Karam Reza Taj Mehr
_______________

کرمرضا تاجمهر
____________________
صورتکها!ه
روژان ساعتی است خوابیده. من اما خوابم نمیآید. دوست دارم همین طور بیدار بمانم و به همه چیز فکر کنم. به روزهایی که با هم پشت سر گذاشتهایم؛ آنقدر تند گذشتند که احساس میکنم آنی بودهاند. مدتهاست هر دویمان تهوع را به فراموشی سپردهایم. اشتهایمان برگشته و رنگ و رویمان باز شده. امروز روز پُرکاری داشتیم. به بانکی در مرکز شهر دستبرد زدیم. این دختر نابغه است؛ فکر همه چیز را کرده بود. دروغ چرا؟ کُلی استرس داشتم. او اما مثل کسی که هزار دفعه تا حالا از این کارها کرده باشد، عین خیالش هم نبود. از اول هم گفت: «آب از آب تکان نمیخورد.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
راست میگفت. هیچ چیز از زیر دستش رد نشده بود. فقط دو-سه بار بیرون و داخل بانک را دید زده بودیم، اما او طوری نقشه کشیده بود که انگار مدتها خودش آنجا کار کرده. وقتی داشت همه چیز را طراحی میکرد احساس کردم یکی از آن سارقهای حرفهای بانک است که توی فیلمهای سینمایی خارجی بارها دیدهام. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه«آنها هم مثل ما آدمند؛ فقط وقتی میخواهند کاری بکنند، از فکر و خلاقیتشان بیشتر استفاده میکنند.» گفتم: «کِیف کردی؟! راضی شدی؟!»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
فروشنده گفت: «واسه چی مهرنوش؟!» بعد هم گفت: «مگر دوقلو نیستند؟! منظورم را که متوجه میشوید؟!» گفتم: «البته! آووو...البته!»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
چون دنبال پول نبودیم، فقط ساک لباسهای من همراهمان بود. آنقدر پُرش کردیم که زیپش را نتوانستیم ببندیم. تا آن بنده خدا داشت با ترس و لرز این کار را میکرد، از فلاسکی که تازه پُرِ چایی کرده بودند، روژان برای خودش یک لیوان ریخت و رو به من گفت:«تو هم میخوری ننه؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
فقط سر تکان دادم. با خودش آورد توی ماشین. دست بردار نبود؛ وقتی داشتیم پُشتپُشت از بانک میزدیم بیرون، رو به منشی بانک گفت: «ننه، لیوان را بعداً برایت میآورم.»...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روژان نه سینه دارد، نه مو. یک کُلاه بگذارد سرش هیچ کس شک نمیکند دختر است. لباس سفید ورزشی خیلی بِهِش میآید. گفت:«همیشه دوست داشتم لباس پسرانه بپوشم؛ اما مگر میشد! مامانم میگفت: میخواهی بیفتند پُشتِ سَرَت هو بکشند؟! میگفتم: به کسی چه مربوط! میگفت: دخترهی خودسر! بابام اما میخندید و چیزی نمیگفت.»...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
وقتی خواسته بودند یک سینهاش را بردارند، راضی نشده بود. به دکترش گفته بود ترجیح میدهد بدنش دست نخورده به خاک سپرده شود. اما بعد که بابا مامانش اصرار میکنند و بِهِش فشار میآورند ناچار رضایت میدهد. میگفت:«هر شب باید بیصدا گریه کردنِ مامان و آرام سیگار کشیدن بابا را تحمل میکردم. وقتی دیدم دست بردار نیستند گفتم هر طور شما بخواهید. اما به دکتر گفتم: به شرط اینکه هر دو تا را برداری!»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دکتر اول زیر بار نمیرود اما بعد که میبیند فایده ندارد، تسلیم میشود. خودش میگوید: «اینطوری کمتر جای خالیش آزارم میدهد و تازه شبیه پسرها میشوم.»...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بار اول که توی کلینیک دیدمش یک حس خاصی بهم دست داد. کلاه گیسِ مشکی داشت با مُژههای مصنوعیِ بلند. فقط از ابروهایش بود که فهمیدم او هم مثل من باید هر سه هفته یکبار به کلینیک شفا بیاید و با تهوع زندگی کند. هر چند بعد که خوب دقت کردم، همان چیزهایی که خودم را آزار میدادند را در او هم کشف کردم. بابا مامانش عین پروانه دورش میچرخیدند و قربان صدقهاش میرفتند. اما شاید نمیدانستند که حتّا این رفتارها هم چیزی را عوض نمیکند؛ چون سرشار از ترحماند، نفرتانگیزند و دل و رودهی آدم را مثل داروهای لعنتی به هم میریزند. همانروز تصمیمم را گرفته بودم که دیگر ادامه ندهم. اما میدانستم مادامی که در خانه باشم دست از سرم برنمیدارند. داشتم فکر میکردم فرار کنم. اما کجا؟! چطوری؟! با کدام پول؟! بعد به فکرم رسید خودم را بکُشم. قبلاً هم بِهِش فکر کرده بودم...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
رفتم بالاترین طبقهی کلینیک. انتهای راهرو خلوت بود. پنجرهها پایین و نزدیکِ کف کار گذاشته شدهاند. حفاظ نردهای دارند، اما هر طور بود خودم را سُراندم آنطرفشان. قبل از اینکه به پایین نگاه کنم، سرم گیج رفت. فقط با یک دست خودم را نگه داشته بودم. پایین پایم فلکهی کوچک چمنکاری شدهی جلوی ورودی بود. تُفم را انداختم پایین. وقتی افتاد روی چمنها، برگشتم این طرف نردهها. همهی حواسم پیش دختری بود که دیده بودم...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
صورتش توی خواب مثل بچههای کوچک است. خیلی دوست دارم بیدارش کنم تا با هم مثل دیروز بعدازظهری برویم کنار دریا. میگفت چند باری تا حالا با خانواده آمده دریا، اما فقط با لباس نشسته توی آب و به موجها نگاه کرده. اینبار اما لباسهای رویش را همه کَند و شیرجه زد توی آب. اولش کمی شرم داشت خودش را نشان دهد، اما وقتی دید کسی کار به کارش ندارد و حتّا نگاهش هم نمیکنند، شروع کرد به ورجه وورجه کردن توی آب. تنها تفاوتش با پسرهای لاغر و نحیفی که کمی دورتر شنا میکردند، پوست آفتاب ندیده و بی مویَش بود. آنقدر ماسه ریختم روی تنش که فقط سرش بیرون بود. گفت: «هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد احساس خوشبختی کنم.» گفتم: «من هم!» و فهمیدم که آدمها همیشه میتوانند دلخوش باشند، حتا اگر چیزی از درون، ذره ذره آبشان کند و مطمئن باشند به زودی همه چیز برایشان تمام میشود...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
راضی نمیشد برگردیم ویلا. کاری به کارش نداشتم. همانجا در مورد سرقت فردا صحبت کردیم. گفتم:«اگر گیر افتادیم چی؟ حیف نمیشود؟! خیلی چیزها را از دست میدهیم.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفتم: «بَرِشان گردانیم بانک.» گفت: «هر طور تو بگویی!» و به اولین ستارهای نگاه کرد که بالای افق نارنجی، خودش را نشان داد. نگذاشتم باز برود توی آب. اگر سرما میخورد خیلی چیزها کوفتمان میشد. همانطور از زیر ماسهها که آمد بیرون، لباس پوشید و دست در دست هم، آمدیم سمت ویلا. آمدنی میگفت همیشه دوست داشته با صدای بلند، مثل لوطیهایِ مستِ قدیم، آواز بخواند. و شروع کردیم به خواندن «یاد کودکیِ» دلکش. هیچ کداممان باورمان نمیشد این همه خوشی از درون ما بیرون میزند و تا حالا چرا به وجودش پی نبرده بودیم؟!ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
همان شب گفت: «تو چی؟! دوست نداری کار خاصی بکنی؟» گفتم: «کاش امکان و فرصتش بود!»و نفس عمیق کشیدم. وقتی دید این یادآوری حالم را بد کرده، چیزی نپرسید. گفت: «نمیروی دنبال پول کتابت؟ پول لازم میشویم، ها!»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
جلسهی پنجم شیمی درمانی بود که دلم را به دریا زدم و رفتم پیشش. از دو جلسهی قبل تصمیمم برای ادامه ندادنِ درمان جدی بود، اما از وقتی او را دیدم، تا رسیدن نوبتم روزشماری میکردم. گفتم:«فکر میکنم حال و روزمان مثل هم است.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اول نخواست چیزی بگوید. چند بار که چشمش افتاد توی چشمم، نگاهش را دزدید، بعد که دید منتظرم، به کلهی بیمویم نگاه کرد و گفت: «نه! شما لااقل می توانید برای خودتان تصمیم بگیرید.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
متوجه منظورش نشدم. گفتم: «چه تصمیمی؟! لاعلاج که تصمیم ندارد؟!» گفت: «همین که میتوانید تنها بیایید اینجا خودش خیلی است!»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
حق داشت. روزی که متوجه شدم توی گلویم خبرهایی است، و دکتر هم همه چیز را گذاشت کف دستم، به حدی شوکه شدم که متوجه بقیه ی حرفهایش نشدم. تا چند روزی مَنگ بودم و نمی دانستم دارم چکار میکنم. خیلی وقت بود نماز را کنار گذاشته بودم. دوباره شروع کردم به خواندن. اما ترسم از بین نمیرفت. دست به زانو که میشدم زانوهایم میلرزید. نماز را نیمهتمام رها میکردم و همانجا به پشت میافتادم. تا ساعتها اشک میریختم و به مُردن فکر میکردم. به خاطرات خوب و بدی که از گذشته داشتم و آرزوهایم که دستی دستی داشتند رنگ میباختند. نمیتوانستم بِهِش فکر نکنم. شبها احساس میکردم دارم خفه میشوم. احساس میکردم تودهی داخل گلویم لحظه به لحظه بزرگتر میشود. دکتر خیلی سعی کرد امیدوارم کند. گفت:«اولین چیزی که باید بدانی این است که سرطان همیشه به مرگ ختم نمیشود.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
از داروهایی که هر روز دارند ساخته میشوند حرف زد و اینکه کسی چه میداند! شاید همین حالا، سرطان دیگر لاعلاج نباشد...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
چشمهایی که حالا پشتِ پلکهای خستهاش دیده نمیشوند. درست مثل دخترک هفت-هشتسالهای عروسکِ موطلایی را به خودش چسبانده...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
از فروشگاه کوچک که بیرون آمدیم گفتم: «چطوری اسم مهرنوش و اتابک به ذهنت رسید؟» گفت: «همیشه حس میکردم دختری خواهم داشت که اسمش مهرنوش است.» گفتم: «اتابک چی؟» اول گفت: «بیخیال بابا!»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بعد گفت: «قبلاًها پسر همسایهمان بود.» نمیدانستم چی بگویم. نفس عمیقی کشید و گفت: «چی فکر میکردم، چی شد!» بعد هم گفت: «تو چی؟» گفتم: «چی؟!» گفت: «کسی را دوست داشتی تا حالا؟» گفتم: «نه! یعنی آره!» با حالت خوبی گفت: «خُب؟!» چیزی نگفتم. گفت: «آشناست؟» گفتم: «نه!» گفت: «نمیخواهی بگویی، اصراری ندارم.» گفتم: «شاید باور نکنی، اما تو اولین دختری هستی که عاشقت شدهام.» گفت: «هیچ وقت فکرش را نمیکردم توی این شرایط، این طور دریچهای باز شود.»اینطور موقعها حالت چشمها و لبهایش طور خاصی میشوند که آدم دوست دارد سیر ببوسَدشان...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بعد از دستبرد به بانک هم، اینطور تناسبی توی صورتش نقش بست. از بانک که دور شدیم و خیالمان راحت شد کسی دنبالمان نیامده، صورتکش را برداشت و بلند گفت: «یُـ هوووو!...»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
توی جنگل روزنامههایی را که چسبانده بودیم به همه جای ماشین، کَندیم و کنار جاده آتششان زدیم. ایدهی روژان بود. با یک حلقه چسب و چند روزنامه باطله، کاری کرد که هیچ جایِ رنگِ ماشین پیدا نبود. پلاک را هم گِل مالیده بودیم. وقتی داشتیم روزنامهها را میچسباندیم، دیدم حواسش رفته پیش یک مطلب علمی. گفتم: «چی نوشته؟»عین مطلب را خواند: «پژوهشگران ژاپنی موفق به تولید نوعی آنتیبیوتیک شدهاند که تا حدود زیادی از ریزش موهای بیماران سرطانی در زمان شیمیدرمانی جلوگیری میکند...»یاد بریده روزنامههایی افتادم که توی خانهمان چسبانده بودم بالای تختخوابم؛ هر چیزی که در مورد سرطان بود و داروهای تازهای که کشف میشوند...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
با صدای روژان به خودم آمدم. میگفت: «صبح زود خیابانها خلوتاند. باید طوری حرکت کنیم که اولین مشتری بانک باشیم.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هنوز از روژان نپرسیدهام چند سالش است. این چیزها مهم نیستند.! اینطور موقعها چیزهای دیگری مهم میشوند؛ بزرگترین دغدغه شاید این باشد که چقدر وقت هست و توی این زمان چه کارهایی میشود کرد. و اصلاً چطور میشود با مسأله کنار آمد. این یکی، مهمتر است. مَنی که تا قبل از دیدن روژان دنبال راهی بودم برای خلاص شدن از دست خودم، حالا به هیچ وجه نمیخواهم چیزی از فرصت باقیمانده را از دست بدهم...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
یک ساعت پیش، قبل از اینکه خوابش ببرد، خیره شده بود به سقف. دوست ندارم ببینم دارد به چیزی اینطوری فکر میکند. گفتم:«به چی فکر میکنی؟» با لبخند کمرنگی که زد صورتش مثل همیشه خواستنی شد. گفت:«تو فکر میکنی اول سراغ کداممان بیاید؟!» گفتم: «فکر نمیکنی بهتر باشد به این چیزها فکر نکنیم؟»گفت: «بالاخره که چی؟! باید آخرِ قصه را هم پذیرفت یا نه؟!»دیدم راست میگوید. به هر حال این چیزی است که در انتظارمان است و باید فکری به حالش کرد. گفتم:«فرقش چیه؟!» گفت: «مسأله این نیست!» حرفی برای گفتن نداشتم. گفت:«به هر حال این قضیه ما را از هم جدا میکند» گفتم: «میخواهی یک کاری بکنیم!»چشمهای بی مُژهاش، به انتظار، برقی زد. گفتم: «من نمیتوانم منتظر بمانم ببینم کی میآید سراغم.»گفتم: «تا آنجا که بشود بیخیال همه چیز میشویم، هر وقت هم احساس کردیم نزدیک است، با هم تسلیمش میشویم.» گفت: «هیچ وقت دوست ندارم تسلیم بشوم.» گفتم: «اصلاً هر چی تو بگویی!» گفت: «فراموشش کنیم!» گفتم: «چطوری؟!» گفت: «هر چی بخواهد بشود، میشود، کاری هم از کسی برنمیآید.» از روی تخت نیم خیز شد و گفت: «چرا باید فکر و ذهنمان مشغول چیزی باشد که نقشی در چطوری بودنش نداریم؟» خیلی دلم میخواست ببوسمش، اما نمیخواستم حرف هایش از یادش بروند. گفت: «کاری که از دستمان برمیآید، میکنیم.» با اشارهی نوک انگشتهایش نگذاشت چیزی بگویم. «خودمان تصمیم بگیریم این روزها را چطوری پُشتِ سر بگذاریم؛ این مهمه!» هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. یاد خیام افتادم اما شعری به ذهنم نرسید. گفتم: «اما به هر حال یک نفر زودتر میرود و آن یکی غصهی عالم مینشیند روی دلش!» بعد که دوباره چشم هایش برق زدند گفتم: «اصلا دوست ندارم بعد از تو حتا یک لحظه هم بمانم؛ مرورِ خاطراتِ این روزها دیوانهام میکند.» چند دقیقهای هیچکدام چیزی نگفتیم. بعد روژان گفت: «خیلی تلخ است» گفتم: «اما راه دارد به نظر من» نگاهش کردم. گفت: «با هم میرویم که روحمان از هم جدا نشود!» نتوانستم بگویم: چطوری؟ خودش گفت: «اول از همه، کارهایی که دوست داریم میکنیم، بعد با خیال راحت وقتی را برای با هم مُردن انتخاب میکنیم.» گفتم: «کی مثلاً؟» گفت: «هر وقت راضی و آماده بودیم؛ چون خوشحال مُردن، کمک میکند روح همیشه شاد باشد!» نگفتم: کی این را گفته؟ حرف قشنگی بود! گفتم: «بیچاره بابا ننهمان! کاش خبری بِهِشان میدادیم» گفت: «به هر حال آنها باید این شرایط را بپذیرند! حالا، یا چند وقت دیگر! زودتر باشد، زودتر عادت میکنند!» گفتم: «نمیدانم چرا دوست دارم زودتر موهایمان دربیایند» میخواستم حرف را عوض کرده باشم. گفت: «من که اینطوری راحتترم» دکتر گفته بود دو ماه بعد از آخرین شیمیدرمانی دوباره درمیآیند. روژان گفت: «شاید بهتر باشد از فردا راه بیفتیم همین طور برویم»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه"همین طور"ش را جور خاصی گفت. جوری کشیدش که انگار قرار بود تا آخر دنیا برویم. گفتم: «دیر بجنبیم رَدّمان را اینجا میگیرند»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: «اینطوری بهتر است، تنوع زندگی وقتی کم میشود فکرهای بیخودی میآیند سراغ آدم.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: «اگر موافق باشی همهاش رو به جایی که آفتاب در میآید برویم» گفتم: «خوب است!»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بعد انگار خیالش از همه چیز راحت شده باشد، خودش را رها کرد روی تختخواب. از همان وقت تا حالا هم به همان حالت است. دوست دارم تا صبح همینطور نگاهش کنم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بادی که از پنجرهی رو به دریا میآید داخلِ اتاق، صورتکها را تکان میدهد. دلدل میکنم دراز بکشم کنارش و تا صبح نفس گرمش بخورد توی صورتم. خِشخِشِ صورتکها بیشتر شده. میترسم از صدایشان بیدار شود. آرام از جایم بلند میشوم و از پنجره بیرونشان میاندازم. صورتکها توی تاریکیِ سمتِ دریا گم میشوند. به روژان قول دادهام فردا قبل از رفتن، توی ساحل یک بادبادک خوشگل هوا کنیم...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
راست میگفت. هیچ چیز از زیر دستش رد نشده بود. فقط دو-سه بار بیرون و داخل بانک را دید زده بودیم، اما او طوری نقشه کشیده بود که انگار مدتها خودش آنجا کار کرده. وقتی داشت همه چیز را طراحی میکرد احساس کردم یکی از آن سارقهای حرفهای بانک است که توی فیلمهای سینمایی خارجی بارها دیدهام. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه«آنها هم مثل ما آدمند؛ فقط وقتی میخواهند کاری بکنند، از فکر و خلاقیتشان بیشتر استفاده میکنند.» گفتم: «کِیف کردی؟! راضی شدی؟!»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: «اوکِی؛ عُقدهاش از خیلی سال پیش باهام بود.»ه
همین چیزهایش است که از دیگر دخترهای هم سن و سالش متمایزش میکند. وقتی داشت با حوصلهی هر چه تمام همه چیز را مرحله به مرحله توضیح میداد لذت بردم. فهمیدم واقعاً برایش مهم و جالب است. دیروز شک نداشتم که امروز ماندهایم با این همه پول چکار کنیم. اگر هم کمی نگران بودم مال این بود که میترسیدم اتفاقی برایش بیفتد. نمیخواهم حتّا یک ساعت از روزهای با او بودن را از دست بدهم. حتا گفتم: «میتوانیم چند روز دیگر این کار را بکنیم.» گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه«میترسم فرصتش از دست برود.»ه
دیگر مخالفت نکردم و با اشتیاق به قول خودش "پروژه" را استارت زدیم.ه
دیروز بعد از اینکه آخرین دیدهایمان را اطراف بانک زدیم و یک سری هم رفتیم داخلش، دو دست لباس ورزشی پسرانه گرفتیم و دو تا صورتک و یک کُلتِ اسباببازی. طوری نقش بازی کردیم که اینها را مثلاً برای پسر دخترهای پنج سالهی دو قلویمان میخواهیم. فقط صورتک و لباس یادمان بود. بعد که داخل فروشگاه چشمش افتاد به اسلحه، رو به من چشمک زد و گفت: «خوب شد یادم افتاد، اتابک عاشق اینهاست!»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه رو به فروشنده که خانم جا افتادهای بود گفتم: «فشنگ هم میخورد؟!»ه
آدم زرنگی بود. از اینها که وقتی به خودت میآیی کُلی جنس بارَت کردهاند. یک عروسک موطلایی نسبتاً بزرگ هم باهاش آورد و گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه«هیچ وقت بین دو قلوها فرق نگذارید. با تخفیف ویژه حساب میکنم.»ه
من و روژان به همدیگر نگاه کردیم و با هم گفتیم: «البته! البته!» بعد روژان عروسک را بغل کرد و گفت:«چقدر ناز است! حتماً مهرنوشم کُلی خوشحال میشود.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه فروشنده گفت: «واسه چی مهرنوش؟!» بعد هم گفت: «مگر دوقلو نیستند؟! منظورم را که متوجه میشوید؟!» گفتم: «البته! آووو...البته!»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روژان به کمکم آمد و گفت: «ما که از اول فکر نمیکردیم دو قلو باشند.»ه
گفتم: «دختر و پسر بودنش هم برایمان فرقی نمیکرد اصلاً»ه
روژان هم گفت: «من گفتم اگر دختر بود مهرنوش. باباش هم گفت اگر پسر بود اتابک.»ه
گفتم: «دختر و پسر بودنش هم برایمان فرقی نمیکرد اصلاً»ه
روژان هم گفت: «من گفتم اگر دختر بود مهرنوش. باباش هم گفت اگر پسر بود اتابک.»ه
از اینکه به این سرعت ذهنش برای همه چیز دلیل میآورد مانده بودم حیران...ه
لباس ها سفیدند؛ با خطهای موازیِ قرمز و طرحِ کلهی اسبی که سمتِِ چپِ سینه و راستِ ران جا خوش کرده. صورتکها سیاهاند؛ سیاه با خطهای نازکِ زرد و سفید و قرمز. مال خودش صورت یک پیرزن عجوزه است. به قول خودش: ایکبیری! مال من از این صورتکهایی است که آدمهای سیرک میزنند. دماغِ قرمزِ گرد، با دهانی که تا بناگوش به خنده باز شده. وقتی توی خانه امتحانی پوشیدیم، کُلی خندیدیم. ادای پیرزنها را خوب درمیآوَرَد. قرار شد توی بانک هم که اسلحه را میگیرد طرفِ تنها کارمندِ زنِ آنجا، با صدای پیرزن حرف بزند. گفتم:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه«من قول نمیدهم خندهام نگیرد.»ه
گفت: «پس بهتر است همین حالا هر چقدر دلمان میخواهد به همدیگر نگاه کنیم و بخندیم.»ه
مُنشی بیچاره مانده بود حیران؛ نمیدانست صدای خَشدار پیرزنِ مُسن را باور کند یا اندام سرزندهاش را که هیچ سنخیتی بینشان نبود. نخندیدم؛ شاید چون پُشتِ آن صورتک نگران بودم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه گفت: «پس بهتر است همین حالا هر چقدر دلمان میخواهد به همدیگر نگاه کنیم و بخندیم.»ه
چون دنبال پول نبودیم، فقط ساک لباسهای من همراهمان بود. آنقدر پُرش کردیم که زیپش را نتوانستیم ببندیم. تا آن بنده خدا داشت با ترس و لرز این کار را میکرد، از فلاسکی که تازه پُرِ چایی کرده بودند، روژان برای خودش یک لیوان ریخت و رو به من گفت:«تو هم میخوری ننه؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
فقط سر تکان دادم. با خودش آورد توی ماشین. دست بردار نبود؛ وقتی داشتیم پُشتپُشت از بانک میزدیم بیرون، رو به منشی بانک گفت: «ننه، لیوان را بعداً برایت میآورم.»...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
وقتی رسیدیم ویلا، از پشت بغلش کردم و گفتم: «چه پیرزن خوشگلی!» ه
با صدای عجوزهاش گفت: «پیرزن خودتی و هفت پشتت، دلقک! من تازه هشتاد سالمه...»ه
گفتم: «قربون این پیرزن هشتاد ساله بشوم...» ه
همدیگر را بغل کردیم. گفت: «اگر تونستی با صورتک بوسم کنی!...»ه
هر چقدر سعی کردم نشد. دستهایم که در جستجوی سینههایش خالی ماند، هر دو، یکی-دو دقیقهای از تقلا افتادیم. خشکمان زده بود. زودی سعی کردم از آن حالت بیایم بیرون؛ چند تا سیب از توی سبد میوهی روی میز برداشتم. شروع کردم مثل دلقکهای سیرک، بالا انداختن و دست به دست کردنشان. سیبها که هر کدام افتادند گوشهای، از خنده رودهبُر شد. اسلحه را از جلوی آینه برداشت. گفت:«دلقکی که سه تا سیب را نتواند دست به دست کند باید بمیرد.» و شلیک کرد. یکی دو قدم کَجَکی رو به جلو برداشتم و خودم را انداختم توی بغلش. تا ساعتی همینطور با آن لباس و صورتکها ماندیم توی بغل هم. به هیچ چیز فکر نمیکردم جز اینکه چقدر این اواخر احساس خوشبختی میکنم. همهاش را مدیون اویَم. انگار پردههای ضخیم صدسالهای را از جلوی چشمانم کنار زده...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه با صدای عجوزهاش گفت: «پیرزن خودتی و هفت پشتت، دلقک! من تازه هشتاد سالمه...»ه
گفتم: «قربون این پیرزن هشتاد ساله بشوم...» ه
همدیگر را بغل کردیم. گفت: «اگر تونستی با صورتک بوسم کنی!...»ه
روژان نه سینه دارد، نه مو. یک کُلاه بگذارد سرش هیچ کس شک نمیکند دختر است. لباس سفید ورزشی خیلی بِهِش میآید. گفت:«همیشه دوست داشتم لباس پسرانه بپوشم؛ اما مگر میشد! مامانم میگفت: میخواهی بیفتند پُشتِ سَرَت هو بکشند؟! میگفتم: به کسی چه مربوط! میگفت: دخترهی خودسر! بابام اما میخندید و چیزی نمیگفت.»...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
وقتی خواسته بودند یک سینهاش را بردارند، راضی نشده بود. به دکترش گفته بود ترجیح میدهد بدنش دست نخورده به خاک سپرده شود. اما بعد که بابا مامانش اصرار میکنند و بِهِش فشار میآورند ناچار رضایت میدهد. میگفت:«هر شب باید بیصدا گریه کردنِ مامان و آرام سیگار کشیدن بابا را تحمل میکردم. وقتی دیدم دست بردار نیستند گفتم هر طور شما بخواهید. اما به دکتر گفتم: به شرط اینکه هر دو تا را برداری!»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دکتر اول زیر بار نمیرود اما بعد که میبیند فایده ندارد، تسلیم میشود. خودش میگوید: «اینطوری کمتر جای خالیش آزارم میدهد و تازه شبیه پسرها میشوم.»...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بار اول که توی کلینیک دیدمش یک حس خاصی بهم دست داد. کلاه گیسِ مشکی داشت با مُژههای مصنوعیِ بلند. فقط از ابروهایش بود که فهمیدم او هم مثل من باید هر سه هفته یکبار به کلینیک شفا بیاید و با تهوع زندگی کند. هر چند بعد که خوب دقت کردم، همان چیزهایی که خودم را آزار میدادند را در او هم کشف کردم. بابا مامانش عین پروانه دورش میچرخیدند و قربان صدقهاش میرفتند. اما شاید نمیدانستند که حتّا این رفتارها هم چیزی را عوض نمیکند؛ چون سرشار از ترحماند، نفرتانگیزند و دل و رودهی آدم را مثل داروهای لعنتی به هم میریزند. همانروز تصمیمم را گرفته بودم که دیگر ادامه ندهم. اما میدانستم مادامی که در خانه باشم دست از سرم برنمیدارند. داشتم فکر میکردم فرار کنم. اما کجا؟! چطوری؟! با کدام پول؟! بعد به فکرم رسید خودم را بکُشم. قبلاً هم بِهِش فکر کرده بودم...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
رفتم بالاترین طبقهی کلینیک. انتهای راهرو خلوت بود. پنجرهها پایین و نزدیکِ کف کار گذاشته شدهاند. حفاظ نردهای دارند، اما هر طور بود خودم را سُراندم آنطرفشان. قبل از اینکه به پایین نگاه کنم، سرم گیج رفت. فقط با یک دست خودم را نگه داشته بودم. پایین پایم فلکهی کوچک چمنکاری شدهی جلوی ورودی بود. تُفم را انداختم پایین. وقتی افتاد روی چمنها، برگشتم این طرف نردهها. همهی حواسم پیش دختری بود که دیده بودم...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
صورتش توی خواب مثل بچههای کوچک است. خیلی دوست دارم بیدارش کنم تا با هم مثل دیروز بعدازظهری برویم کنار دریا. میگفت چند باری تا حالا با خانواده آمده دریا، اما فقط با لباس نشسته توی آب و به موجها نگاه کرده. اینبار اما لباسهای رویش را همه کَند و شیرجه زد توی آب. اولش کمی شرم داشت خودش را نشان دهد، اما وقتی دید کسی کار به کارش ندارد و حتّا نگاهش هم نمیکنند، شروع کرد به ورجه وورجه کردن توی آب. تنها تفاوتش با پسرهای لاغر و نحیفی که کمی دورتر شنا میکردند، پوست آفتاب ندیده و بی مویَش بود. آنقدر ماسه ریختم روی تنش که فقط سرش بیرون بود. گفت: «هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد احساس خوشبختی کنم.» گفتم: «من هم!» و فهمیدم که آدمها همیشه میتوانند دلخوش باشند، حتا اگر چیزی از درون، ذره ذره آبشان کند و مطمئن باشند به زودی همه چیز برایشان تمام میشود...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
راضی نمیشد برگردیم ویلا. کاری به کارش نداشتم. همانجا در مورد سرقت فردا صحبت کردیم. گفتم:«اگر گیر افتادیم چی؟ حیف نمیشود؟! خیلی چیزها را از دست میدهیم.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: «خیلی وقتها همین "اگر مگرها" نمیگذارند ما آدمها به چیزی که میخواهیم برسیم.»ه
چیزی نگفتم، یعنی چیزی به ذهنم نرسید؛ حق با او بود. عاقلانه رفتار کردن مال وقتی است که همه چی عادی باشد، گفتم: «با پولها چکار کنیم؟» گفت: «وقتی دستمان آمد یک فکری بالاخره برایشان میکنیم.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه گفتم: «بَرِشان گردانیم بانک.» گفت: «هر طور تو بگویی!» و به اولین ستارهای نگاه کرد که بالای افق نارنجی، خودش را نشان داد. نگذاشتم باز برود توی آب. اگر سرما میخورد خیلی چیزها کوفتمان میشد. همانطور از زیر ماسهها که آمد بیرون، لباس پوشید و دست در دست هم، آمدیم سمت ویلا. آمدنی میگفت همیشه دوست داشته با صدای بلند، مثل لوطیهایِ مستِ قدیم، آواز بخواند. و شروع کردیم به خواندن «یاد کودکیِ» دلکش. هیچ کداممان باورمان نمیشد این همه خوشی از درون ما بیرون میزند و تا حالا چرا به وجودش پی نبرده بودیم؟!ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
همان شب گفت: «تو چی؟! دوست نداری کار خاصی بکنی؟» گفتم: «کاش امکان و فرصتش بود!»و نفس عمیق کشیدم. وقتی دید این یادآوری حالم را بد کرده، چیزی نپرسید. گفت: «نمیروی دنبال پول کتابت؟ پول لازم میشویم، ها!»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
به پولهای توی کیف نگاه هم نکردهایم، حتا هنوز نمیدانیم قرار است چکارشان کنیم.ه
اصلاً دوست نداشتم به کتاب و نوشتن و هر چیز دیگری که مرا به گذشته برمیگرداند، فکر کنم. گذشتهای که آخرین روزش آشنایی با روژان بود...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه جلسهی پنجم شیمی درمانی بود که دلم را به دریا زدم و رفتم پیشش. از دو جلسهی قبل تصمیمم برای ادامه ندادنِ درمان جدی بود، اما از وقتی او را دیدم، تا رسیدن نوبتم روزشماری میکردم. گفتم:«فکر میکنم حال و روزمان مثل هم است.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اول نخواست چیزی بگوید. چند بار که چشمش افتاد توی چشمم، نگاهش را دزدید، بعد که دید منتظرم، به کلهی بیمویم نگاه کرد و گفت: «نه! شما لااقل می توانید برای خودتان تصمیم بگیرید.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
متوجه منظورش نشدم. گفتم: «چه تصمیمی؟! لاعلاج که تصمیم ندارد؟!» گفت: «همین که میتوانید تنها بیایید اینجا خودش خیلی است!»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفتم: «بِهِشان گفتهام اگر بخواهند باهام بیایند، ترجیح میدهم نیایم.»ه
گفت: «شاید وقتش رسیده من هم همین کار را بکنم.»ه
همان موقع بابا مامانش که انگار رفته بودند با دکتر صحبت کنند، سر و کلهشان پیدا شد، اما ترجیح دادند بگذارند به حال خودمان باشیم. برایم جالب بود که اینطور موقعها، دیگر بزرگترها نگران صحبت کردن دختر جوانشان با یک پسر غریبه نیستند! میگفت از وقتی شروع به شیمیدرمانی کرده، خودش را حبس کرده توی خانه. من هم همین کار را کرده بودم. همین را بِهِش گفتم. گفت: «با این حال شما راحتترید!»...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه گفت: «شاید وقتش رسیده من هم همین کار را بکنم.»ه
حق داشت. روزی که متوجه شدم توی گلویم خبرهایی است، و دکتر هم همه چیز را گذاشت کف دستم، به حدی شوکه شدم که متوجه بقیه ی حرفهایش نشدم. تا چند روزی مَنگ بودم و نمی دانستم دارم چکار میکنم. خیلی وقت بود نماز را کنار گذاشته بودم. دوباره شروع کردم به خواندن. اما ترسم از بین نمیرفت. دست به زانو که میشدم زانوهایم میلرزید. نماز را نیمهتمام رها میکردم و همانجا به پشت میافتادم. تا ساعتها اشک میریختم و به مُردن فکر میکردم. به خاطرات خوب و بدی که از گذشته داشتم و آرزوهایم که دستی دستی داشتند رنگ میباختند. نمیتوانستم بِهِش فکر نکنم. شبها احساس میکردم دارم خفه میشوم. احساس میکردم تودهی داخل گلویم لحظه به لحظه بزرگتر میشود. دکتر خیلی سعی کرد امیدوارم کند. گفت:«اولین چیزی که باید بدانی این است که سرطان همیشه به مرگ ختم نمیشود.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
از داروهایی که هر روز دارند ساخته میشوند حرف زد و اینکه کسی چه میداند! شاید همین حالا، سرطان دیگر لاعلاج نباشد...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روژان گفت: «تو هم میخواهی نصحیحتم کنی؟»
گفتم: «نه! اما فکرهایی برای روزهای باقیمانده دارم.» گفت: «مثلاً؟!»گفتم: «میخواهم حالا به بعدش را برای خودم باشم.» گفت: «چطوری؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفتم: «می روم جایی که کسی از آشناها نباشد. خودم باشم و کارهایی بکنم که یک عمر دوست داشتهام!»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: «چه کارهایی؟» گفتم: «خیلی کارها؛ از هوا کردن بادبادک بگیر تا دزدی از درخت توت همسایه!»خندید؛ برای اولین بار، شاید از وقتی که متوجه بیماریش شده بود. گفت: «جایی هم تا حالا پیدا کردی؟»نخواستم بگویم نه! گفتم: «برنامههایی دارم.» گفت: «خوش به حالت!» و آه کشید.گفتم: «هنوز که کاری نکردهام!» گفت: «کاش من هم میتوانستم...»بقیهاش را نگفت. باید کار را یکسره میکردم. گفتم: «تو هم اگر دوست داری...»آنقدر تند سرش را برگرداند طرفم که بقیهاش را نگفتم. برای لحظهای لبخندی هم نشست روی لبهای تَرَکخوردهاش. اما زود کمرنگ شد. گفت:«اما، اما چه جوری؟ منظورم...» گفتم: «اگر بخواهی شاید بشود کارهایی کرد.»امانش ندادم، گفتم: «فردا میتوانیم در موردش حرف بزنیم؟» گفت: «فردا؟ نه! یعنی آره! اما کجا؟»گفتم: «هر جا شما بگویید.»گفت: «خیلی وقت است کارم شده کتاب خواندن. مامانم لیست همهی کتابهای مورد علاقهام را گرفته، آورده خانه. هر کدام را میخواهم خودش میآید برایم میگیرد.» گفت: «هر چقدر اصرار میکنند به بهانهی کتابخانه از خانه بزنم بیرون زیر بار نمیروم.» گفت: «فردا اما خودم میآیم.»صورتش باز شد. آدرس کتابخانه را داد. قرارمان شد پارک روبروی کتابخانه. آنقدر خوشحال بود و متفاوت که حتم داشتم پدرش دوست دارد به خاطرش بغلم کند و ببوسدم و حتا برای شام دعوتم کند خانهشان. صورت خودش هم رنگ و روی تازهای پیدا کرد و چشمهایش از همیشه معصومتر به نظر میرسیدند.گفتم: «نه! اما فکرهایی برای روزهای باقیمانده دارم.» گفت: «مثلاً؟!»گفتم: «میخواهم حالا به بعدش را برای خودم باشم.» گفت: «چطوری؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفتم: «می روم جایی که کسی از آشناها نباشد. خودم باشم و کارهایی بکنم که یک عمر دوست داشتهام!»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
چشمهایی که حالا پشتِ پلکهای خستهاش دیده نمیشوند. درست مثل دخترک هفت-هشتسالهای عروسکِ موطلایی را به خودش چسبانده...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
از فروشگاه کوچک که بیرون آمدیم گفتم: «چطوری اسم مهرنوش و اتابک به ذهنت رسید؟» گفت: «همیشه حس میکردم دختری خواهم داشت که اسمش مهرنوش است.» گفتم: «اتابک چی؟» اول گفت: «بیخیال بابا!»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بعد گفت: «قبلاًها پسر همسایهمان بود.» نمیدانستم چی بگویم. نفس عمیقی کشید و گفت: «چی فکر میکردم، چی شد!» بعد هم گفت: «تو چی؟» گفتم: «چی؟!» گفت: «کسی را دوست داشتی تا حالا؟» گفتم: «نه! یعنی آره!» با حالت خوبی گفت: «خُب؟!» چیزی نگفتم. گفت: «آشناست؟» گفتم: «نه!» گفت: «نمیخواهی بگویی، اصراری ندارم.» گفتم: «شاید باور نکنی، اما تو اولین دختری هستی که عاشقت شدهام.» گفت: «هیچ وقت فکرش را نمیکردم توی این شرایط، این طور دریچهای باز شود.»اینطور موقعها حالت چشمها و لبهایش طور خاصی میشوند که آدم دوست دارد سیر ببوسَدشان...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بعد از دستبرد به بانک هم، اینطور تناسبی توی صورتش نقش بست. از بانک که دور شدیم و خیالمان راحت شد کسی دنبالمان نیامده، صورتکش را برداشت و بلند گفت: «یُـ هوووو!...»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
توی جنگل روزنامههایی را که چسبانده بودیم به همه جای ماشین، کَندیم و کنار جاده آتششان زدیم. ایدهی روژان بود. با یک حلقه چسب و چند روزنامه باطله، کاری کرد که هیچ جایِ رنگِ ماشین پیدا نبود. پلاک را هم گِل مالیده بودیم. وقتی داشتیم روزنامهها را میچسباندیم، دیدم حواسش رفته پیش یک مطلب علمی. گفتم: «چی نوشته؟»عین مطلب را خواند: «پژوهشگران ژاپنی موفق به تولید نوعی آنتیبیوتیک شدهاند که تا حدود زیادی از ریزش موهای بیماران سرطانی در زمان شیمیدرمانی جلوگیری میکند...»یاد بریده روزنامههایی افتادم که توی خانهمان چسبانده بودم بالای تختخوابم؛ هر چیزی که در مورد سرطان بود و داروهای تازهای که کشف میشوند...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
با صدای روژان به خودم آمدم. میگفت: «صبح زود خیابانها خلوتاند. باید طوری حرکت کنیم که اولین مشتری بانک باشیم.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
از ویلا تا بانک با حوصله هم میرفتیم 15 دقیقه بیشتر نبود...ه
ویلا مال یکی از دوستان نویسندهام است. فقط وقتی میخواهد رُمان بنویسد، میآید اینجا. چند بار خودش گفت هر وقت برای نوشتن نیاز به تمرکز دارم میتوانم از اینجا استفاده کنم. هیچ وقت اهل این جور چیزها نبوده و نیستم. توی یک آپارتمان هشتاد متری با دو خواهر و یک برادر، هر وقت خواستهام توانستهام تمرکز کنم و کارم را بکنم...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هنوز از روژان نپرسیدهام چند سالش است. این چیزها مهم نیستند.! اینطور موقعها چیزهای دیگری مهم میشوند؛ بزرگترین دغدغه شاید این باشد که چقدر وقت هست و توی این زمان چه کارهایی میشود کرد. و اصلاً چطور میشود با مسأله کنار آمد. این یکی، مهمتر است. مَنی که تا قبل از دیدن روژان دنبال راهی بودم برای خلاص شدن از دست خودم، حالا به هیچ وجه نمیخواهم چیزی از فرصت باقیمانده را از دست بدهم...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
یک ساعت پیش، قبل از اینکه خوابش ببرد، خیره شده بود به سقف. دوست ندارم ببینم دارد به چیزی اینطوری فکر میکند. گفتم:«به چی فکر میکنی؟» با لبخند کمرنگی که زد صورتش مثل همیشه خواستنی شد. گفت:«تو فکر میکنی اول سراغ کداممان بیاید؟!» گفتم: «فکر نمیکنی بهتر باشد به این چیزها فکر نکنیم؟»گفت: «بالاخره که چی؟! باید آخرِ قصه را هم پذیرفت یا نه؟!»دیدم راست میگوید. به هر حال این چیزی است که در انتظارمان است و باید فکری به حالش کرد. گفتم:«فرقش چیه؟!» گفت: «مسأله این نیست!» حرفی برای گفتن نداشتم. گفت:«به هر حال این قضیه ما را از هم جدا میکند» گفتم: «میخواهی یک کاری بکنیم!»چشمهای بی مُژهاش، به انتظار، برقی زد. گفتم: «من نمیتوانم منتظر بمانم ببینم کی میآید سراغم.»گفتم: «تا آنجا که بشود بیخیال همه چیز میشویم، هر وقت هم احساس کردیم نزدیک است، با هم تسلیمش میشویم.» گفت: «هیچ وقت دوست ندارم تسلیم بشوم.» گفتم: «اصلاً هر چی تو بگویی!» گفت: «فراموشش کنیم!» گفتم: «چطوری؟!» گفت: «هر چی بخواهد بشود، میشود، کاری هم از کسی برنمیآید.» از روی تخت نیم خیز شد و گفت: «چرا باید فکر و ذهنمان مشغول چیزی باشد که نقشی در چطوری بودنش نداریم؟» خیلی دلم میخواست ببوسمش، اما نمیخواستم حرف هایش از یادش بروند. گفت: «کاری که از دستمان برمیآید، میکنیم.» با اشارهی نوک انگشتهایش نگذاشت چیزی بگویم. «خودمان تصمیم بگیریم این روزها را چطوری پُشتِ سر بگذاریم؛ این مهمه!» هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. یاد خیام افتادم اما شعری به ذهنم نرسید. گفتم: «اما به هر حال یک نفر زودتر میرود و آن یکی غصهی عالم مینشیند روی دلش!» بعد که دوباره چشم هایش برق زدند گفتم: «اصلا دوست ندارم بعد از تو حتا یک لحظه هم بمانم؛ مرورِ خاطراتِ این روزها دیوانهام میکند.» چند دقیقهای هیچکدام چیزی نگفتیم. بعد روژان گفت: «خیلی تلخ است» گفتم: «اما راه دارد به نظر من» نگاهش کردم. گفت: «با هم میرویم که روحمان از هم جدا نشود!» نتوانستم بگویم: چطوری؟ خودش گفت: «اول از همه، کارهایی که دوست داریم میکنیم، بعد با خیال راحت وقتی را برای با هم مُردن انتخاب میکنیم.» گفتم: «کی مثلاً؟» گفت: «هر وقت راضی و آماده بودیم؛ چون خوشحال مُردن، کمک میکند روح همیشه شاد باشد!» نگفتم: کی این را گفته؟ حرف قشنگی بود! گفتم: «بیچاره بابا ننهمان! کاش خبری بِهِشان میدادیم» گفت: «به هر حال آنها باید این شرایط را بپذیرند! حالا، یا چند وقت دیگر! زودتر باشد، زودتر عادت میکنند!» گفتم: «نمیدانم چرا دوست دارم زودتر موهایمان دربیایند» میخواستم حرف را عوض کرده باشم. گفت: «من که اینطوری راحتترم» دکتر گفته بود دو ماه بعد از آخرین شیمیدرمانی دوباره درمیآیند. روژان گفت: «شاید بهتر باشد از فردا راه بیفتیم همین طور برویم»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه"همین طور"ش را جور خاصی گفت. جوری کشیدش که انگار قرار بود تا آخر دنیا برویم. گفتم: «دیر بجنبیم رَدّمان را اینجا میگیرند»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: «اینطوری بهتر است، تنوع زندگی وقتی کم میشود فکرهای بیخودی میآیند سراغ آدم.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفتم: «هر جا شب شد همان جا میخوابیم. فرداش دوباره راه میافتیم.»ه
گفت: «کدام طرفی؟» گفتم: «خوبیش این است که مثل کولیها بیبرنامه برویم!»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه گفت: «اگر موافق باشی همهاش رو به جایی که آفتاب در میآید برویم» گفتم: «خوب است!»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بعد انگار خیالش از همه چیز راحت شده باشد، خودش را رها کرد روی تختخواب. از همان وقت تا حالا هم به همان حالت است. دوست دارم تا صبح همینطور نگاهش کنم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بادی که از پنجرهی رو به دریا میآید داخلِ اتاق، صورتکها را تکان میدهد. دلدل میکنم دراز بکشم کنارش و تا صبح نفس گرمش بخورد توی صورتم. خِشخِشِ صورتکها بیشتر شده. میترسم از صدایشان بیدار شود. آرام از جایم بلند میشوم و از پنجره بیرونشان میاندازم. صورتکها توی تاریکیِ سمتِ دریا گم میشوند. به روژان قول دادهام فردا قبل از رفتن، توی ساحل یک بادبادک خوشگل هوا کنیم...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
53 روز مانده به پاییز1388
__
PJ Harvey / Who Will Love Me Now?
No comments:
Post a Comment