Azita Ghahreman
_______________
آزیتا قهرمان
_______________
از دور سگی نشسته ایم بر سطح ماه
برای ما که در آب ها ی فلک بی سرافتاده اییم
و عکس لخت مان تماشایی ست
برای آسمان و تیغه هایش روی گلوی ما چه اتفاقی می افتد؟ه
برای دهانِ تلخ و پر شکر
هوایی سراسر بادا باد.ه
هیچ وقت جوشان و اینهمه لبریز در عمرم نبوده ام
خواب و خلنگ ها راه افتاده روی خاک
کلوخ و سنگ حتی دست و پا در آورده
از دور سگی نشسته بر سطح ماه
و موسیقی شبیه هیچ جانوری سوسو نمی زند مگر که عشق
مرگ هم صد جان نبوداین قدر!ه
با کلاه بوقی و کشتی کاغذی
و آدم های زیادی روی عرشه
هی چشم می شوند برای کوسه ها
لب و دماغ برای امواج
برای خندیدن این همه زخم دردهانم
هیچ وقت! پنهان نکرده بودم
تا ماهرانه رد شوم از پاییز
چرا که نوشته اند: جز ثانیه به ابرها مهلت نمی دهند
چرا که جز دستمالی به دور گردنم حدودی نبود در جغرافیای من
و ما دیوانه واری ِ چاه بود یم در گودی دو کوه
ناچاری آسمان برای ریزش در رنگین کمان
برای هیچ و زمین ِمن که تو بودی
پیراهنی از گوشت خواهرم به رنگ ِسرو پوشیدم
و کلمات از وضوح تاریکی غایب شدند
اینهمه سر به راه وکج
هیچ وقت! روی خودم تف نینداختم تا گرم تر شوم
و نقش فنجان تفاله ای جفنگ از وق وق و
سطرها ریسمان ِلقی اطراف یک صدا نبود
آیا واقعا! در بشقابی قشنگ
یک تکه شیرینی از خامه و عسل خواهم شد؟ه
یا فراموش خورده می شوم ؟ه
مورچه های قرمز ذره ذره مرا تا لانه می برند؟ه
بهارکه بیاید
در شاید ِ دهان ِ پرند ه ای سیاه
آیا دوباره سیب می شوم در منظره ؟ه
____________
و عکس لخت مان تماشایی ست
برای آسمان و تیغه هایش روی گلوی ما چه اتفاقی می افتد؟ه
برای دهانِ تلخ و پر شکر
هوایی سراسر بادا باد.ه
هیچ وقت جوشان و اینهمه لبریز در عمرم نبوده ام
خواب و خلنگ ها راه افتاده روی خاک
کلوخ و سنگ حتی دست و پا در آورده
از دور سگی نشسته بر سطح ماه
و موسیقی شبیه هیچ جانوری سوسو نمی زند مگر که عشق
مرگ هم صد جان نبوداین قدر!ه
با کلاه بوقی و کشتی کاغذی
و آدم های زیادی روی عرشه
هی چشم می شوند برای کوسه ها
لب و دماغ برای امواج
برای خندیدن این همه زخم دردهانم
هیچ وقت! پنهان نکرده بودم
تا ماهرانه رد شوم از پاییز
چرا که نوشته اند: جز ثانیه به ابرها مهلت نمی دهند
چرا که جز دستمالی به دور گردنم حدودی نبود در جغرافیای من
و ما دیوانه واری ِ چاه بود یم در گودی دو کوه
ناچاری آسمان برای ریزش در رنگین کمان
برای هیچ و زمین ِمن که تو بودی
پیراهنی از گوشت خواهرم به رنگ ِسرو پوشیدم
و کلمات از وضوح تاریکی غایب شدند
اینهمه سر به راه وکج
هیچ وقت! روی خودم تف نینداختم تا گرم تر شوم
و نقش فنجان تفاله ای جفنگ از وق وق و
سطرها ریسمان ِلقی اطراف یک صدا نبود
آیا واقعا! در بشقابی قشنگ
یک تکه شیرینی از خامه و عسل خواهم شد؟ه
یا فراموش خورده می شوم ؟ه
مورچه های قرمز ذره ذره مرا تا لانه می برند؟ه
بهارکه بیاید
در شاید ِ دهان ِ پرند ه ای سیاه
آیا دوباره سیب می شوم در منظره ؟ه
No comments:
Post a Comment