Parviz Zahedi
_________________

The Three Witches by Johann Heinrich Fuseli, 1783
________________
پرویز زاهدی
او نیز یکی از گیاهان کوه بود
با رفیق راه اعلا، منصور خاکسار
سه زن حضور به هم می رسانند
در این سراچه که مرگ را به پای خاستهاند.ه
یکی را که آخرین است؛ه
نخست به ایوان میآید.
شقیقه ی او آبی می زند
باد را به دامن گرفته است.ه
موج می زند
مرز میگذارد شیطنت و جادوی جوانی او.ه
افقی را دور میزند؛ه
آینهای را که به آینه ای باز بتابد
زنی دیگر به رویت میآید
ضمیر کار خود پنهان میکند
حیران درّه ها که سوسن به نام او بشکفد
شبنم غنچه لبهاش،ه
موسیقی قرار و بیقراری خون سواران عهد را
آرام می کند.ه
سراسیمه میدود
تا حلقهی بن چاه،ه
کدام شبتاب او را به خود خوانده است
نام او را افشا نمیکنم
از آنرو که با همین چشمهای خود دیدهام
از بام خانهی ایشان
پرندگان مهاجر
نان به سفره مردم لوت میبرند
عکس او را گمانم یکی از زنان شوی گم کرده پیدا کرده بود
حوالی تفته زار مه گرفتهی خرمشهر
زنی که از قضا
نام همو را داشت.ه
پیش پیش میآید
این یکی زن که سومین است
بنا به قرارداد بطن
و
قرارداد ارثیه
اما،ه
اولین.ه
نام تمامی مادران سایه گاه خشک و سرد پشت دیوار بلند زندان اوین را
به پیشانی دارد.ه
دندانهای سفید آب
نیش میزند گوشههای دهان صبورش را
کرم ابریشم تار میتند
تیره میبیند میلههای فلزی را
شبکهی فراق را
تا پسرش از آن سوی آبها بر تختهی تنهائی خود دراز کشیده است
و چهره
به دستمال سُفرهی طعام سم پوشانده است.ه
نوههای خود را نمیدید
مقابل آینهی عروسی که مینشست
گیسو میافشاند
سلسله جبال زاگرس را با اجاقی روشن به جای میگذاشت
طنین و ترنم النگوهاش
سرود رهائی را خیل راه و به همراه
میشنید.ه
اصل خود را میدانست این پسر
بازی را اگر نه با کودکان که پستوی خانه مأوا میجست
مادر را صدا میزد:ه
بیا! نه! تو بیا!ه
برق دمندهی چشم سوز را نشان میداد
قطره گرم اشک
گوشهی چشم عروس هنوز جوان را، میگداخت
مادر به قله کوه بود و صبح را صدا میزد
و پسر؛ه
آیندگان را به سپیده دمی از نوع دیگر بشارت میداد.ه
با گردش نگاه
شهودی
ژرفا را میکاوید
یجوز و لایجوز نمیخواند
درس میگرفت
مشق میکرد،ه
رو به آفتاب تموز
به بلندای دیرکی که شعله میدواند
قد میافراشت
خاک و آب را
باد و آتش را
نماز میبرد
به غلط انگشت میگذاشت جنس این جهان را
اشکبوس چیده بود
و
آخورجی
اقبال گشته بود.ه
رستم هنوز جنازه سهراب را به جستجوست تا مگر قبری پیدا کند
به خاوران.ه
او نیز یکی از گیاهان کوه بود.ه
به گام آهو اگر خو می کرد
لیک
تن آن ِ کوه شد
جان ِ دردگین
آن ِ آبهای گرم
تقدیر، او را به گردباد
و
له لهی
لهیب بّر و بیابان سپرد
پشت با یکدیگر
اسبهای جنون زده
عرادهی سهمگین عمرش را
از دوجانب
به سوی متفاوت میبردند
به سرعتی که خیال آبگون
آفاق را سُم بکوبد.
جان در هوای باغستان
رنگ میگرفت
تن میشکست
اگر با او میآمد
دستی سایبان چشم میکنم
درست میبینم؟ه
شبح زنی دیگر گویی کنار اوست
عجوزهی کتاب هزار و یکشب؟ه
میپرسم،ه
فقط.ه
در سفری به چشم نیامدنی
از شتاب
کرمی عبور میکند از سیب
پروانهای است نهانی
با نقش رنگ های هوشربا
جهان را تعریف میکند.ه
مردی به شیوهی یاران مرگ کار او
تن لاشه میکند
جان؛ه
بود و باش و مان.
کرانهی خاکستر!ه
دور، دور گزند بود
دور، دور دعات رسالت نیافته
ما،ه
نمی دانستیم.ه
در این سراچه که مرگ را به پای خاستهاند.ه
یکی را که آخرین است؛ه
نخست به ایوان میآید.
شقیقه ی او آبی می زند
باد را به دامن گرفته است.ه
موج می زند
مرز میگذارد شیطنت و جادوی جوانی او.ه
افقی را دور میزند؛ه
آینهای را که به آینه ای باز بتابد
زنی دیگر به رویت میآید
ضمیر کار خود پنهان میکند
حیران درّه ها که سوسن به نام او بشکفد
شبنم غنچه لبهاش،ه
موسیقی قرار و بیقراری خون سواران عهد را
آرام می کند.ه
سراسیمه میدود
تا حلقهی بن چاه،ه
کدام شبتاب او را به خود خوانده است
نام او را افشا نمیکنم
از آنرو که با همین چشمهای خود دیدهام
از بام خانهی ایشان
پرندگان مهاجر
نان به سفره مردم لوت میبرند
عکس او را گمانم یکی از زنان شوی گم کرده پیدا کرده بود
حوالی تفته زار مه گرفتهی خرمشهر
زنی که از قضا
نام همو را داشت.ه
پیش پیش میآید
این یکی زن که سومین است
بنا به قرارداد بطن
و
قرارداد ارثیه
اما،ه
اولین.ه
نام تمامی مادران سایه گاه خشک و سرد پشت دیوار بلند زندان اوین را
به پیشانی دارد.ه
دندانهای سفید آب
نیش میزند گوشههای دهان صبورش را
کرم ابریشم تار میتند
تیره میبیند میلههای فلزی را
شبکهی فراق را
تا پسرش از آن سوی آبها بر تختهی تنهائی خود دراز کشیده است
و چهره
به دستمال سُفرهی طعام سم پوشانده است.ه
نوههای خود را نمیدید
مقابل آینهی عروسی که مینشست
گیسو میافشاند
سلسله جبال زاگرس را با اجاقی روشن به جای میگذاشت
طنین و ترنم النگوهاش
سرود رهائی را خیل راه و به همراه
میشنید.ه
اصل خود را میدانست این پسر
بازی را اگر نه با کودکان که پستوی خانه مأوا میجست
مادر را صدا میزد:ه
بیا! نه! تو بیا!ه
برق دمندهی چشم سوز را نشان میداد
قطره گرم اشک
گوشهی چشم عروس هنوز جوان را، میگداخت
مادر به قله کوه بود و صبح را صدا میزد
و پسر؛ه
آیندگان را به سپیده دمی از نوع دیگر بشارت میداد.ه
با گردش نگاه
شهودی
ژرفا را میکاوید
یجوز و لایجوز نمیخواند
درس میگرفت
مشق میکرد،ه
رو به آفتاب تموز
به بلندای دیرکی که شعله میدواند
قد میافراشت
خاک و آب را
باد و آتش را
نماز میبرد
به غلط انگشت میگذاشت جنس این جهان را
اشکبوس چیده بود
و
آخورجی
اقبال گشته بود.ه
رستم هنوز جنازه سهراب را به جستجوست تا مگر قبری پیدا کند
به خاوران.ه
او نیز یکی از گیاهان کوه بود.ه
به گام آهو اگر خو می کرد
لیک
تن آن ِ کوه شد
جان ِ دردگین
آن ِ آبهای گرم
تقدیر، او را به گردباد
و
له لهی
لهیب بّر و بیابان سپرد
پشت با یکدیگر
اسبهای جنون زده
عرادهی سهمگین عمرش را
از دوجانب
به سوی متفاوت میبردند
به سرعتی که خیال آبگون
آفاق را سُم بکوبد.
جان در هوای باغستان
رنگ میگرفت
تن میشکست
اگر با او میآمد
دستی سایبان چشم میکنم
درست میبینم؟ه
شبح زنی دیگر گویی کنار اوست
عجوزهی کتاب هزار و یکشب؟ه
میپرسم،ه
فقط.ه
در سفری به چشم نیامدنی
از شتاب
کرمی عبور میکند از سیب
پروانهای است نهانی
با نقش رنگ های هوشربا
جهان را تعریف میکند.ه
مردی به شیوهی یاران مرگ کار او
تن لاشه میکند
جان؛ه
بود و باش و مان.
کرانهی خاکستر!ه
دور، دور گزند بود
دور، دور دعات رسالت نیافته
ما،ه
نمی دانستیم.ه
2010
_________________________
No comments:
Post a Comment