Abdul Qahar Asi
____________
كبوترهاي سبز جنگلي در دوردست از من
سرود سبز ميخواهند
من آهنگ سفر دارم
من و غربت
من و دوري
خداحافظ گل سوري!ه
سر سردرههاي بهمن و سيلاب دارد دل
بساط تنگ اين خاموشي
اين باغ خيالي
ساز رؤياي مرا بيرنگ ميسازد
بيابان در نظر دارم
دريغا درد!ه
مجبوري!ه
خداحافظ گل سوري!ه
هيولاي گليم بددعاييهاي ما بر دوش
چراغ آخر اين كوچه را
در چشمهاي اضطرابآلوده من سنگ ميسازد
هوايي تازه تر دارم
از اين شوراب، از اين شوري!ه
خداحافظ گل سوري!ه
استخوان مادري را آتش افكندن
به اين معني كه گندمزار خود را
بستر بوس و كنار هرزمبرگان ساختن
از هر كه آيد
از سرافرازان نميآيد
فلاخن در كمر دارم
براي نه،ه
به سرزوري
خداحافظ گل سوري!ه
از هول خاربست رخنه و ديوار نه،ه
از بي بهاريهاي پايانناپذير سنگلاخ
آتش بر دامانم
بغل واكردني رهتوشه خود را
جگر زير جگر دارم
ز جنس داغ
ناسوري
خداحافظ گل سوري!ه
سپاهي سخت عاصي در من آشوب آرزو دارد
نمي گنجد در اين ويرانه نعلي از سوارانم
تماشا كن، چه بيبالانه ميرانم
قيامت بال و پر دارم
به گاه وصل
منظوري
خداحافظ گل سوري!ه
بسيار فال بازگشت عشق را از سعد و نحس ماه بگرفتم
مبادا انتظارش در دلآساهاي من باشد
مبادا اشتران بادياش را
زخمههاي من
بدين سو راه بنمايد
كسي شايد در آن جا
عشق را با غسل تعميد از تغزلهاي من
اقبال آرايد
من و يك بار ديدار بلند آوازگان ارتفاعات كبود و سرد
تماشايي اگر هم مينيفتد
دست و داماني هنر دارم
نه چوكاني، نه دستوري
خداحافظ گل سوري!ه
سرود سبز ميخواهند
من آهنگ سفر دارم
من و غربت
من و دوري
خداحافظ گل سوري!ه
**
سر سردرههاي بهمن و سيلاب دارد دل
بساط تنگ اين خاموشي
اين باغ خيالي
ساز رؤياي مرا بيرنگ ميسازد
بيابان در نظر دارم
دريغا درد!ه
مجبوري!ه
خداحافظ گل سوري!ه
**
هيولاي گليم بددعاييهاي ما بر دوش
چراغ آخر اين كوچه را
در چشمهاي اضطرابآلوده من سنگ ميسازد
هوايي تازه تر دارم
از اين شوراب، از اين شوري!ه
خداحافظ گل سوري!ه
**
نشستناستخوان مادري را آتش افكندن
به اين معني كه گندمزار خود را
بستر بوس و كنار هرزمبرگان ساختن
از هر كه آيد
از سرافرازان نميآيد
فلاخن در كمر دارم
براي نه،ه
به سرزوري
خداحافظ گل سوري!ه
**
از هول خاربست رخنه و ديوار نه،ه
از بي بهاريهاي پايانناپذير سنگلاخ
آتش بر دامانم
بغل واكردني رهتوشه خود را
جگر زير جگر دارم
ز جنس داغ
ناسوري
خداحافظ گل سوري!ه
***
جنون ناتمامي در رگانم رخش ميراندسپاهي سخت عاصي در من آشوب آرزو دارد
نمي گنجد در اين ويرانه نعلي از سوارانم
تماشا كن، چه بيبالانه ميرانم
قيامت بال و پر دارم
به گاه وصل
منظوري
خداحافظ گل سوري!ه
***
نشدبسيار فال بازگشت عشق را از سعد و نحس ماه بگرفتم
مبادا انتظارش در دلآساهاي من باشد
مبادا اشتران بادياش را
زخمههاي من
بدين سو راه بنمايد
كسي شايد در آن جا
عشق را با غسل تعميد از تغزلهاي من
اقبال آرايد
من و يك بار ديدار بلند آوازگان ارتفاعات كبود و سرد
تماشايي اگر هم مينيفتد
دست و داماني هنر دارم
نه چوكاني، نه دستوري
خداحافظ گل سوري!ه
________
____________
No comments:
Post a Comment