Friday, April 1, 2011

Hashem Maghsudi

_________________


Highgate Cemetery VI
________________________

هاشم مقصودی

نامه های چینی
1

چه شبی بود ، نه؟آکنده از هوسناکیِ دقیقه های شرمگینِ من و تو ( آیا به راستی تو؟ این تویی ؟ تو بودی آنجا؟ ) که می خندیدی از. به حرف های من؟ به داستانی که داشتند می گفتند با اجرای من و تو؟ به شبی که بود و چه شبی، نه؟ شبی که نفس هایش مرطوب بود و شاید یکبار پنهانی بخواهم دهان و بینی همان شب باشم و بیایم نفس نفس ، نفس بکشم همان شب و آن وقت جای مرا خود شب پر کند جالب می شود، نه؟ ولی آن شب ، ( تو نشان دادی اقیانوس را وقتی که من برگشتم آنجا را نگاه کنم با دودِ دُم دار علف) وجود ندارد . نیست. پیدا نمی شود. از هر که بپرسم می گوید نداریم. و خداوند خاطره را آفرید! این را باید بگویم احد روی کتابش بنویسد و صدایش را هم کمی اینطوری تر کند پشت تلفن و بگوید و خداوند!!!! نخند! آیا خاطره ی ما خاطره ما بود یا خاطره ی تخته سنگی که رویش تو اول نشستی و من تا آمدم کنارت بنشینم گفتی نه . پشتت نشستم و هم دریا خیس بود و هم موهای تو. یا خاطره ی شن هایی که رویشان و باشان راه رفتیم و آنجا را با گوش ماهی ها و سنگ های سوراخ و جلبک ها آنجا را در تاریکی نگاه کردیم ؟ چه پوست شهوتناکی دارد شب با تو در حضورِ ستاره ها؟ حالا تو نگاه کن این امواج را .انگار از دست و دهان من می زنند بیرون و می خواهند با صدای بلند بگویند که ! هر وقت حرف های بلندتری در تنم داشته باشم گوش های تاریکی باید باشند در تن و پاهای تو (و اتفاقا شلوار تو گوش هم داشت) با امواج می دویدیم صبر کن می گفتی و من داشتم روی دُم تاریکی می دویدم و در سر خیال های فلسفی داشتم و می خواستم از تو بپرسم اینجا می شود آیا فقط از ته دل خودم باشم پرسیدم بیا اینجا روی این سنگ بنشین و آیا می شود اینجا حداقل ؟ ستاره ها مثل کلم های قرمز داشتند در گوش های ما چیزهایی می گفتند و تو منتظر بودی تا من صورتم را برگردانم و به تو بگویم که. هستی داشت نت برمی داشت و سرش را می خارید و بی حوصله بود. از دستش گرفتم کتاب قطورش را. همه ی ورق های داستان هایش یکی بود. یکی من، یکی تو. با همین حول و حوالی . تو گفتی ادامه بده ، من گفتم ادامه را عشق است و صدای کلمه ها و شاخه های سیاه. حالا که نگاه می کنم قسمتی از من تصویرهای سرسبز و ساحرانه ایست از آن شب. زندگی من و تصویرها. شادی سراغم که می آید ته دلش غم هم دارد . نه ای گوش، گوش بده هیچ گذشته ای نمی گذرد نه ؟ نمی گذرد . پایان ربطی به من ندارد. من از پایان بر می گردم دوباره سراغ آن شب و آن پرنده هایِ ... تو آنها را ندیدی ، نه ؟ ما این تصویرهاییم و نگاه کن بی صدا و سیاه و سفید. نفس های ما، نفس نفس های ما توی کلمه ها و باد! خنده های کودکی تو و ترانه های دزیره همین الان از گوش جهان می گذرد و تو سرما خورده ای مثل من! ما محو نمی شویم . نمی خواهیم بشویم . حتی در تکراری که ربطی به ما ندارد ! چیزی که به وجود می آید نمی تواند نباشد. آیا احد می تواند این را بفهمد؟ این ذرات ، این کشاکشِ تن و پیراهن و شکل های ما، موهای معلق من و تو، دانه های عرقی که سرازیر می شدند از خط ها و لای ها خواهند ماند؟ تنها این برخورد خدایگانی خواهد ماند! همین ! تنها همین! سفرهای توی باد! ما مسافران همین سفریم به دوستانم گفتم. به دیگر مسافران همین سفینه با سفرهایشان که داشتند می گذشتند. من هم سرما خورده ام. باز که می داند؟ شاید روزی دیگر - علفی دیگر- اقیانوسی دیگر با تو در گفتگویی تاریک تر و پر گوش تر ... ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه


دسامبر 2010

_________________

No comments: