Friday, July 1, 2011

Babak Salimi Zadeh

_________________


Dr. Strangelove orHow I Learned to Stop Worrying and Love the Bomb (1964, dir. Stanley Kubrick)
___________________

بابک سلیمی زاده

تصلیب
در سه ساعت پایانی روز، خدا می نشیند و با لِویاتان بازی می کند.
چنانکه نوشته شده «شما لِویاتان را آفریدید تا با آن بازی کنید.»ه
ه(تلمود)ه


نیمی از من تحت حمایت بیمه است
و نیمی از من
در انتهای این شعر ضمیمه است.ه

من را به این شعر منگنه کنید.
ه

دیروز توی تونل مترو به معراج رفتم
وقتی پیاده شدم پیامبرِ ایستگاه بعدی بودم
پیامبری که پس از شنیدن بوق هیچ پیامی نگذاشت.
ه
گوشی را گذاشت
به دوربین نگاه کرد
و گفت : من یخچال فریزر امرسان را انتخاب می‌کنم چون هم جاداره و هم جاندار
باران شدید شد
آسمان سفید شد
کارگران مشغول کار بودند
من داشتم نهار کوفت می‌کردم
بابا توی تلویزیون شهید شد.
ه

ای آفتاب
بگو
تابِ افتادن داری
از آن بالا
جیرینگ
توی کاسه‌ی مسی‌ام؟
ه
تا این حالا
که تنها درآمدِ من است
از بر آمدنت.
ه

خواهم رفت
تا هرکجا که می‌رود
با هر کجا که می‌شود
توی لجن.
ه
خواهم گفت
به آفتاب
سلام.
ه
به رودها
بدرود.
ه
خواهم داد
به آسمان
بیلاخ.
ه

ای رنج من
نابرده سُرنگ
چگونه میسّر شدی؟
ه
ای درد من
ای
آخ
چگونه مکرّر شدی؟
ه


من را به صلیبم منگنه کنید.
ه


صلیبی که گوشتش را گم کرده بود در لیبی،
ه
انتخابی مطمئن کرده بود
در آبگرمکن دیواری بوتان
خونش گرم می‌شد
و می‌چکید
از اینجا
تا
جنگهای داخلی سودان.
ه
گوشی را گذاشت
و با تشکر از کارشناس محترم برنامه
دوربین را خاموش کرد و بی‌قرار سوی من آمد
بوی گل سوسن و یاسمن آمد . . .
ه


ما غول آخر را به سزای اعمالش رساندیم
و پرنسس را از بند رهاندیم
از پرنسس لیمو ستاندیم
و به اتفاق هم
لیموزین سوار شدیم
ما رستگار شدیم آری
ما رستگار شدیم
ما رستگار شدیم


The End



_______________________

No comments: