سیاه است ، صخره ی غرقه در کف
سیاه است ، مرغ دریایی، بر بستر خون
سیاه است کره ی زمین، و یک بند انگشت پایین تر
تخم مرغی از سیاهی
آنجا که خورشید و ماه طالعشان تعویض می شود
از تخم در آمدن یک کلاغ ، رنگین کمان سیاهی ست
مایل به سوی خلا
ه ه ه ه ه ه ه ه بر فراز خلا
اما در پرواز
____
شجره
در آغاز فریاد بود
خون را که پدید کرد
چشم را که پدید کرد
ترس را که پدید کرد
بال را که پدید کرد
استخوان را که پدید کرد
خاره را که پدید کرد
بنفشه را که پدید کد
خوی* را که پدید کرد
آدم را که پدید کرد
مریم را که پدید کرد
او را که پدید کرد
هیچ را که پدید کرد
هرگز را که پدید کرد
هرگز، هرگز، هرگز
کلاغ را که پدید کرد
فریاد زنان برای خون
کرم ، کبره
هر چیز
لرزان بی پرتا آرنج فرو رفته در نجاست آشیانه
ه* _خوی: عرق ، عرق تن
این پاهای نحیف کوچک از آن کیست؟ ه ه ه مرگ
این چهره ی پر موی نیم سوخته از آن کیست؟ ه ه ه مرگ
این ریه های همچنان دمنده از آن کیست؟ ه ه ه مرگ
این پوشش عضله های کشیده بر تن از آن کیست ؟ ه ه ه مرگ
این روده های بیان ناپذیر از آن کیست ؟ ه ه ه مرگ
این مغزهای مشکوک از آن کیست ؟ ه ه ه مرگ
همه ی این خون آلوده ؟ ه ه ه مرگ
این چشمان کم سو ؟ ه ه ه مرگ
این زبان کوچک شریر؟ ه ه ه مرگ
این بیداری گهگاهی؟ ه ه ه مرگ
آیا حکم تعلیق به تو عطا شده، از تو دریغ شده یا دادگاهت برگزار شده؟ه
ه_ برگذار شده.ه
تمام این زمین سنگی بارانی از آن کیست ؟ ه ه ه مرگ
تمامی فضا از آن کیست؟ ه ه ه مرگ
نیرومند تر از امید کیست؟ ه ه ه مرگ
نیرومند تر از ارداه کیست ؟ ه ه ه مرگ
نیرمندتر از عشق؟ ه ه ه مرگ
نیرومند تر از زندگی؟ ه ه ه مرگ
اما از مرگ نیرومندتر کیست؟ ه ه ه بی یقین من
ه _ بگذر، کلاغ.ه
وقتی کلاغ فریاد کرد گوش مادرش
تابن سوخت.ه
وقتی خندید، مادر گریست
خون گریست، سینه هایش ، دست ها و ابروانش، همه خون گریستند.ه
کلاغ گامی پیش رفت ، پس گام دیگر و باز گامی _ ه
گام ها بر چهره ی مادر تا ابد داغ زدند
وقتی کلاغ از خشم غرید
مادر با زخمی دردناک و فریادی سهمگین در خود شکست
وقتی ایستاد، مادر چون کتاب بر او بسته شد
از جای سر حرفی، بایست به رفتن ادامه می داد.ه
کلاغ سوار خودرویی شد و کمندی
به دور گردنش انداخت و او را بیرون پراند
کلاغ سوار هواپیمایی شد اما اندام مادر در جت زیر فشار بود
درد سری بزرگ به راه افتاد، پرواز به تعویق افتاد
کلاغ سوار موشکی شد و شتاب گلوله وارش
قلب مادر را پاک سرواخ کرد. اما کلاغ به رفتن ادامه داد
در موشک جای گرم و نرمی داشت، خیلی چیزها را نمی دید
ولی از روزنه ها بر آفرینش خیره ماند
و ستارگان را میلیون ها فرسنگ آن سوتر دید
و آینده و کیهان را دید
باز و باز
و ادامه داد و به خواب رفت و دست آخر
موشک به ماه خورد و در هم شکست و او بیدار شد و بیرون خزید زیر ماتحت مادرش.ه
او خواند
چرا قو همیشه سفید است و پاک
چرا گرگ قلب افشاگرش را دور انداخت
و ستارگان جلوه گری را رها کردند
هوا جلوه هایش را از دست داد
آب دانسته بی حس شد
و صخره آخرین امیدش را از کف داد
و سرما بی دلیل مرد
او خواند
چرا هیچ چیز دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد.ه
آنگاه نشست، بی تکان و ترسان.ه
خیره به جای سر پنجه ی ستاره
گوش سپرده به بال کوبی صخره
و آواز خودش.ه
____
ماه باستانی یخ زده، آب می شود.ه
عذاب و عذاب، آرامش غبار
و کلاغی که با خطوط سنگی آسمان سخن می گوید.ه
فریاد مضطرب کلاغ پرک افتاده و تنهاست
چون دهان پیرزنی فرتوت
آنگاه که پلک هایش به انتها رسیده است
و تپه ها ادامه دارد.ه
فریادی
بی کلام
چون شیون کودکی نوزاد
بر ترازوی فولادی.ه
چون شلیک خفه ی گلوله و خس خس پس از آن
میان شاخه های کاج، در شفق بارانی
یا چکیدن نابگاه، چکیدن گرانبار
ستاره ی خون بر برگی ضخیم.ه
کسالت داشت،ه
کسالتش این بود که نمی توانست چیزی را که سر دلش گیر کرده بود قی کند.ه
دید دنیا مثل یک گلوله ی پشم باز شده
و آخرین تکه به دور انگشتانش بسته است
خواست بمیرد، اما هر قدر
پا به درون دامگاه خویش می نهاد
همواره اندامش از آن خودش بود
کیست آن که بالا دست من است؟ه
کلاغ شیرجه رفت، سفر کرد، ستیزه جویانه اوج گرفت و جلوه گری کرد
و سر انجام، در نقطه ی پایان، موهاش از ترس راست ایستاد
چشم هایش با تکانی شدید بسته شد و دیگر ندید
با تمام نیرویش تصادف کرد، ضربه را حس کرد
وحشت زده سقوط کرد.ه
زمانی که کلاغ سفید بود ، خورشید به چشمش زیاد سفید آمد.ه
به نظرش خورشید با شعله ی سفیدش زیاده می تابید.ه
عزم کرد بر خورشید بتازد و مغلوبش کند.ه
تمام توان خود را به کار آورد و با درخششی کامل
پنجه زد و آتش خشمش زبانه کشید.ه
منقارش، درست مرکز خورشید را نشانه گرفت
و خود به مرکز خویشتن خندید
و هجوم برد
خروش نبردش درختان را ناگهان پیر کرد،ه
سایه ها را گسترانید.ه
اما خورشید درخشید -ه
درخشید و باز کلاغ ، سیاه سوخته باز گشت.ه
دهانش را باز کرد، اما از دهانش غال سیاه بیرون ریخت
او چنین مقرر کرد که «آن بالا»ه
ه« وقتی که سفید سیاه است و سیاه سفید ، من برده ام»ه
کلاغ خواست دریا را نادیده انگارد
اما دریا از مرگ بزرگتر بود، چنانکه از زندگی هم بزرگتر بود.ه
خواست با دریا سخن گوید
اما دِماغش را حجابی فرو گرفت و چشم هایش بر دریا خیره ماند، ه
چنانکه در برابر لهیب آتش .ه
خواست با دریا مهربانی کند
اما دریا او را پس زد، همانگونه که شیئی مرده ای ترا وا می نهد
خواست از دریا بیزاری جوید
اما ناگاه خود را چون خرگوش تشنه ای دید، آویخته بر صخره ای بادی
خواست فقط در همان دنیایی به سر برد که بسان دریاست
اما ریه هاش چندان عمقی نداشت
و خون زنده گلوله وار از آن فرو جهید
چون قطره ی آبی بر کوره ی داغ
سرانجام
پشت کرد و از دریا عقب نشست
همچون مرد مصلوبی که توان جنبیدنش نیست.ه
پادشاه مُردار
کوشگش از جمجمه هاست
تاجش خرده ریزه ها و تراشه ها
از پیمانه ی حیات.ه
سریرش چوب بست استخوان است، فروآویخته
عذاب و آخرین تخته پاره ها
جُبه اش به سیاهی آخرین قطره های خون است.ه
قلمروش خالی ست-ه
جهان خالی، از آخرین فریاد
بر اوج بال می کشد، نومیدانه
درون کوری و گنگی و کری خلیج دور می شود
خاموش ، مشمئز ، باز می گردد
برای فرمانروایی بر خاموش
کلاغ گله ی کوه ها را دید، در بُخار بامدادی
و دریا را دید
رشته ی سیاه و کُل زمین، دوکی در چرخش هاش
ستارگان را دید، دود گرفته در سیاهی ابری از قارچ های جنگل هیچ که دور می شدند
ابری از ذرات ، ویروس های خلقت
و او از هراس آفرینش لرزید.ه
در پر هیب هراس
کفش پاره ای افتاده دید، بر برهوتی قفر
بی تخت، وارفته و باران خورده
و قوطی حلبی زباله، زنگ خورده از ته و پوسیده
و سرزمینی که با د، در میان اشیای درهم و برهم باطله چرخ می زد.ه
کُتی آویخته در گنجه ای تاریک
در اتاقی آرام، خانه ای آرام
صورتی که سیگارش را میان تاریکی پنجره و خاکستر گرم آتش ، دود می کرد
نزدیک صورت، دستی ، بی حرکت،ه
نزدیک دست، فنجانی.ه
کلاغ چشم بر هم زد، چشم بر هم زد، اما هیچ چیز محو نشد
او به این صحنه زُل زد
اما هیچ چیز نگریخت( هیچ چیز نمی توانست بگریزد.)ه
دود بلند شد
مثل دودی که از زیر سیگاری بلند می شود
و تنها سیمایی که در جهان باقی ماند
در هم شکسته فرو افتاد
میان دست های سست آویخته، بطی ء و مبطل
و درختان تا ابد پایان یافتند
و خیابان ها تا ابد پایان یافتند
و اندام او بر ریگزاری فرو افتاد
از جهان متروک
میان اشیای متروک
گشاده بر بی نهایت تا ابد
کلاغ بایست به جستجوی چیزی برای خوردن بر خیزد
ای خون کوچک که زیر کوه ها در کوه ها پنهانی .ه
ستاره ها تنت را زخمگین کردند و سایه ی خون چکان
خوراکت خاک شفا بخش.ه
ای خون کوچک، کوچولوی بی استخوان، کوچولوی بی پوست
لاشه ی مرغان کتان را شخم زدی
باد درویدی و سنگ ها کوفتی.ه
ای خون کوچک، تو کوبش طبلی بر جمجمه ی گاو
رقصی با پاهای پشه
با دناغ فیل و دم سوسمار
چه خردمند بالیده ای، چه خوف انگیز بالیده ای
پستان های کپک زده ی مرگ را می مکی
بنشین بر انگشتم، بخوان در گوشم، ای خون کوچک.ه
خون را که پدید کرد
چشم را که پدید کرد
ترس را که پدید کرد
بال را که پدید کرد
استخوان را که پدید کرد
خاره را که پدید کرد
بنفشه را که پدید کد
خوی* را که پدید کرد
آدم را که پدید کرد
مریم را که پدید کرد
او را که پدید کرد
هیچ را که پدید کرد
هرگز را که پدید کرد
هرگز، هرگز، هرگز
کلاغ را که پدید کرد
فریاد زنان برای خون
کرم ، کبره
هر چیز
لرزان بی پرتا آرنج فرو رفته در نجاست آشیانه
ه* _خوی: عرق ، عرق تن
_____
باز جویی بر در زهدان
این پاهای نحیف کوچک از آن کیست؟ ه ه ه مرگ
این چهره ی پر موی نیم سوخته از آن کیست؟ ه ه ه مرگ
این ریه های همچنان دمنده از آن کیست؟ ه ه ه مرگ
این پوشش عضله های کشیده بر تن از آن کیست ؟ ه ه ه مرگ
این روده های بیان ناپذیر از آن کیست ؟ ه ه ه مرگ
این مغزهای مشکوک از آن کیست ؟ ه ه ه مرگ
همه ی این خون آلوده ؟ ه ه ه مرگ
این چشمان کم سو ؟ ه ه ه مرگ
این زبان کوچک شریر؟ ه ه ه مرگ
این بیداری گهگاهی؟ ه ه ه مرگ
آیا حکم تعلیق به تو عطا شده، از تو دریغ شده یا دادگاهت برگزار شده؟ه
ه_ برگذار شده.ه
تمام این زمین سنگی بارانی از آن کیست ؟ ه ه ه مرگ
تمامی فضا از آن کیست؟ ه ه ه مرگ
نیرومند تر از امید کیست؟ ه ه ه مرگ
نیرومند تر از ارداه کیست ؟ ه ه ه مرگ
نیرمندتر از عشق؟ ه ه ه مرگ
نیرومند تر از زندگی؟ ه ه ه مرگ
اما از مرگ نیرومندتر کیست؟ ه ه ه بی یقین من
ه _ بگذر، کلاغ.ه
___
کلاغ و مانا
وقتی کلاغ فریاد کرد گوش مادرش
تابن سوخت.ه
وقتی خندید، مادر گریست
خون گریست، سینه هایش ، دست ها و ابروانش، همه خون گریستند.ه
کلاغ گامی پیش رفت ، پس گام دیگر و باز گامی _ ه
گام ها بر چهره ی مادر تا ابد داغ زدند
وقتی کلاغ از خشم غرید
مادر با زخمی دردناک و فریادی سهمگین در خود شکست
وقتی ایستاد، مادر چون کتاب بر او بسته شد
از جای سر حرفی، بایست به رفتن ادامه می داد.ه
کلاغ سوار خودرویی شد و کمندی
به دور گردنش انداخت و او را بیرون پراند
کلاغ سوار هواپیمایی شد اما اندام مادر در جت زیر فشار بود
درد سری بزرگ به راه افتاد، پرواز به تعویق افتاد
کلاغ سوار موشکی شد و شتاب گلوله وارش
قلب مادر را پاک سرواخ کرد. اما کلاغ به رفتن ادامه داد
در موشک جای گرم و نرمی داشت، خیلی چیزها را نمی دید
ولی از روزنه ها بر آفرینش خیره ماند
و ستارگان را میلیون ها فرسنگ آن سوتر دید
و آینده و کیهان را دید
باز و باز
و ادامه داد و به خواب رفت و دست آخر
موشک به ماه خورد و در هم شکست و او بیدار شد و بیرون خزید زیر ماتحت مادرش.ه
____
آواز بوم
او خواند
چرا قو همیشه سفید است و پاک
چرا گرگ قلب افشاگرش را دور انداخت
و ستارگان جلوه گری را رها کردند
هوا جلوه هایش را از دست داد
آب دانسته بی حس شد
و صخره آخرین امیدش را از کف داد
و سرما بی دلیل مرد
او خواند
چرا هیچ چیز دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد.ه
آنگاه نشست، بی تکان و ترسان.ه
خیره به جای سر پنجه ی ستاره
گوش سپرده به بال کوبی صخره
و آواز خودش.ه
____
گل سرخ سحر
ماه باستانی یخ زده، آب می شود.ه
عذاب و عذاب، آرامش غبار
و کلاغی که با خطوط سنگی آسمان سخن می گوید.ه
فریاد مضطرب کلاغ پرک افتاده و تنهاست
چون دهان پیرزنی فرتوت
آنگاه که پلک هایش به انتها رسیده است
و تپه ها ادامه دارد.ه
فریادی
بی کلام
چون شیون کودکی نوزاد
بر ترازوی فولادی.ه
چون شلیک خفه ی گلوله و خس خس پس از آن
میان شاخه های کاج، در شفق بارانی
یا چکیدن نابگاه، چکیدن گرانبار
ستاره ی خون بر برگی ضخیم.ه
___
تهوع کلاغ
کسالت داشت،ه
کسالتش این بود که نمی توانست چیزی را که سر دلش گیر کرده بود قی کند.ه
دید دنیا مثل یک گلوله ی پشم باز شده
و آخرین تکه به دور انگشتانش بسته است
خواست بمیرد، اما هر قدر
پا به درون دامگاه خویش می نهاد
همواره اندامش از آن خودش بود
کیست آن که بالا دست من است؟ه
کلاغ شیرجه رفت، سفر کرد، ستیزه جویانه اوج گرفت و جلوه گری کرد
و سر انجام، در نقطه ی پایان، موهاش از ترس راست ایستاد
چشم هایش با تکانی شدید بسته شد و دیگر ندید
با تمام نیرویش تصادف کرد، ضربه را حس کرد
وحشت زده سقوط کرد.ه
____
سقوط کلاغ
زمانی که کلاغ سفید بود ، خورشید به چشمش زیاد سفید آمد.ه
به نظرش خورشید با شعله ی سفیدش زیاده می تابید.ه
عزم کرد بر خورشید بتازد و مغلوبش کند.ه
تمام توان خود را به کار آورد و با درخششی کامل
پنجه زد و آتش خشمش زبانه کشید.ه
منقارش، درست مرکز خورشید را نشانه گرفت
و خود به مرکز خویشتن خندید
و هجوم برد
خروش نبردش درختان را ناگهان پیر کرد،ه
سایه ها را گسترانید.ه
اما خورشید درخشید -ه
درخشید و باز کلاغ ، سیاه سوخته باز گشت.ه
دهانش را باز کرد، اما از دهانش غال سیاه بیرون ریخت
او چنین مقرر کرد که «آن بالا»ه
ه« وقتی که سفید سیاه است و سیاه سفید ، من برده ام»ه
____
کلاغ و دریا
کلاغ خواست دریا را نادیده انگارد
اما دریا از مرگ بزرگتر بود، چنانکه از زندگی هم بزرگتر بود.ه
خواست با دریا سخن گوید
اما دِماغش را حجابی فرو گرفت و چشم هایش بر دریا خیره ماند، ه
چنانکه در برابر لهیب آتش .ه
خواست با دریا مهربانی کند
اما دریا او را پس زد، همانگونه که شیئی مرده ای ترا وا می نهد
خواست از دریا بیزاری جوید
اما ناگاه خود را چون خرگوش تشنه ای دید، آویخته بر صخره ای بادی
خواست فقط در همان دنیایی به سر برد که بسان دریاست
اما ریه هاش چندان عمقی نداشت
و خون زنده گلوله وار از آن فرو جهید
چون قطره ی آبی بر کوره ی داغ
سرانجام
پشت کرد و از دریا عقب نشست
همچون مرد مصلوبی که توان جنبیدنش نیست.ه
____
پادشاه مُردار
کوشگش از جمجمه هاست
تاجش خرده ریزه ها و تراشه ها
از پیمانه ی حیات.ه
سریرش چوب بست استخوان است، فروآویخته
عذاب و آخرین تخته پاره ها
جُبه اش به سیاهی آخرین قطره های خون است.ه
قلمروش خالی ست-ه
جهان خالی، از آخرین فریاد
بر اوج بال می کشد، نومیدانه
درون کوری و گنگی و کری خلیج دور می شود
خاموش ، مشمئز ، باز می گردد
برای فرمانروایی بر خاموش
____
کلاغ فرود می آید
کلاغ گله ی کوه ها را دید، در بُخار بامدادی
و دریا را دید
رشته ی سیاه و کُل زمین، دوکی در چرخش هاش
ستارگان را دید، دود گرفته در سیاهی ابری از قارچ های جنگل هیچ که دور می شدند
ابری از ذرات ، ویروس های خلقت
و او از هراس آفرینش لرزید.ه
در پر هیب هراس
کفش پاره ای افتاده دید، بر برهوتی قفر
بی تخت، وارفته و باران خورده
و قوطی حلبی زباله، زنگ خورده از ته و پوسیده
و سرزمینی که با د، در میان اشیای درهم و برهم باطله چرخ می زد.ه
کُتی آویخته در گنجه ای تاریک
در اتاقی آرام، خانه ای آرام
صورتی که سیگارش را میان تاریکی پنجره و خاکستر گرم آتش ، دود می کرد
نزدیک صورت، دستی ، بی حرکت،ه
نزدیک دست، فنجانی.ه
کلاغ چشم بر هم زد، چشم بر هم زد، اما هیچ چیز محو نشد
او به این صحنه زُل زد
اما هیچ چیز نگریخت( هیچ چیز نمی توانست بگریزد.)ه
____
آن لحظه
وقتی از دهنه ی تپانچه دود آبی بیرون زددود بلند شد
مثل دودی که از زیر سیگاری بلند می شود
و تنها سیمایی که در جهان باقی ماند
در هم شکسته فرو افتاد
میان دست های سست آویخته، بطی ء و مبطل
و درختان تا ابد پایان یافتند
و خیابان ها تا ابد پایان یافتند
و اندام او بر ریگزاری فرو افتاد
از جهان متروک
میان اشیای متروک
گشاده بر بی نهایت تا ابد
کلاغ بایست به جستجوی چیزی برای خوردن بر خیزد
___
خون کوچک
ای خون کوچک که زیر کوه ها در کوه ها پنهانی .ه
ستاره ها تنت را زخمگین کردند و سایه ی خون چکان
خوراکت خاک شفا بخش.ه
ای خون کوچک، کوچولوی بی استخوان، کوچولوی بی پوست
لاشه ی مرغان کتان را شخم زدی
باد درویدی و سنگ ها کوفتی.ه
ای خون کوچک، تو کوبش طبلی بر جمجمه ی گاو
رقصی با پاهای پشه
با دناغ فیل و دم سوسمار
چه خردمند بالیده ای، چه خوف انگیز بالیده ای
پستان های کپک زده ی مرگ را می مکی
بنشین بر انگشتم، بخوان در گوشم، ای خون کوچک.ه
این ترجمه ها از کتاب شعر جلد دوم _ چاپ اصفهان _ 1373 _ گرفته شده است
_______
No comments:
Post a Comment