Minoo Nosrat, Bahareh Rezaei
_________________
Frieda Kahlo in Pink by Ann Gardner
________________
مینو نصرت
نگاهی به کتاب تشریفات بهاره رضائی
کتاب تشریفات بهاره رضایی عاری از تشریفات است .ه
برای ورود به کتاب شاعر لازم است تمام جامه های تشریفاتی را از تن بدر کنیم و بر عکس نو آموزی در آستانه ی تشرف ضمن ارج نهادن و حرمت تمام واژگانش از ویرگول گرفته تا کاما قدم برآن بگذاریم . همچنان که اونیز برای مکالمه ی با دنیای بیرون ابتدا از خود و از واژگانش عذرخواهی میکند .تشریفات با این شعرآغاز می شود:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
با یک اتومبیل سیاه شش در آمد
من با لهجه ی تزئینی
چیزی شبیه گیلکی خفیف مادرم
که توی حلقم
ورم کرده بود
سلام کردم.ه
محافظ نداشت
برای همین یک دور
توی ذهنش قدم زدم
انگار
به قسمت اشیای گمشده رفته باشی
یک خاطره از کودکی من
روی شیر سنگی
در رامسر بستنی می خورد
بخشی از ذهنم
چل تکه
خبردار ایستاده بود
و همین طور در یک اسلاید
من با خودم حرف میزدم
و روی جهنم با تو بودن آب می ریختم
آب میریختم
و تو خاموش نمی شدی
همین جا
از خودم
ازکلمه
عذر خواهی می کنم .ه
من با لهجه ی تزئینی
چیزی شبیه گیلکی خفیف مادرم
که توی حلقم
ورم کرده بود
سلام کردم.ه
محافظ نداشت
برای همین یک دور
توی ذهنش قدم زدم
انگار
به قسمت اشیای گمشده رفته باشی
یک خاطره از کودکی من
روی شیر سنگی
در رامسر بستنی می خورد
بخشی از ذهنم
چل تکه
خبردار ایستاده بود
و همین طور در یک اسلاید
من با خودم حرف میزدم
و روی جهنم با تو بودن آب می ریختم
آب میریختم
و تو خاموش نمی شدی
همین جا
از خودم
ازکلمه
عذر خواهی می کنم .ه
تشریفات بهاره رضائی چهارمین مجموعه ی شعر های او را در بر می گیرد .که توسط نشر «چشمه »منتشرو وارد عرصه ی ادبیات شد.شاعر در این کتاب از پنجره ای تازه تر به دنیا و جهان پیرامون خود می نگرد .او از منظر هفت حرف تشریفات به هفت وادی بی رهگذری می نگرد که رهروانش از سر تسلیم و ترس قادر به شکستن این تابوی کهن سال نبوده و درنتیجه مدام با عدم تحقق امیال و عشق و رویاهایشان مواجه می شوند . ماشین شش در آن همه را بی هیچ مقاومتی به حال خبردار مقابل خود ایستاده نگاه میدارد . تنها تخیل است که خارج از اراده ی شاعر جسورانه تا دیروز های کودکی می رود و توشه ای بر میدارد و بر می گردد. زیر سایه ی همین کلمه ی هولناک هیچ اتفاقی که منجر به دانائی و خلق اندیشه ی تازه باشد نمی افتد . اگر ریشه ی این کلمه را بیابیم می فهمیم که معنای دیروزش با آن که امروز خود را به همه تحمیل میکند چه اندازه وارونه و دچارکج فهمی شده است . شاعر در زیر فشاری که این هفت حرف از ابتدای تولد تا امروز بر او و ذهن و اندیشه اش وارد ساخته پرده از راز این کلمه ی خسته کننده و کسالت بار بر میدارد .شعر های این دفترعنوان هایی معترض و سطرهائی ساده و صمیمی دارند . بهاره رضائی برای آنکه بتواند با اطرافیان و جامعه ی خود وارد گفتگو شود چاره ای جز افشای این مانع بزرگ که اجازه ی همدلی را از همگان سلب کرده ندارد . شاعر آگاه است که بنا به تشریفات خندیدن یک زن جرم تلقی می شود پس لبخندش را نمی تواند با کسی تقسیم کند و از همه مهمتر میداند در جوامع مرد سالاری که زنان حقوقی ندارند هر رابطه ای با دلشوره آغاز و به جهنمی غیر قابل تحمل منتهی می شود و همیشه این اوست که می باید برای خاموش کردن جهنم آب بریزد. کلمه ی جهنم در شعر فوق معلول تقسیم غیر عادلانه ی سنتی ست که زن و مرد را با انگ بهشت و جهنم و خیر و شر از هم جدا کرده است ، هرچند بهشت همیشه سهم مردانی ست که نه یک هشتم ، بلکه کل جهنم را یکجا به نام حوا و دخترانش سند زده اند .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اولین کتاب بهاره رضائی آنیتا؛ عروس چهار فصل سکوت است که در سال 1378 منتشر شد .شاعر تشریفات شعر به شعر با آدم یک ثانیه ی پیش تر خود تفاوت دارد پس تعجبی ندارد اگراز دنیای رمانتیک کتاب نخست خود چنین فاصله ی حیرت انگیزی گرفته باشد . شاعر کتاب آنیتا امروز با تبسمی بر لب به کودک پیری میماند که گویا هزاران سال در زمین زیسته و سرد و گرمش را چشیده است . سطرهای شعر او با طنزی ملیح مخاطب را با خود به سفری دور و دراز از رودسر تا آفریقا ، تا کانال سوئز تا حوالی دریای اژه می برد و با مهربانی او را برمی گرداند به خانه ی باستانی اش . او میداند در هیچ کجای جهان حقوقش به اندازه ی بوی باران خورده ی دیوارهای کاه گلی و سفال شیروانی های زاد گاهش محفوظ و محترم نیست .شعر های تشریفات با زبان ساده و صمیمی خود از قدرت نفوذ و خاصیت جذب بیشتری برخوردارند . مخاطب به راحتی میتواند با دنیای شاعر ارتباط برقرار کند . بهاره رضائی در لفافه حرف نمی زند و حاضر نیست مکاشفات خود را لای زرورق های تشریفاتی پیچیده به خواننده تعارف کند. در حقیقت تشریفات راه باریکه ای است که بی هیچ حرف اضافه خواننده را به دنیای بهاره رضائی وصل میکند .شاعر فضای جامعه را با واژه های مخصوص خود تعریف و به بحث می کشد . او در این کتاب به تمام مصائب و مشکلاتی که گریبان یکایک مردم سرزمین اش را در پنجه میفشارد می پردازد و در این معنا شاعری ست که ضمن آگاهی از قوانین و محدوده های آن ، به بخش خفقان آورتر سهم زنانش اِشراف کامل دارد : {... اینجا دنیاست آقا ! معنای همه چیز جبری ست / تبصره / مفهوم اصلی اش را از دست داده / پس پاراگراف به پاراگراف / پیش میرویم / و گاهی شاید مجبور شویم / چند آکولاد این پرونده را / به دادگاه تجدید نظر بسپاریم .} . اول شخص شعر هایش زنی ست که میداند تقدیرش در جوامع مرد سالاری ، تقدیریک محکوم به حبس ابد است . پس یاد گرفته خودش را کنترل کند : {... هر روز شعری می آید / به ما سلام می دهد . فقط باید مواظب رفتارمان باشیم .}ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بهاره رضائی در مواجه با خود و جامعه به دخترکی میماند که از پیش میداند وارد حریم بزرگ دیگری شده است پس به دلیل ارتکاب به کلمه که از دیر باز در حیطه ی زنان جرم تلقی میشود می باید بنا به تشریفات عذرخواهی کند . اوبا آگاهی از قلب جغرافیای سرزمین اش که در منطقه ی نیمه بیابانی میسوزد ، به مدد خُلق کودکش عاشقانه ترین نشانه های تولدش را از جیب ناخود آگاهش بیرون کشیده خاطرات خود را ورق میزند با هر بار مرور خاطرات ضمن آنکه غلط های انشای امروزش را اصلاح میکند فضایی تازه برای زندگی خود که در محدوده ها و چارچوب های تنگ به حالت فنری فشرده در آمده مهیا میکند . بهاره رضایی با چشمی به آسمان و چشمی بر زمین در هیئت صورت فلکی دلو بی وقفه در حال آب ریختن بر دو جهنم است . جهنم رابطه اش با دیگری وجهنمی که روی زمین در حال گر گرفتن است و هر ازگاهی مانند صورت فلکی دو پیکر محبوس در قفسی ، دلش را به دشت های دور دست تخیل سپرده میگذارد باد ها بیایند و بذرهای عشقش را با خود ببرند :{... معرفی میکنم / از سمت راست / من / فلرتیشیای مهربان تو / تو / غول عجیب شب های من / بدون چراغ جادو هم / حاکمیت تو را / به رسمیت می شناسم...}. او در شعر « اعتراف» از جهان به اصطلاح مدرن پیرامونش به ستوه آمده است واز چشمهایی که به جای تفحص در سرزمین عجایب چشمان هم به صفحه ی مانیتور هامیخ شده اند خسته است .مدرنیته ای که هر ثانیه با بمباران اطلاعات تجویزی اربابان ذهن ها را از داشته هایش تهی و با امیال خود پر و همانند می کند . قتل فجیع نفسی که بی شباهت به حمله ی اقوام بدوی نیست ، حملاتی که مانند خوره ذهن را می جود چندان که پیرامونش را هم از یاد می برد :{... چشم از مانیتور برنداشتی / که ببینی / این سویت را / ویروس های کامپیوتری / از صفحه ی ذهنت / پاک کرده اند ...}. واژگان بهاره رضائی منحصر به او هستند و هویت فردی اش را به رخ می کشند .مواد خام شعر هایش مخلوط گِل شالیزارها است و اشک خزر که با ده انگشت کوچک و بزرگش آن را ورز می دهد با کمک تخیل و شخصیت های آرمانی ، ادبی و خیالی اش که نیمی ابزار کارامروز اوست و نیمی قهرمان رویاهای کودکی اش ، تندیس شعر هایش را می سازد . او از زمره شاعرانی است که کودکی اش را مانند گنجی از بدو تولد در تُنگ سینه اش پنهان کرده است و سماجت نبض اوست که دست شاعر را گرفته با خود راه می برد . او با تعمیم قهرمان های دوران کودکی اش به امروز اکثریت جامعه را با دونوع نگاه بررسی میکند . آدمهائی که صورت خود را زیر نقاب زورو پنهان کرده اند وآنهائی که بطرزی اغراق آمیز خود را بزرگ و غول می انگارند، چندان که شاعر ازدیدنشان با وحشت و هراس مانند هانسل و گرتل خرده های نان را پشت سرش جا می گذارد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بهاره رضائی موانع راهش را که هر کدام تلنگری هشدار دهنده است می شناسد و جوری قدم بر میدارد که صدای دلشوره ی گام هایش به خواننده هم منتقل می گردد . او در چهارمین کتاب شعر هایش چشم اندازی از جامعه و جهان ارائه می دهد که بی اختیار خواننده اش یاد مناطق مین گذاری شده ی جبهه های جنگ می افتد . حیطه ی جنگ حتی به مقطع ادبیات هم سرایت کرده و او ناچار است با وحشت جواز شاعرانه اش را به سینه چسبانده ، برای نجات آن که تنها عنصر حیاتی اوست لحظه به لحظه گزارش وضعیت خود را به برج مراقبت اعلام کند :«کمی خسته / مقدار متناسبی / زخمی شده ام ...جنگ سرداست این جا ! حشره های زیادی در حال نیش زدن اند...». شرایط بحرانی شخص را ناچار میکند هر لحظه مراقب محدوده ی خود باشد . شاعر از پیش میداند در نقطه ی کوری به دام افتاده است و هرگز ، هیچکس جعبه ی سیاه هواپیمایش را پیدا نخواهد کرد . او چنان در قلب سیاه آفریقای خود غرق است که هیچ رنگ روشنی جرئت نزدیک شدن به او را نمیکند . بهاره رضائی در نقطه ی زن پیشگو میداند :« این اتوبوس / سالم به مقصد نمی رسد ». و بافه های بلند شعرش را با جزئیات روی پوست آهوانی که از اندام خود تراشیده به رشته ی تحریر در می آورد و به حنجره ی شهرزادش سپرده در اقیانوس ها رها میکند . او وجه مونث شعرهایش را در محدوده ی چارچوب های موریانه خورده ی قوانین حاکم رو به زوال میبیند . ریل آزادی که بتواند با آن واگن پر از عشقش را به مقصد برساند نمی یابد و در رویایی محال پنجه بر تنگ کوچک جانش می کشد :« چقدر می خواستم / مثل یک ماهی / در مناطق حاره /میان آب ها / آزاد شنا کنم ». اما هنوز همان ماهی سفیدی است که جامعه با حدقه های گشوده او را زیر ذره بین خود نگاه داشته مبادا در جهشی بدل به ماهی سیاه گردد . شعر او یک واقعیت است ، صدای بلندی که سبابه ی مردسالار برای خاموشی اش تقلا میکند. اما صدای سومی نیز شنیده میشود صدای به هم خوردن چخماق هائی که در سکوت سطرهایش جرقه می زند. بهاره رضایی برای بازیافت هویت فردی اش ناچار است نقاب از روی تشریفات بردارد و زیر افعال غلط و اغراق آمیز خط قرمزبکشد . او در شعر « فوتبالی که زندگی ست » به این بُعد از خود دست می یابد . زن در هیئت توپی میان دو قوای دوست و دشمن لگد میخورد و در همان حال بازی کنان با نوازش مادرانه ی او فضای تحرک بیشتری پیدا میکنند . میدانگاه های جنگ امروز را زمین های فوتبال می سازند . اما زن از دیر باز به عنوان ابزاری ناطق و کالایی که دست به دست از بازنده به برنده میرسید با گل هایی که به دروازه ی حریف میخورد تاج کاذبی برای پیشانی فرتوت و ناتوان خود ساخته است . تاجی که از او ملکه ای برای شاهزاده های هزارو یک شب می سازد . شاعر با چراغ اندیشه پشت پرده ی جامعه را که غرق در نور زننده ی نئون های کاذب است افشا می سازد . او برای ناپدید شدن دیو های سر راهش ناچار به تکرار آیه هایی ازکتاب مقدس خود است تا راه باریکه ای برای عبور فراهم آورد .در شعر« زینت شاه » رودخانه ی عمرش را برعکس طی میکند . جوانی اش را در چند وجه زنانه و مردانه مرور میکند . او با مقایسه ی خود در دو مقطع زمانی ، یک جا زنی است که برای شرکت در جشن تیرگان دخترامین الدوله یک دکلته ی مروارید دوزی برای خودش می دوزد و همزمان زنی ست که پشت یقه ی بسته اش در حال خفه شدن است .« و جوانی من / در رود سن / خودکشی میکرد .» شاعر با نگاه چند وجهی اش تنها به دیدن زنان اکتفا نمیکند و وجه مذکر را در قالب جوانانی عاصی به تصویر میکشد .هرچند محدوده های زنان تنگ تر از مردان است اما تنها با حضور موازی این دو وجه در کنار هم است که پیکر انسانی جامعه شکلی کامل به خود میگیرد . اگر تمام راه های او به بن بست ختم میشود تمام راه های مردان نیز به مقصد هایی از پیش تعیین شده می انجامد . شاعر عمر خود را با بخیه زدن به لب هایش که در عطش یک جرعه آب ، بوسه ، لبخند و عشق می سوزد به امروز کشانده و در تمام این مدت نوبت خود را انتظار می کشد .شاعر به تاجی که روی دستش مانده است زل زده و نمی داند زمان تاجگذاری خودش کی آغاز میشود .او در « شبه تاریخ » جهان را مخاطب قرار میدهد:«سلام !/ به منطقه ی ممنوعه خوش آمدید / ما در چند قدمی / یک اتفاق بزرگ قرار داریم / فرانسه شعر میخواند / انگلیس سوت می زند / روسیه پیپ میکشد و انسان اولیه از کنارم می گذرد/ بوی سنگ می گیرم / وعاشق عشق های ماقبل تاریخ می شوم .../ تحجر چه طعم خوبی دارد !» . جهان بزرگی که امروز خود را آقای دنیا میداند در حالیکه از چشمه های سرزمین شاعر کوزه هایش را پر ساخته است وامروز رودرویش ایستاده میخواهد سینه ریز او را جعل کرده به نام آفای تمدن به سینه ی رنگ پریده ی خودش بچسباند .شاعر با اعلام وضعیتی که منطقه را منطقه ای ممنوعه اعلام میکند . درخت معرفت تاز ه اش را مقابل جهانیان گرفته آنان را به خوردن آن ترغیب و کنجکاو می کند . شاعر میداند درخت زیتون منطقه ی رودبار را نمی شود در سواحل جنوب کاشت و از آن صلح درو کرد و میل سر بریده اندام خود را نخواهد یافت . این جنگ زرگری تنها برای تاج گذاری قوی ترین مرد جهان بر پا شده است . قوی ترین مرد جهان بالطبع خردمندترین آنها نیست. بهاره رضایی با دخترشیرین کودکی هایش که میان شالیزارها می دود و از ساحل سنگ چین شده ی خزر هنوز گوش ماهی جمع میکند بال پروازشعرهایش را گشوده با کمک وجه زنانه اش «کتابخانه ی ایا صوفیه ؛ استانبول » را هم برای یافتن عشق زیرو رو میکند و در آخر آن را از معادن بکر جان خود استخراج میکند .او بذر نهال خود را از همتای بهشتی اش وام گرفته است که با ریشه ای در قلب زمین میرود که آسمان را فتح کند . هر شعر این کتاب حکایت از پشت صحنه ی تشریفاتی دارد که شاعر نقاب ها و صورتک هایش را رونمایی کرده و هر بار به اندازه ی طول و عرض یک شعر تنها تر می شود.« من تمام مربع های ذهنم را / با همین مونولوگ ساده / مکعب کردم./من دراین جا حضور دارم / و تک صدایی خسته ام کرده .../ اگر کسی در این اتاق هست / لطفا روی کلمه ی حضور / روشن شود / من به یک گفت وگوی معمولی هم راضی ام / کسی در این اتاق هست ؟!/ هیچ صدایی نمی آید / و روی کلمه ی سکوت / صبح می شود .»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اولین کتاب بهاره رضائی آنیتا؛ عروس چهار فصل سکوت است که در سال 1378 منتشر شد .شاعر تشریفات شعر به شعر با آدم یک ثانیه ی پیش تر خود تفاوت دارد پس تعجبی ندارد اگراز دنیای رمانتیک کتاب نخست خود چنین فاصله ی حیرت انگیزی گرفته باشد . شاعر کتاب آنیتا امروز با تبسمی بر لب به کودک پیری میماند که گویا هزاران سال در زمین زیسته و سرد و گرمش را چشیده است . سطرهای شعر او با طنزی ملیح مخاطب را با خود به سفری دور و دراز از رودسر تا آفریقا ، تا کانال سوئز تا حوالی دریای اژه می برد و با مهربانی او را برمی گرداند به خانه ی باستانی اش . او میداند در هیچ کجای جهان حقوقش به اندازه ی بوی باران خورده ی دیوارهای کاه گلی و سفال شیروانی های زاد گاهش محفوظ و محترم نیست .شعر های تشریفات با زبان ساده و صمیمی خود از قدرت نفوذ و خاصیت جذب بیشتری برخوردارند . مخاطب به راحتی میتواند با دنیای شاعر ارتباط برقرار کند . بهاره رضائی در لفافه حرف نمی زند و حاضر نیست مکاشفات خود را لای زرورق های تشریفاتی پیچیده به خواننده تعارف کند. در حقیقت تشریفات راه باریکه ای است که بی هیچ حرف اضافه خواننده را به دنیای بهاره رضائی وصل میکند .شاعر فضای جامعه را با واژه های مخصوص خود تعریف و به بحث می کشد . او در این کتاب به تمام مصائب و مشکلاتی که گریبان یکایک مردم سرزمین اش را در پنجه میفشارد می پردازد و در این معنا شاعری ست که ضمن آگاهی از قوانین و محدوده های آن ، به بخش خفقان آورتر سهم زنانش اِشراف کامل دارد : {... اینجا دنیاست آقا ! معنای همه چیز جبری ست / تبصره / مفهوم اصلی اش را از دست داده / پس پاراگراف به پاراگراف / پیش میرویم / و گاهی شاید مجبور شویم / چند آکولاد این پرونده را / به دادگاه تجدید نظر بسپاریم .} . اول شخص شعر هایش زنی ست که میداند تقدیرش در جوامع مرد سالاری ، تقدیریک محکوم به حبس ابد است . پس یاد گرفته خودش را کنترل کند : {... هر روز شعری می آید / به ما سلام می دهد . فقط باید مواظب رفتارمان باشیم .}ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بهاره رضائی در مواجه با خود و جامعه به دخترکی میماند که از پیش میداند وارد حریم بزرگ دیگری شده است پس به دلیل ارتکاب به کلمه که از دیر باز در حیطه ی زنان جرم تلقی میشود می باید بنا به تشریفات عذرخواهی کند . اوبا آگاهی از قلب جغرافیای سرزمین اش که در منطقه ی نیمه بیابانی میسوزد ، به مدد خُلق کودکش عاشقانه ترین نشانه های تولدش را از جیب ناخود آگاهش بیرون کشیده خاطرات خود را ورق میزند با هر بار مرور خاطرات ضمن آنکه غلط های انشای امروزش را اصلاح میکند فضایی تازه برای زندگی خود که در محدوده ها و چارچوب های تنگ به حالت فنری فشرده در آمده مهیا میکند . بهاره رضایی با چشمی به آسمان و چشمی بر زمین در هیئت صورت فلکی دلو بی وقفه در حال آب ریختن بر دو جهنم است . جهنم رابطه اش با دیگری وجهنمی که روی زمین در حال گر گرفتن است و هر ازگاهی مانند صورت فلکی دو پیکر محبوس در قفسی ، دلش را به دشت های دور دست تخیل سپرده میگذارد باد ها بیایند و بذرهای عشقش را با خود ببرند :{... معرفی میکنم / از سمت راست / من / فلرتیشیای مهربان تو / تو / غول عجیب شب های من / بدون چراغ جادو هم / حاکمیت تو را / به رسمیت می شناسم...}. او در شعر « اعتراف» از جهان به اصطلاح مدرن پیرامونش به ستوه آمده است واز چشمهایی که به جای تفحص در سرزمین عجایب چشمان هم به صفحه ی مانیتور هامیخ شده اند خسته است .مدرنیته ای که هر ثانیه با بمباران اطلاعات تجویزی اربابان ذهن ها را از داشته هایش تهی و با امیال خود پر و همانند می کند . قتل فجیع نفسی که بی شباهت به حمله ی اقوام بدوی نیست ، حملاتی که مانند خوره ذهن را می جود چندان که پیرامونش را هم از یاد می برد :{... چشم از مانیتور برنداشتی / که ببینی / این سویت را / ویروس های کامپیوتری / از صفحه ی ذهنت / پاک کرده اند ...}. واژگان بهاره رضائی منحصر به او هستند و هویت فردی اش را به رخ می کشند .مواد خام شعر هایش مخلوط گِل شالیزارها است و اشک خزر که با ده انگشت کوچک و بزرگش آن را ورز می دهد با کمک تخیل و شخصیت های آرمانی ، ادبی و خیالی اش که نیمی ابزار کارامروز اوست و نیمی قهرمان رویاهای کودکی اش ، تندیس شعر هایش را می سازد . او از زمره شاعرانی است که کودکی اش را مانند گنجی از بدو تولد در تُنگ سینه اش پنهان کرده است و سماجت نبض اوست که دست شاعر را گرفته با خود راه می برد . او با تعمیم قهرمان های دوران کودکی اش به امروز اکثریت جامعه را با دونوع نگاه بررسی میکند . آدمهائی که صورت خود را زیر نقاب زورو پنهان کرده اند وآنهائی که بطرزی اغراق آمیز خود را بزرگ و غول می انگارند، چندان که شاعر ازدیدنشان با وحشت و هراس مانند هانسل و گرتل خرده های نان را پشت سرش جا می گذارد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بهاره رضائی موانع راهش را که هر کدام تلنگری هشدار دهنده است می شناسد و جوری قدم بر میدارد که صدای دلشوره ی گام هایش به خواننده هم منتقل می گردد . او در چهارمین کتاب شعر هایش چشم اندازی از جامعه و جهان ارائه می دهد که بی اختیار خواننده اش یاد مناطق مین گذاری شده ی جبهه های جنگ می افتد . حیطه ی جنگ حتی به مقطع ادبیات هم سرایت کرده و او ناچار است با وحشت جواز شاعرانه اش را به سینه چسبانده ، برای نجات آن که تنها عنصر حیاتی اوست لحظه به لحظه گزارش وضعیت خود را به برج مراقبت اعلام کند :«کمی خسته / مقدار متناسبی / زخمی شده ام ...جنگ سرداست این جا ! حشره های زیادی در حال نیش زدن اند...». شرایط بحرانی شخص را ناچار میکند هر لحظه مراقب محدوده ی خود باشد . شاعر از پیش میداند در نقطه ی کوری به دام افتاده است و هرگز ، هیچکس جعبه ی سیاه هواپیمایش را پیدا نخواهد کرد . او چنان در قلب سیاه آفریقای خود غرق است که هیچ رنگ روشنی جرئت نزدیک شدن به او را نمیکند . بهاره رضائی در نقطه ی زن پیشگو میداند :« این اتوبوس / سالم به مقصد نمی رسد ». و بافه های بلند شعرش را با جزئیات روی پوست آهوانی که از اندام خود تراشیده به رشته ی تحریر در می آورد و به حنجره ی شهرزادش سپرده در اقیانوس ها رها میکند . او وجه مونث شعرهایش را در محدوده ی چارچوب های موریانه خورده ی قوانین حاکم رو به زوال میبیند . ریل آزادی که بتواند با آن واگن پر از عشقش را به مقصد برساند نمی یابد و در رویایی محال پنجه بر تنگ کوچک جانش می کشد :« چقدر می خواستم / مثل یک ماهی / در مناطق حاره /میان آب ها / آزاد شنا کنم ». اما هنوز همان ماهی سفیدی است که جامعه با حدقه های گشوده او را زیر ذره بین خود نگاه داشته مبادا در جهشی بدل به ماهی سیاه گردد . شعر او یک واقعیت است ، صدای بلندی که سبابه ی مردسالار برای خاموشی اش تقلا میکند. اما صدای سومی نیز شنیده میشود صدای به هم خوردن چخماق هائی که در سکوت سطرهایش جرقه می زند. بهاره رضایی برای بازیافت هویت فردی اش ناچار است نقاب از روی تشریفات بردارد و زیر افعال غلط و اغراق آمیز خط قرمزبکشد . او در شعر « فوتبالی که زندگی ست » به این بُعد از خود دست می یابد . زن در هیئت توپی میان دو قوای دوست و دشمن لگد میخورد و در همان حال بازی کنان با نوازش مادرانه ی او فضای تحرک بیشتری پیدا میکنند . میدانگاه های جنگ امروز را زمین های فوتبال می سازند . اما زن از دیر باز به عنوان ابزاری ناطق و کالایی که دست به دست از بازنده به برنده میرسید با گل هایی که به دروازه ی حریف میخورد تاج کاذبی برای پیشانی فرتوت و ناتوان خود ساخته است . تاجی که از او ملکه ای برای شاهزاده های هزارو یک شب می سازد . شاعر با چراغ اندیشه پشت پرده ی جامعه را که غرق در نور زننده ی نئون های کاذب است افشا می سازد . او برای ناپدید شدن دیو های سر راهش ناچار به تکرار آیه هایی ازکتاب مقدس خود است تا راه باریکه ای برای عبور فراهم آورد .در شعر« زینت شاه » رودخانه ی عمرش را برعکس طی میکند . جوانی اش را در چند وجه زنانه و مردانه مرور میکند . او با مقایسه ی خود در دو مقطع زمانی ، یک جا زنی است که برای شرکت در جشن تیرگان دخترامین الدوله یک دکلته ی مروارید دوزی برای خودش می دوزد و همزمان زنی ست که پشت یقه ی بسته اش در حال خفه شدن است .« و جوانی من / در رود سن / خودکشی میکرد .» شاعر با نگاه چند وجهی اش تنها به دیدن زنان اکتفا نمیکند و وجه مذکر را در قالب جوانانی عاصی به تصویر میکشد .هرچند محدوده های زنان تنگ تر از مردان است اما تنها با حضور موازی این دو وجه در کنار هم است که پیکر انسانی جامعه شکلی کامل به خود میگیرد . اگر تمام راه های او به بن بست ختم میشود تمام راه های مردان نیز به مقصد هایی از پیش تعیین شده می انجامد . شاعر عمر خود را با بخیه زدن به لب هایش که در عطش یک جرعه آب ، بوسه ، لبخند و عشق می سوزد به امروز کشانده و در تمام این مدت نوبت خود را انتظار می کشد .شاعر به تاجی که روی دستش مانده است زل زده و نمی داند زمان تاجگذاری خودش کی آغاز میشود .او در « شبه تاریخ » جهان را مخاطب قرار میدهد:«سلام !/ به منطقه ی ممنوعه خوش آمدید / ما در چند قدمی / یک اتفاق بزرگ قرار داریم / فرانسه شعر میخواند / انگلیس سوت می زند / روسیه پیپ میکشد و انسان اولیه از کنارم می گذرد/ بوی سنگ می گیرم / وعاشق عشق های ماقبل تاریخ می شوم .../ تحجر چه طعم خوبی دارد !» . جهان بزرگی که امروز خود را آقای دنیا میداند در حالیکه از چشمه های سرزمین شاعر کوزه هایش را پر ساخته است وامروز رودرویش ایستاده میخواهد سینه ریز او را جعل کرده به نام آفای تمدن به سینه ی رنگ پریده ی خودش بچسباند .شاعر با اعلام وضعیتی که منطقه را منطقه ای ممنوعه اعلام میکند . درخت معرفت تاز ه اش را مقابل جهانیان گرفته آنان را به خوردن آن ترغیب و کنجکاو می کند . شاعر میداند درخت زیتون منطقه ی رودبار را نمی شود در سواحل جنوب کاشت و از آن صلح درو کرد و میل سر بریده اندام خود را نخواهد یافت . این جنگ زرگری تنها برای تاج گذاری قوی ترین مرد جهان بر پا شده است . قوی ترین مرد جهان بالطبع خردمندترین آنها نیست. بهاره رضایی با دخترشیرین کودکی هایش که میان شالیزارها می دود و از ساحل سنگ چین شده ی خزر هنوز گوش ماهی جمع میکند بال پروازشعرهایش را گشوده با کمک وجه زنانه اش «کتابخانه ی ایا صوفیه ؛ استانبول » را هم برای یافتن عشق زیرو رو میکند و در آخر آن را از معادن بکر جان خود استخراج میکند .او بذر نهال خود را از همتای بهشتی اش وام گرفته است که با ریشه ای در قلب زمین میرود که آسمان را فتح کند . هر شعر این کتاب حکایت از پشت صحنه ی تشریفاتی دارد که شاعر نقاب ها و صورتک هایش را رونمایی کرده و هر بار به اندازه ی طول و عرض یک شعر تنها تر می شود.« من تمام مربع های ذهنم را / با همین مونولوگ ساده / مکعب کردم./من دراین جا حضور دارم / و تک صدایی خسته ام کرده .../ اگر کسی در این اتاق هست / لطفا روی کلمه ی حضور / روشن شود / من به یک گفت وگوی معمولی هم راضی ام / کسی در این اتاق هست ؟!/ هیچ صدایی نمی آید / و روی کلمه ی سکوت / صبح می شود .»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آگاهی در شعر بهاره رضائی با لمس زبری چوبی که برایش پیراهن آدم کوکیهارا دوخته است آغاز می شود . او با آتش زدن پر قهرمان های کودکی هایش شروع به سوزاندن پیراهن روی خود میکند. برای نجات پرنده ، گاه چاره ای نیست جز آنکه قفس را بسوزانیم. او با وانمود کردن به اینکه دختر شیرین پدراست به افشای وجه دروغگوی مردسالار می پردازد و با علم براینکه فرجام این دروغگویی و دروغ پنداشتن وجه انسانی بشر دستمال سیاهی است که زورمداران با آن چشم دیگران رامی بندند دست به گشودن چشمان خود می برد . و خود را از آتشی که چند سانت با جانش فاصله دارد عقب میکشد . سوزاندن خود به خاطر بقای جان مترسک هایی که تقدیرشان سوختن است توهمی مخاطره آمیز است .« غصه نخور پدر !/ درست است که من هیچ وقت آدم نمیشوم / و دماغم / هر روز بزرگ تر می شود / اما قول می دهم /وقتی سردت شد /خودم /خودم را / توی شومینه بیندازم .».او با طنزی شاعرانه به قبیله ی جانش بر میگردد . با حفاری در آن و سوزاندن جامه های پوشالی و صورتک های کاذب ،جهنمی میسازد که تنها هیمه هایش مترسک هایند . و جوانه و جوانی اش را نجات میدهد تا هر آنچه وهم است و بدان ها چسبیده خاکستر شود . رضائی با تجربه ی مناطق سه گانه ی خود : توندرا ، تایگا و استب در شعر بلندی به نام «مناطق جغرافیایی اطراف من » ،با وجودیکه هیچ منظره ی تازه ای نمیبیند باخودش می گوید :« اما هر روز / چشم هایم را لای روبی میکنم / حفاری میکنم / شیار می کشم خودم را / میدانم / چاه من / نفت خیز نیست . اما یادم نرفته / باید جوانه می زدم / گل میدادم ...» و در تایگا میداند :« بدون درخت زندگی میکنم / شوخی نیست / و می دانم / دمای تنم به حد لازم نیست / تا خورشید را تجربه کنم .» اما در خشکی مطلق و آفتاب عمودی منطقه ی استب ،از جایگاه فقدان حضور دیگری که نیاز مبرم وحیاتی اوست با حسرتی کودکانه از قعر زمهریرجان می گوید:« چقدر خورشید می خواستم ...» .بهاره رضائی شاعر خزر است و رد اشکهای شوراو رود زلال گونه هایش شده اند .کتاب تشریفات برش کوچکی از سرزمین شاعر است . سطر ها مرزهای آن هستند ، « با تریلی های حروف / از سر سطر/ یک خط در میان / با کمپرسی های جوهری / از همین جاده ی شوسه / که رضاخان کشف حجاب کرد /کلمه قاچاق میشود ...کلمه / با هروئین ترانزیت می شود ./قاچاقچی های کلمات / سرهمه ی جمله های بی گناه را بریده اند .» حکایتی از صعب العبور ترین گردنه ها تا سهل ترین اش که سفر با اتوبوسی به آن سوی مرز است تکه های پازلی را تشکیل میدهد که چون کنار هم چیده شوند منظره ی هراسناکی از جهان پیرامونمان را نشان میدهد . جهانی که امنیت در هیچ یک از سطر هایش مُهر نخورده و ضمانت اجرائی ندارد . زنان با دامن های مین کاری شده ی شان میان دو مرگ درهراسی بمراتب وحشت آورتر به سر می برند . بهاره رضائی با سفری در آگاه وناخود آگاهش به جهان وسود بردن از متون ادبی و رساله های ماندگارآن بازگشت به زادگاه خود را دوست تر می دارد : {... باید از این جا بروم / به رودسر / شهر غمگینم / و در اتاق کودکی هایم / یک دل سیر / لیلی و مجنون بخوانم .} ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
تیرماه 1389
______
__
1 comment:
ممنونم مینو جان.جالب بود
هرچند به نظرم تشریفات غیر از برونه ی زبان در معنا نیز به چشم می آید.این را بدون وجه ارزشی که در صورتی وصفی گفتم.فکر می کنم این کتاب نیز اینگونه بود.حال باید بر سر موفق یا ناموفق بودن این تشریفات بحثی کرد
اسداللهی.
Post a Comment