Shapur Ahmadi
__________________
Wrinkles and Eyelashes by Paddyboy
____________
شاپور احمدی
روخوانی سهرابکُشی
آه چه آلودهام.ه
سر در گندابی کشیده، گیسوان فرسودهام
زخم مارمولکهای زنباره را میخشکانَد.ه
***
از دهان لاکپشت نگونبختی
که هر لحظه در شکمم فروتر میرود
حباب هایی زنده
تا فرق سرم میپرند.ه
***
گُل عقیقی که به بازویم بسته بودی، نبوییدی.ه
کمربندم را به زخمی گسلاندی.ه
نوشدارو را بعدها خواهند نگاشت.ه
ننه ننه، زود است دیوانه شوی.ه
نشان مرد پیلتن را میبینم
درفشی اژدهاپیکر
و بر نیزهاش شیری زرینسر.ه
جهان را دیگر مساز
که خود همه را پرداخته است
آن مرد تاب داده کمند.ه
***
مرد با دیسی در سینه ایستاد.ه
يك ديگ تخممرغ آبپز و چند پرتقال درخشان هوش از سرم بردند.ه
لباس يشمي کلفتی به تن داشت با دکمههای درشت.ه
نمیبایست چیزی بگوید. همه چیز روشن بود.ه
آن که جامهاي کهن به تن داشت
سینی خوشبویش را کناری نهاد
و با پشت پنجههایش یال خود را گشود
دو شیری که میخواستند دهان هم را بجوند.ه
پلههای برج تاریک و تنگ بود.ه
در این فرصت چند بار چرخ زدم.ه
آوای تمبک و کمانچه هنوز در گچبریها میتابید.ه
گنبد وارونهی مسجد آهوی شکستهاش را در حوض میجست.ه
بار آخر دو شیر خشکیده دیدم کنار گود.ه
***
بهتر بود کسی تنگهی بنفش را نبیند.ه
شاید ماهیچهها خسته میشدند و در پناه سنگی میآسودم.ه
با دلخوری و سراسیمگی کبک باکرهای را میدیدم
که پسینگاه در آبهای یخزده پنجه میکشید
و سکوت سنگی دریا را میخراشید.ه
مرد میدانست هیچ چیز نخواهم دید.ه
چه بهتر خود را پاکیزه کنم.ه
چشمهایم تیر و کمانی میشد
زلفم کمندی.ه
***
ستارهای نیمسوز روی حوض
سينهاش در تاریکی منداب ریشه دوانده است.ه
چه خواهد شد
به جز آنکه خیارهای تفتيده
در زیر بغلهایم سبز خواهند شد؟ه
و دمرو پاهایم را به هم میسابانم.ه
***
نیمهشب، نیمهشب سایهام با قلاب انگشتانش
موهایم را از ریشه کشید.ه
سایهای چاردستوپا بودم
که اطراف لاکپشتی در میآویختم.ه
کلهی لاکپشت بهتمامی بیرون جهید.ه
***
ننه ننه، لجام و سپرم را به سر مکوب
زود است دیوانه شوی
با مردگان آشنایی مکن.ه
در خرناسهی باد، دم اسبم را خواهی برید.ه
تختم را بهخواری بر زمین افکن.ه
سگها نیز از خلوت راه گریختند.ه
حتی اگر گورکنی بودم خوب بود.ه
با تکهای خونی از کفنی لای دندان نیشم
دمدمههای صبح میرسیدم
بدان گاه که امیدی حتی به دیوی نداشتی.ه
سر در گندابی کشیده، گیسوان فرسودهام
زخم مارمولکهای زنباره را میخشکانَد.ه
***
از دهان لاکپشت نگونبختی
که هر لحظه در شکمم فروتر میرود
حباب هایی زنده
تا فرق سرم میپرند.ه
***
گُل عقیقی که به بازویم بسته بودی، نبوییدی.ه
کمربندم را به زخمی گسلاندی.ه
نوشدارو را بعدها خواهند نگاشت.ه
ننه ننه، زود است دیوانه شوی.ه
نشان مرد پیلتن را میبینم
درفشی اژدهاپیکر
و بر نیزهاش شیری زرینسر.ه
جهان را دیگر مساز
که خود همه را پرداخته است
آن مرد تاب داده کمند.ه
***
مرد با دیسی در سینه ایستاد.ه
يك ديگ تخممرغ آبپز و چند پرتقال درخشان هوش از سرم بردند.ه
لباس يشمي کلفتی به تن داشت با دکمههای درشت.ه
نمیبایست چیزی بگوید. همه چیز روشن بود.ه
آن که جامهاي کهن به تن داشت
سینی خوشبویش را کناری نهاد
و با پشت پنجههایش یال خود را گشود
دو شیری که میخواستند دهان هم را بجوند.ه
پلههای برج تاریک و تنگ بود.ه
در این فرصت چند بار چرخ زدم.ه
آوای تمبک و کمانچه هنوز در گچبریها میتابید.ه
گنبد وارونهی مسجد آهوی شکستهاش را در حوض میجست.ه
بار آخر دو شیر خشکیده دیدم کنار گود.ه
***
بهتر بود کسی تنگهی بنفش را نبیند.ه
شاید ماهیچهها خسته میشدند و در پناه سنگی میآسودم.ه
با دلخوری و سراسیمگی کبک باکرهای را میدیدم
که پسینگاه در آبهای یخزده پنجه میکشید
و سکوت سنگی دریا را میخراشید.ه
مرد میدانست هیچ چیز نخواهم دید.ه
چه بهتر خود را پاکیزه کنم.ه
چشمهایم تیر و کمانی میشد
زلفم کمندی.ه
***
ستارهای نیمسوز روی حوض
سينهاش در تاریکی منداب ریشه دوانده است.ه
چه خواهد شد
به جز آنکه خیارهای تفتيده
در زیر بغلهایم سبز خواهند شد؟ه
و دمرو پاهایم را به هم میسابانم.ه
***
نیمهشب، نیمهشب سایهام با قلاب انگشتانش
موهایم را از ریشه کشید.ه
سایهای چاردستوپا بودم
که اطراف لاکپشتی در میآویختم.ه
کلهی لاکپشت بهتمامی بیرون جهید.ه
***
ننه ننه، لجام و سپرم را به سر مکوب
زود است دیوانه شوی
با مردگان آشنایی مکن.ه
در خرناسهی باد، دم اسبم را خواهی برید.ه
تختم را بهخواری بر زمین افکن.ه
سگها نیز از خلوت راه گریختند.ه
حتی اگر گورکنی بودم خوب بود.ه
با تکهای خونی از کفنی لای دندان نیشم
دمدمههای صبح میرسیدم
بدان گاه که امیدی حتی به دیوی نداشتی.ه
______
No comments:
Post a Comment