Wednesday, July 1, 2009

Mansoureh Ashrafi

__________


Francis Alys's Fabiola (Installation view) (2007).
Image courtesy of the Hispanic Society of America and Dia Art Foundation, New York.
____________

منصوره اشرافی


حوایی بی نام و بی نشان


1

می خواهم از دل سنگ
چون مروارید غلتان شده از صدف بدر آیم.ه
از منافذ غارها و صومعه ها و معابد
از لابلای سطور گردگرفته
و بشکافم حصار زنگار گرفته ام را
پس زنم و عریان شوم
عریان ترازعریانی
خاک را بشکافم
ازدرون هردانه
نقبی زنم به نور و حیات.ه

موج آغازین شوم
خواهش باران

بغض عظیم رگبار
خشم فروخورده
حس گنگ بدوی
و رسوب عشق والتهاب رویش و جوانه
حالا
بگذارببارم تا بهار
ه ه ه ه بشکفم.ه


2


می خواهم با باد
آوازی ازعشق بخوانم
تا واژه هایم
آذین امتداد درختان گرسنه شود

و ذهن ملول ذره ذره ی خاک
ازخاطرات درد و رنج تهی شود.
ه
بگذارسرریز کنم
از چهارسوی خاک
عریانم و زخمدار
جامه ی عریانی ام
سرخ و سیاه و زرد و سفید.
ه


3

می خواهم قندیل های تاراج رفته ی صدایم را بشکنم
سینه ام می سوزد ازهزارتکه سکوت صیقلین.
ه
خاکستری پنهانم
ه ه ه ه ه ه ه ه ه در آتش زمستان
و بتراوم ازخامُشای هردیوار
چون آوای زیستن
و خورشید را ببارانم ازابرهای عاشق
در امتداد سرسخت گل های صحرایی
دربه خاک افتادن و روییدن.
ه
هیچ کس با من نگفت
چه پنهانست
ه ه ه ه ه ه انتهای خاک و رازهای سرخ.
ه

4

من خاکم
بسیط تنم زخمدار
کجاست سیلی در ژرفا ژرف دره هایم.
ه
وهم سبزی نیست با من
درانزوای اندیشه ام
تپیده خورشید.
ه
می خواهم جاری شوم با رگ های عشق
هیمه ها را برفروزانم در بسیط جان ها
و شعله ها را
به تمام کوچه های شهر برم.
ه
درمن حس جاری شدن
در رگ های نسیم
و وزیدن با ترنم آبی
و پاورچین گذشتن
از خواب گل ها
و فرو رفتن
دربرکه ی ماهتاب
و دوام آوردن تا فردا.
ه
در من
عطش ویرانی دیوار
اشتیاق باریدن و رفتن
و شتاب تند سیلاب.
ه



5

در نفس های گل ابریشم و ازدحام بودن گم شده ام
بگذار ببارم
با بارشی شگفت تا آستان رهایی.
ه
درمن ابری ست مدام که می بارد.
ه

6

می خواهم بر آییم ازگورستان خود
برای باورآبشار
برای زیستن خاک
برای نوشیدن جرعه ای از پیاله ی مسین ماه
برای همخوابی آب و نور
برای آن سوی دیوار.
ه
تا آینه را رسوا کنم
به جرم گم کردنم.
ه
بردستم آفتاب بی ریا
درچشمم غبار رسیدن
درسرم پرواز روشنی.
ه
تا فروغلتم از نرده های نور
و به رقص آیم
چون گندمزار در باد.
ه
حوای زمین ام
با لبان تشنه
و سرخ سرخ جامه ام
را
باد چون گرده های گل می پراکند.
ه
خورشید ازمن طلوع می کند.
ه


7

می خواهم پاورچین بخزم از دروازه ی تاریکی
رو به آن ذره های روشن ذهن
که فرو می ریزند آرام آرام .
ه
تا نبض زندگی را بخوانم
تا دمی در پناه عشق بیاسایم .
ه
این منم
یک هیچ یک تردید
حوایی بی نام و بی نشان.
ه


___________

2 comments:

آذر کیانی said...

سلام. منصوره یک زن است! یک زن واقعی .زنانه سرودن و از خزانه واژگان زنانه سود بردن کار هرکسی نیست و دراین شعرها ازاین واژه ها بسیار می بینیم.ممنون

منصوره اشرافی said...

از خانم آذر کیانی عزیز به خاطر کامنتهای محبت آمیزشان ممنونم.