Friday, January 1, 2016

Sareh Sokoot

___________________ 

ساره سکوت
_________________
در گرگ و میش

از اول این سطرباید تنها باشم
- با دهانی خونی-
متکلم وحده باشم
یک رأس چشم گم شده ام را
بدوانم در گرگ و میش چشمهایت
روایت تو را از میان روایتهای خودم عبور دهم
و برسانم به راوی های آن سر دنیا
آن سر دنیا زبانهای زیادی هست می دانی؟
سرهای زیادی هست -سبز-
و همه ی سِرها، آن سر دنیا گفتنی اند
پس از اول شعر می خواهم
تو را که می خواهم را
موذیانه به نحوی بسپارم به زبانها
و بگذارم تمام افعالت را
صرف کنند
- با چای و شیرینی-
تو در زبان آن سر دنیا
بی زبانتر از زبان این سر دنیایی
که این زبان زبان بسته
حتی زبان مادری ات نیست
حتی زبان مادری ات را
با خنده های کوچک پنهان گرفته ام
- مادر زبانت را پنهان کرده ام در مادری که دخترش را پنهان کرده در مادرش که دخترش را پنهان کرده در مادر مادرها مایتروشکا -
پس با زبان بی زبانی می گویم
زیبا زبانت را بازنده ای
-من با دهان خونی در گرگ و میش چشمهای تو، شاهدم-
در چشمهای تو خروسهایی می خوانند،
بازدارنده ی زبانهای زنده ی دنیا
و دکلمه ی کلمه در تو به صبح می رسد
در دستهای گرم تو بره هایی به چرا می روند
که در گودی چشمان من زندگی می کنند
در دهان تو سکوت
در میان دو سطر در کنار پنجره ایستاده و سیگار دود می کند
من سرفه می کنم
متکلم وحده می شوم
و تنهایی سرفه می کنم
که بگویم
می خواهم که بگویم
اما گفتن را از دست داده ام
من چیزهای زیادی را در تو از دست داده ام
با دست خودم، خودم را به از دست دادن در دست تو تقدیم کرده ام
و بره های کوچک چشمانم را گاهی
-چرا؟-
در رأس کوه های فقراتت
رأس رأس در خون کشیده ام
از دست داده ام
در گرگ و میش چشمهای من و تو خون زیادی ریخته.. می دانی..
من در تو چیزهای زیادی را از دست داده ام
حتی زبان مادری ام را از دست داده ام
و با زبان مادر مادرها
در چاه بی نهایت چشمانت
اندوه های کوچک چشمانم را
به سنجابهای قهوه ای کوچک سپرده ام
تا دانه دانه دانه دانه
در خاک دستهای لطیفت
در بهمنی کشیده و برفی پنهان کنند
و با زبان مادر مادرها
با حرفهای کوچک بی معنا
هر گفتنی -که دامن گوینده را گاهی گرفته است- را
بی حرف گفته ام
من در تو رازهای زیادی را
از دست داده ام
سرهای زیادی را
در چاه های چشم تو ریخته ام
- سرهای عاشقان یک و چند زبانه ام را
و بره های چشم خدایان را-
در چاه چشم های تو سرهای زیادی هست، می دانی..
پس من چگونه بگویم؟
باید بگویم
پیش از تو چاه های زیادی می شناختم
موهای زیادی را درو کرده بودم
پیش از تو سینه های زیادی را
چنگک زده بودم ، کُرزه بندی کرده بودم
که بمانم
که وقت آبِ عصر جمعه
به موقع از کرزه ها بگذرد
(عشایری که از رفتن خسته ست ، خواب دانه پاشیدن می بیند ، به سیب کاشتن فکر میکند ، به سیب کاشتن، سیب کاشتن، سیب کاشتن و مزه مزه مزه ی باغهای معلق سیب، در گرگ و میش ، عرق کرده از خواب می پرد و بره های حامله اش را هی می کند به سمت دره)
پیش از تو ، من زیاد باران خورده بودم
- یکبار در تورنتو در آب غرق شدم، یک عمر در رودخانه خشک شیراز ... و سیل پاره هایم را از کشوری به کشوری می برد تا ببیند دانه منگرو قرمز کجا افقی می شود-
پیشانی تو قتلگاه عاشقان زیادی ست
سرهای زیادی را
با ضربه های کوته بوسه، آنجا بریده ام
- افقی/ عمودی-
پس من چگونه بگویم؟
من در تو چیزهای زیادی را از دست داده ام
و در دهان تو
هر بار عشق را به دکلمه آورده ام
سرفه کرده ام
و آخر این سطر باید
تنها...
بگویم
زیبا
زبانم را 
از دست داده ام
-من با دهان خونی
ایستاده ام و سرفه می کنم-
و من ،
چگونه بگویم؟


___


No comments: