Friday, April 1, 2011

Shapur Ahmadi

_________________


Jain pilgrims at the feet of Gomateshwara
__________________________
شاپور احمدی

و چشمه‌های گِل‌آلودش

كلاغي مرده‌ام.ه
كورسوي چشمي كه بيرون خاك مانده است
كوره‌راههاي جنگلي را مي‌گشايد.
ه
ردپاهاي بازيگوشانه‌اي
تا كنار بركه‌اي سياه و ژرف مي‌رسد.
ه
آنجا بارها چشم‌به‌راه بودم.ه
گوشت بارور زمين را ماليدم
و صخره‌اي فسفري كه بركه‌اي لبه‌هاي زهري آن را مي‌خاييد.
ه
و تازه سر رسيدم تا چشم ببندم به باري تنومند
كه خاك را لحظه‌اي گيج نگه مي‌دارد.
ه
حالا آن زبانه‌ي خردلي
تيغه‌اي كه زمان را مي‌دوزد
آه مال چه كسي است؟
ه
***
دو سه بچه‌مسلمون كاكل‌زري
تا آخر جوي سياه دنبالم گشتند
كنار تنه‌اي پوك، بي‌بازو و كله.
ه
فارسي را خوب بلد بودند و پادشاهنامه‌ي ما را-ه
كه در گهواره‌اي حصيري بعدازظهرهاي باراني
نگران و شكننده مي‌پرداختي روياروي مرجانهاي جزغاله‌ي
جزيره‌اي كه بي‌دردسر در آغوشت پناه داده‌اي
و لاك‌پشتهايي كه سر مي‌كوفتند بر سينه‌كش ماه
و قلبم كه مي‌خزيد
و دختراني با گيسوان نيين كه سكه‌هايشان را مي‌شستند
و رمه‌ي بزمجه‌هايي كه گل‌ولاي آفتاب را بر كتف و بازو مي ماليدند.
ه
***
اين همان پوستين لزجي است كه از قورباغه‌ي چشم‌دريده‌اي دستخوش گرفتم
تا در بخار سبز يالت در بر بگيرد تنم را الآن
پريشان نامت را فراموش كرده‌ام
و منگ سر پا بايستم چون جاروي بلند.
ه
هر چيزي را پشت سر گذاشته‌ام.ه
پرنده‌هايي نالان در بركه‌هاي آفتابي
چشم بر هم مي‌گذاشتند
و فرهمند و تاجدار به خود مي‌آمدند.
ه
آه و سينه‌ام آزمند و ناب مي‌شكفند.ه
***
بر پل حصيري سرم خواهد لرزيد.
ه
گل‌ولاي يشميني پيشاني
و زانوان سايه‌ات را در بر گرفته است.
ه
جيك خواهم زد حرف و صوت جفتي مارمولك همديس را
و لاشه‌سنگهاي گلگون را كناره‌ي دهكوري خواهم چيد.
ه
چشمان تاريكم را مهمان كن تا كوره‌راه هاي
گلگون پيچ‌درپيچ لحظه‌اي هر كدام از اندام ما را در كورسويي از دست بدهند.
ه
آن گاه بر پل خواهي ايستاد.ه
آن آتش سفيد
كمان ولنگار آسمان را خواهد شكافت.
ه
پره‌هاي هوا و آب در دوردست هاي
ژرف چوليده خواهند شد. بر لبه‌ي جوي زرين
نشستيم و پنجه و سينه‌ي تكيده را حنا بستيم.
ه
***
تاريكي مقدسي هست كه جسم را گستاخ مي‌كند
تا دشنه‌ي زنگاري قلب را ببُرد.
ضجه‌ي سگهاي ستاره‌نشان خواهد رسيد
آن گاه لاپوشي نخواهي كرد
آن دو سه بچه‌ي منگ را باز خواهي گرداند.
ه
در حلقه‌ي چشمان كلاغ
تكه‌پاره هاي جيغي تنت را مي لرزانَد.
ه
گوشت خنك شب را همچنان زير سر خواهي گذاشت
و بيهوده دست‌به‌كار خواهي شد تا آن انگ تلخ را
كه گاهي همه عمر جاني ارزان را دلخوش مي‌كند
سنگين و تيز بنشاني
بر سيمايي كنف و دور ريخته
خودي يا بيگانه
شايد خاكي.ه





___

Sufjan Stevens - Futile Devices



_________________

No comments: