Bijan Bijari
Göbekli Tepe
___________________
بیژن بیجاری
گورستانها*
به دوست عزیز، همدرد قدیمی و برادربزرگم منصورخاکسار
یک
گورستان" ِالتورو" / EL TORO CEMETERY/ شهر "ارواین" / جنوب کالیفرنیا
من، هم درگور زندگی کرده ام، و هم گورستانهای بسیار دیدهام ــ چه اینجاها وچه در ایران. تفاوت گورستانهای ایران با اینطرفها، برمیگردد به خاک و خُلهای آن گورستانهاــ که گاهی تا مُچ پایت را میبلعید و...ــ و سرسبزیای که اینطرفها، چشمهایت را به ضیّافت رنگهای دلنواز دعوت میکنند. حالا بگذریم که در گورستانهای ایران، معمولن، حضور مزاحمان ِ فبرشور، صدای نوحهخوانها، و هم مضاعف میشد تا تو بخواهی مثلن با عزیزت خلوت کنی و ... به هرحال، آنطرفها و مگر در مواردی استثنایی، کمتر میشد گورستان جایی باشد برای تمدد اعصاب ورسیدن به یک خلوتی که ترا برساند به آرامش. امّا در اینطرفها، بر عکس گورستانهایشان، بیشتر شبیه ست به یک ساحل ِ آرام یا یک پارک دلگشا، که آدمها میآیند هم برای دیدار ِ" اهل ِ قبور" وعزیزانشان، وهم نیزمکانی ست برای تجدید قوای روحی ِ خودشان.
توصیف زندگی در گورهم، کار چندان دشواری نیست ــ دستکم برای من و در این فرصت: ُفوق ِ ُفوقش ودست ِ بالایش، بدان میمانَد که بخواهید بشاشید به دیواری که خودتان ساختهاید. باورکنید: نه! چندان دشوار نیست.
باری.
اینجا، و یعنی در جنوب کالیفرنیا که من زندگی می کنم، قبرستانهای زیّادی ست. و همه، هم سرسبزاند وزیبا، وهم در واقع بگونهای هم دلفریب هستند ــ یعنی وقتی به تماشایشان مینشینی، بهخودت یادآورمیشوی که: ِهی اینجا بد جایی نیست که چالت بکنند ها!
تنها بدی ِ قبرستانهای اینجا هم این ست که، نمی دانم چرا ازغروب آفتاب بهبعد ـــ یعنی آنهم درست درساعاتی که آدمی چون من، دلش می خواهد برود و ازآن دلفریبی ِ آن سرسبزی و طراوت، دلگشا هم بشود و مثلن قطره اشکی بریزد برای آن عزیزی که درقبرخوابیده ــ اینها درهای گورستانهاشان میبندد.
شاید هم، دیگر در آن غروبهای دلگزا، این قبرستانهای بدان دلگشایی، ناگهان بدجوری می شوند دلآزار و درواقع، چشم اندازغم انگیز و ترسناکشان دیدار میشود. امّا با اینهمه، من بعضی شبها، بدجوری دلم میخواهد، کاش میشد دستکم، یکبارهم که شده باشد، آن چشمانداز را در زیر مهتاب میدیدم.
و... و یکی اززیباترین و سرسبزترین قبرستانهایی که اینطرفها دیده بودم، همین قبرستانی ست که مرا در آن چال کردهاند. همین گورستانی که نزدیکترین گورستان به خانهای بود که، با همسر و آن دو دخترکم در آن زندگی میکردم؛ همین گورستانی که، آنروزها" گورستان ال تورو" خوانده میشد.
معمولن پنجشنبهها، همسرم حتمن سری به من میزَند. و بعضی وقتها، اگر نخواهد بلافاصله از گورستان بروَد سرکار، نسترنمان را هم با خود میآوَرد.
بگذارید اعتراف کنم: در دیّار اهل قبور، درست ست که: از ماها، چهار حِس ِ" چشایی"، "لامسه"، "شنوایی/ گویایی" و"بوایایی" دریغ شده؛ امّا هنوزمیتوانیم ببینیم ــ وبسا که بهتر از وقتی زنده بودیم. و از همه مهمتراینکه، چون هنوز نتوانستهاند، حافظهمان را نیز بگیرند، با اندکی تخیّل، ما ها معمولن، آن چهار حِس دیگر را میتوانیم خودمان بیافرینیم. ونمیدانید که، همین بازآفرینی، خودش چه صفایی دارد.
بله! بعد از این شش/ هفت سالی که بهگورم رسمن، دیگر منهم میدانم که، جمعهها روزی ست که مسؤولان گورستان "ال تورو"، بیشترین وقتشان صرف جمعآوری ِ آن شاخهها، گلدانها و سبدهای گُلی میشود که، مردم برای عزیزانشان در طی ِ آن هفته آورده بودهاند و گذاشته بودهاند بالای سنگ، رو، یا در کنارههای سنگ قبری که میخواستهاند. البته، بعضی ازاین بازدیدکنندگان هم، بهفراخُورسلیقهی عزیزشان، یا سلیقهی خود، و یا مناسبتها، ممکن ست چیز دیگری بهجای گُل، هدیه بگذارند ــ مثلن یک پرچم، یک بادکنک، یک عروسک، یک کتاب، ویا مثلن یک جام شراب ویا...
بههرحال، پنجشنبهها پیش ازظهربهخصوص، بربسترسبز این گورستان، سراسر وجاجا، دلانگیزترین رنگها، چشم را به ضیّافت رنگها دعوت میکند. وپرندگان ِ رنگارنگ، با پروازشان، شاید در ُهوُهوی ِ آرام نرمه نسیمی که همواره دارد میوزَد، آرامشی بیبدیل را تداعی میکند برای آتها که میآیند به زیّارت آهل قبور در اینطرفها.
همسرم مینشید به تمیزکردن و شستن گور ِ من. ِا امروز دختر بزرگ من نیز همراش ست.
نسترن ازتماشای گورهای همسایههای من که برمیگردد، روی سنگ قبر ِ یک ایرانی ِ دیگر که کنار من ست، میخواهد یک بطری" ساموئل آدامز" را نشان دهد به مادرش. همسرم را صدامیزند:
« مامی! مامی! هِی مامی ؟»
همسرم مشغول پیرایش یاسهایی ست که برای من آورده.
دخترم از خّیر نشان دادن بطری درگدشته ست انگارکه، رو به مادرش میپرسد:
« مامی ببخشید ها! آخه این ریشههاش بابا رو اذّیت نمیکنه اون زیر؟»
و اَفرایی سرزنده، سرسبز وسالخورده را نشان ِ مادرش میدهد که، بالای سنگ قبر ِ من و این دوسه تا همسایگانم ریشههاش از دل چمن بیرونزده.
همسرم میگوید: « نه!»
نسترن میپرسد:« مامی! شما حتمن میخواهی بگویی این صدای ساز را هم نمیشنوی که، یکی انگارداره خیّلی یواش میزنه...هان؟»
«کدوم ساز؟ باز داری اَدا بابات رو درمیآری؟»
نسترن راستش را میگوید: « نه بهخدا مامانی! صدای ماندولینه. گوش کن چقدرهم قشنگ! از تو همین درخت بهخدا!»
کاش صدایم میشنیدند که: آخر ریشههای این درخت ِ سرسبز و سرشار از زندگی، چهکار میتوانند داشته باشند با یک همسر یا پدر یا... در درون ِ یک تابوت ِ از الوار ــ چه همسر تو باشد عزیزم، یادیگری؛ چه پدرتوباشد دحترکم یا پدر ِ هردیگری؟
وکاش میشد توضیحشان میدادم که، این ازشانس من بوده، که زیر این درخت چالم کردهاید. چهکه، ریشههای همین اَفرا ست که پیچیدهاند دور واطراف تابوت. و مرا ازهر گزند ِ درزیرخاک، محفوظ داشتهاند.
و دلم میخواست میشد حرف را برمیگردانیدم به اینکه، خطاب یه همسرم میپرسیدم:
« راستی! حتمن یادت هست که، بارها گفته بودم که، من از خود مرگ آنقدرها نمیترسم؟ »
و او هم باز پرسشم را با پرسشی دیگر پاسخ میداد و میگفت:
« حُب چه ربطی دارد؟ باز شروع کردی؟»
و میگفتمش که:
« باشه! آره میترسیدم؛ امّّا نه بیشتراز بقیّه. آره من هم همانفدر از مرگ میترسیدم که تو مثلن و یا هر...»
و یعدهم، برای همسرم توضیح میدادم که: آره! فقط از آن دقایق ِ بعدش بود که میترسیدم. وبعد هم، دستم را دور کمرش حلقه میکردم و آن مصرع از شعر ِ انتظار" بوکوفسکی" را کنار نرمه گوشش زمزنه میکردم:
« ... دلم برای زنم میسوزد...»
دو
بیّابانی سراسربیّابان: خاک فقط. واینطرف آنطرف، فقط گهگداری چندبتّهی خشک دیدارند که باد ویلانشان کرده رها، بیکه بدانَد قرارست کجاهُلشان دهد. والبته پرواز چند مگس ِ سمج، و خط خطی کردن پرواز ِ همین مگسها، توسط چند پروانه، که اصلن انگارکاری ندارند به پرواز ِ آن مگسهای سمج. بله، آنها نیزدارند کارخود میکنند و پَروایشان هم نیست از سمجی ِ پرواز این مگسها، که حتّا وقتی خوب نگاهشان کنی، درخشش و رنگارنگیشان در نور ِ پیش از ظهری، مثل این پیش از ظهر ِ امروز، دست ِ کمی ندارد از این بیرنگی ِ بالهای پروانهها ــ فقط شاید وقاحت این پُررنگی ِ سبز، سورمهیی، قهوهیی ست که آدم را وامی دارد شّک کند به آن زیبایی ِ زود باوَر و در دسترشان به تماشاــ اگرنه، مگسها و پروانههای اینجا، فرق ندارد آنقدرها هم زیبایی یا رنگارنگیشان با هم. نه! نمیشود تمیزشان داد.
و بعدتر که خوب خیره شوی، پرواز ِ دو/ سه تا گنجشک سرگشته را خواهی دید اینجا و آنجا و بالای همان بتّهها، که انگار دارند بازی میکنند با حشراتی کنارگورها. وخوبترکه نگاه کنی خرخاکیها رامی یابی که، اگرچه کاهلانه در ظاهر؛ امّا سرخوشانه، دارند ومی خواهند زودتر خودشان را برسانند انگاربر سر ِ سفره ای نادیدار.
پس بله!
بیّابانی سراسر بیّابان. با خاربتّههایی اینجا و آنجا. و پرواز گهگداری ِ پرنده ای سرگشته، و یا مگسی سیاه و
گُنده، که بالهای سیاهش برق میزند و رنگینتر میشود درآفتاب. و بیشترکه خیره شوی، میبینیشان آن
سه/چهارخرخاکی راکه معلوم نیست دارند پی ِ چی میگردند در این خاک و خُلها. البته اینوَر و آنوَرترت حتمن،
چند بتّه را نیز پیدا خواهی کرد که، تازّه جوانهزده و سبزند. امّا نه! سبزیشان آنطور که میبایست دیدارنیست.
جوانند آخر. و... وبههرحال، اصلن نمیشود وجودِ آنها را بر سرسبزی تعبیر کرد. امّا ... امّا اینجا، جدای
گنجشکها که، به هرحال درآمد و شدند، یک پرندهی نادیدارِ دیگرهم هست که، در متن ِ روز میخوانَد و اگرچه
نمیشود دیدش، موسیقیای انگاربهمنقارداردکه، هرچند من مدام شنیده امش؛ امّا نمیتوانم توصیفش کرد. فقط
صدایش را میشنوم که ــ از شما چه پنهان ــ دوستش هم ندارم. امّا مدام تا وقتی اینجاهستم رهایم نمیکند. اونیز،
کارخود میکند وبه منهم کارندارد: فقط می پَرّد اینوَر آنوَر و گاهی، سر ِ یک کُپه خاک مینشیند و گاهی، هِی
بالای سر ِ تو می پَردو هِی صدا ازخودش درمیآوَرد. وبعد، تو فقط میشنوی: پَرّرر. و باز سکوت.
البته، تو هم دیدهای آن دو درخت ِ سنجد وانار را که، دارند دراین گورستان ِ بی آب و علف، باهرجان کندنی هست، اَدای ِ سر سبزی درمیآرند؛ امّا تو که، میدانی سرسبزی چی هست، از خود میپرسی، پس باید بروَم سری بزنم به خودم و اینکه، واقعن"سبز" پس چه جوررنگی ست بالاخره.
پِت پِِت پِِت.... میشنوم.
حالا میبینمش: یک موتورگازی ست. و در پُشت ِ سرش، ابریشمی از مِه دارد بهمن نزدیک میشود.
نه! ما اینجاها خاک نداشتیم که پُشت سر ِ این مثلن موتورگازی، گرد و خاک برخیزدکه!
پِت پِِت هه! و تمام. رسمن یک موتورگازی و... بله! موتورگازیاش رابرپایهاش میایستانَد وراه میافتد اینطرف.
یک چیزی مثل ساک ِ خرید یا کیف هم گرفته بهدست ِ راستش.
بله! خودش ست.
و اینبارآن آقا، در هیئت یک پستچی ِ امریکایی آمده بود سراغم: پیراهن آبی ِ رنگ و رو رفته، وشلوارکی خاکستری ــ که خط اتویش مشخص بود ــ بهبَر داشت وعینکی تَه استکانی، بالای بینیاش سوارکرده بود. معلومست صدایش نیز، مثل پیرمردها از تَه ِ حلقش در میآمد.
میپرسد:" ببخشید! شما مال اینطرفها هستین؟ اینطرفها رو میشناسین؟"
من، ماندهام میان ِ آن سرسبزی ِ دقایقی پیش از این، و آن گَرد و خاک و غبار این دور و بَر.
عجب! فارسی هم حرف می زنَد: و، دُرست ست پیرتر شده؛ امّا تو بجایش می آوری، بخصوص وقتی میان ِ دو ابرویش وهمان تقریبن وسط ییشانی، آن زخم را میبینی ــ همان تاولی که انگارهِی پارّه شده بوده بوده و بعد، داغمه بسته بوده و حالا آفتابسوزهم شده بود. چمدانی کوچک هم دستش هست ــ چرمی ورنگ و رورفته. چمدانکی که نشان از آن دارد، عمری از سرگذرانده دست این وآن شاید.
گفتم:" اِی تقریبن. چهطورمگه؟ "
پرسید: " ببخشین ها، ولی میشناسین شما اینها رو؟ هیچ دیدینشون اینطرفها؟"
از چمدانکش، چند پاکت درمیآرد و میدهد دستم.
پاکتها را ُُپشت و رو میکنی. برهرکدام از پاکتها، سه/چهاربار، نقش ومُهر ِ"برگشت" میخوانی بهخط بهفارسی.
نامها راهمه میشناسی. بعضیها را فقط بهنام و با بعضی آشنا بودهای و با بعضی جامی زدهای وبا بعضی حتّا آنطور نزدیک بودهای که، بعضی شبها در خانه شان، با خیّّال آسوده سربربالشت گذتشتهای. ویا سر برشانهشان ...
پس، درست آمده بود پستچی. آره! همه را بهنام میشناختم. و از نشانی ِ خانهی اکنونی ِ بعضیهاشان خبر داشتم ــ کم و بیش. و بعدتر، توی ذوقم خورد یکجورهایی، وقتی دیدم با همان جوهرخونرنگ که جاجای همهی پاکتها را آلوده کرده بود،" گیرنده شناخته نشد" خواندم.
گفتم:" آره! اتفاقن همه رو میشناسم جناب ــ راستش البته کم و بیش."
" َبه بَه چه خوب! پس حالا که اینطورشد، پس بذارین من هم راستش رو بگم: رئیسم گفته، حتّا اگه یه دونه ازاین پاکتها، باز مُهر برگشت بخوره، تو رو هم میفرستم پهلو خود اونها!"
و می زندزیرخنده.
میپرسم: " شما که حتمن جدّی نگرفتین حرف آقا رئیس رو، نه؟ "
" اختیاردارین. حاج آقای ما که ازاون حاج آقاها نیست که بشه پیش بینیاش کرد. والله! تَک ِ تَک و یکّه ست والله توی ِ اینجورسوژهها...."
میپرسم:" رئیست هنوز همون حاج آقا سعیده؟ میگفتن که با واجبی خودکشی کرده که. هان یا؟"
جدّی جواب میدهد:" گُه خوردن هرکی گفته! تازه چه فرق میکنه رئیس کی باشه. حالا شما هرطور میخوای فکر کن اصلن!"
میگویم:" دیدی... نه دیگه نشد. نکنه حالا دیگه،"آفا خسرو " شده رئیس! نه؟"
میگوید: " اولندش، آقا خسرو نه، وحاج آقا خسرو! مگه خبر نداری؟ بعد از واجبی و اون حرفها، خسرو هم"حج" جایزه گرفت، و حالا هم بهکوری ِ چشم دشمنها، بعله! ایشون، هم شده حاج آقا، هم یکپا رئیس. راستش هم، بینی و بین اللّه، چیزی هم کم نداره ازبقیّهی رئیس رؤسای دیگه. خُب! حالا فرمایش؟"
میپرسم: "هیچی استاد، پس حالا تو دوتا رئیس داری آره؟"
غشغش میخندد: " آره! یک روح در دو بدن! راحت شدی؟"
میپرسم: " تو که اینقدر با نمکی و با هوش، پس چرا استاد، آدرسها را اینقدر چپ اند در قیچی آمدهای با این رؤسایی که داری و ، یک و یکَّن توی همه چیز؟هان! امّا راستی خودت، چرا فکر نمیکنی، ممکنه رؤسات فستاده باشندت دنبال ِ نخود سیاه! آخه، اینهایی که تو براشون نامه آوردهای، پنج شش تاشان" امامزاده طاهر" هستند نزدیکیهای کرج، چندتا، همون بهشت زهرا، دوسه تایی تو اصفهان، بهشت رضوان، پنج / شش هزارتا خاوران، چند هزارتایی... نه حتّا ممکنه یکی دو تا توهمین گورستان ِ" ال تورو" و..."
نمی گذارد حرفم تمام شود:
" ببخشین ها! آقا تو دست شما مگه چند تا پاکت هست؟ هان راست و حسینی؟ فوق ِ فوقش ده / پانزده تا... این حرفها چیه پس؟ ده هزار پونصدهزار و... دیدید! پس حاج آقا راست میگه شما یک کلاغ چل کلاغ میکردین. نه؟ بابا انصاف هم خوب چیزییه والله!"
بعد، پستچی سرش را اینوَر وآنوَر تکان میدهدو: " نخواستیم آفاجان بده ببینم! "
و دستش را یرای بازپس گرفتن پاکتها دراز می کند.
پیش از پس دادن پاکتها، البته و بالاخره میپرسمش که، راستی راستی، آیا او مرا به یادنمی آورَد دم ِ گردنهی حیران، سپیده دم ِ 16 مرداد1375 کنار آقا خسرو، که پیشانی ِ او راــ مثل گاوی پیشانی سفید ــ برایم نشاندارکرده بوده؟
میگوید: "بروبابا تو هم دلت خوشه!"
پاکتها همه را به او پس میدهم ــ مگر یکی را.
پاکت را بازمیکنم: بعد ازبسم الله ... و در آخرش هم:" ... به دادگاه انقلاب اسلامی شعبهی... فرا خوانده میشوید..."
میگویم: "همه شان احضاریه اند که."
میگوید: "نکنه کور هم شده ای؟"
وراه میافتد طرف موتورش. لمحهای بعد ست که، میبینمش در سایهی موتورش، چارزانو نشسته سردرگریبان و با ماندولینی دردست، دارد اندوهگین انگار، ساز ِ خودش میزند و کار هم ندارد به عالم و مافیها: دینگ... دینگ...
...
* دو تکّه ی به هم پیوسته، از یک نوشته ی بلند، که فعلن عنوانش قطعی نیست. تاریخ پاکنویس ِ این تکُه ها، نیز زمستان 1387 ست.
___________________
No comments:
Post a Comment