Roberto Bolaño
__________________
روبرتو بُلانیو
__________________
فارسی : رباب محب
دانشگاهِ ناشناخته
I
در جنوبِ خیابان دیدمش می رفت. باد بالایِ سرش می وزید؛ می وزید
باد در میانِ برگ هایِ درختان و بر لباس هایِ شسته ه ه روی بندِ رخت،ه ه ه موهایِ او ولی
از جنسِ موی مجسمه بود. در جنوبِ خیابان با آهنگی موزون به جلو می رفت
به سمتِ چهارراهِ آبی. ه ه ه زان پس دیگر ندیدمش.ه
چشم هایم را بستم
و دختری را به یاد آوردم که بر رویِ فرش حصیری گوشه ای خوابیده بود در تاریکیِ
اتاق، ه ه ه اتاقی به شمایلِ یک گاراژ...ه ه ه گفتم؛ سلام، من همین حالا رسیده ام و هیچکس را در این شهرِ دلفریب نمی شناسم...ه ه ه باد در را بر هم کوبید
پنجره ها لرزیدند:ه
سایه اش در چهارراه گم شد،ه ه ه به شمایلِ فرفره ای پابرجا.ه
آن وقت بود که دانستم من به شهر جن و پری آمده ام. مبهوت
چشم هایم را بستم
و باز دیدمش.... ه ه ه خودش بود ملکه یِ بازتاب ها...ه ه ه ملکه یِ
خیابان هایِ بسته.ه
II
توی ماشین هایِ سرگردان، با دو یا سه دوستِ دوره ه ه ما
مرگ را دیدیم از
نزدیک.ه
مست و آلوده،ه ه ه بیدار شدیم ه ه ه در حاشیه یِ زردرنگِ شهر
و مرگ را دیدیم ه ه ه در سایه یِ خیابانِ قدکشیده.ه
دوستم فریاد کشید: این چه اندوهی ست اینجا!ه
دیدیمش گم شده ه ه و در شمایلِ مجسمه ای یونانی بازگشت.ه
دیدیمش ه ه ه خود را می گستراند
و آب می شد ه ه ه همراهِ
تپه وُ افق.ه
III
هر روز می بینمشان ه ه ه موتوارسوارانِ آن سوی رود را
صرف نظر ازه ه ه هوا هر روز همان جایند، ه ه ه درکارِ دسیسه و تظاهر
یعنی که مجسمه اند... ه ه ه زیرا که ابرها و سایه ها؛ ه ه ه همیشه همان اند که هستند.ه
زنانِ پیرِ اینسویِ رود می گویند: آن ها دلبسته یِ امیدند و ناامید.ه ه ه زهی که در اشتباهند:ه
آن ها امیدی به هیچ هم ندارند.ه ه آرامشِ فلزیشان
پرچمِ نهفته یِ شهر است.ه
حاشیه:ه
در جنوبِ خیابان دیدمش می رفت. باد بالایِ سرش می وزید؛ می وزید
باد در میانِ برگ هایِ درختان و بر لباس هایِ شسته ه ه روی بندِ رخت،ه ه ه موهایِ او ولی
از جنسِ موی مجسمه بود. در جنوبِ خیابان با آهنگی موزون به جلو می رفت
به سمتِ چهارراهِ آبی. ه ه ه زان پس دیگر ندیدمش.ه
چشم هایم را بستم
و دختری را به یاد آوردم که بر رویِ فرش حصیری گوشه ای خوابیده بود در تاریکیِ
اتاق، ه ه ه اتاقی به شمایلِ یک گاراژ...ه ه ه گفتم؛ سلام، من همین حالا رسیده ام و هیچکس را در این شهرِ دلفریب نمی شناسم...ه ه ه باد در را بر هم کوبید
پنجره ها لرزیدند:ه
سایه اش در چهارراه گم شد،ه ه ه به شمایلِ فرفره ای پابرجا.ه
آن وقت بود که دانستم من به شهر جن و پری آمده ام. مبهوت
چشم هایم را بستم
و باز دیدمش.... ه ه ه خودش بود ملکه یِ بازتاب ها...ه ه ه ملکه یِ
خیابان هایِ بسته.ه
II
توی ماشین هایِ سرگردان، با دو یا سه دوستِ دوره ه ه ما
مرگ را دیدیم از
نزدیک.ه
مست و آلوده،ه ه ه بیدار شدیم ه ه ه در حاشیه یِ زردرنگِ شهر
و مرگ را دیدیم ه ه ه در سایه یِ خیابانِ قدکشیده.ه
دوستم فریاد کشید: این چه اندوهی ست اینجا!ه
دیدیمش گم شده ه ه و در شمایلِ مجسمه ای یونانی بازگشت.ه
دیدیمش ه ه ه خود را می گستراند
و آب می شد ه ه ه همراهِ
تپه وُ افق.ه
III
هر روز می بینمشان ه ه ه موتوارسوارانِ آن سوی رود را
صرف نظر ازه ه ه هوا هر روز همان جایند، ه ه ه درکارِ دسیسه و تظاهر
یعنی که مجسمه اند... ه ه ه زیرا که ابرها و سایه ها؛ ه ه ه همیشه همان اند که هستند.ه
زنانِ پیرِ اینسویِ رود می گویند: آن ها دلبسته یِ امیدند و ناامید.ه ه ه زهی که در اشتباهند:ه
آن ها امیدی به هیچ هم ندارند.ه ه آرامشِ فلزیشان
پرچمِ نهفته یِ شهر است.ه
مارس دوهزار و یازده/ استکهلم
حاشیه:ه
در فصلنامه بهار سال ۱٣۹۰ خورشیدی مترادف با ۲۰۱۱ میلادی کتاب «۲۶۶۶» اثر روبرتو بُلاَنیو نویسنده ی شیلایی الاصل معرفی شده بود. روبرتو بُلاَنیو (۱۹۵٣) در شیلی به دنیا آمد. در سنین نوجوانی به مکزیک مهاجرت کرد و پس از یکدوره زندگی سخت روانه یِ اسپانیا شد. او در اسپانیا برای گذران زندگی و امرار معاش دست به کارهای سخت و کارگری زد. روزها کار می کرد و شب ها می نوشت. از روبرتو بُلاَنیو آثار جاودانه ای چون رمان ۷۰۰ صفحه ای « کارآگاهِ وحشی» (۱۹۹٨)، رمان کوتاه «شب شیلی» (۲۰۰۰)، و رمان هزار صفحه ای «۲۶۶۶» (۲۰۱۰) منتشر شده و به زبان های مختلف ترجمه شده است. مجموعه اشعار او به زبان سوئدی تحت عنوان « دانشگاه ناشناخته» توسط نشر ترانا در زمستان سال ۲۰۱۰ میلادی به انتشار رسید. اشعار بالا برگرفته از این ترجمه است. لینک معرفی کتاب «۲۶۶۶» اثر روبرتو بُلاَنیو:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
________________________
No comments:
Post a Comment