Saturday, October 1, 2016

Sylvia Plath

______________
سلیویا پلات
_____________
فارسی : یاشار احدصارمی



آینه
نقره ام و دقیقا .هیچ قضاوتی ندارم
هر چه را که ببینی آنا قورتش می دهم من
همان طور که هست بی آنکه به عشق یا به نفرت آغشته باشد
بی رحم نیستم . فقط صادقم
چشم چهار گوشه ی خدای کوچک
بیشتر وقت ها رو به دیوار مقابل غور می کنم
دیوار کک مکی صورتی. چقدر زیاد نگاهش کردم
فکر می کنم پاره ای از دل من باشد . اما می لرزد
تاریکی و صورت ها ما را هی از همدیگر جدا می کند
حالا رودخانه ام من. زنی طرف من خم شده است
چگونه زنی ست واقعا در نگاه من را می گردد بداند
بعد بر می گردد طرف خالی بندها. شمع ها و یا ماه
پشتش را می بینم و از ته دل این را منعکس می کنم
پاداش مرا با اشک چشم و سراسیمه گی دستانش می دهد
من برایش اهمیت دارم . می آید و می رود
هر صبح صورت اوست که جای تاریکی را می گیرد
درون من او دختر جوانی را غرق کرد و درونِ من پیر زنی
هر روز مثل یک ماهی ترسناک به سمت او از جایش بلند می شود

Sylvia Plath


Mirror

I am silver and exact. I have no preconceptions.
What ever you see I swallow immediately
Just as it is, unmisted by love or dislike.
I am not cruel, only truthful---
The eye of a little god, four-cornered.
Most of the time I meditate on the opposite wall.
It is pink, with speckles. I have looked at it so long
I think it is a part of my heart. But it flickers.
Faces and darkness separate us over and over.
Now I am a lake. A woman bends over me,
Searching my reaches for what she really is.
Then she turns to those liars, the candles or the moon.
I see her back, and reflect it faithfully.
She rewards me with tears and an agitation of hands.
I am important to her. She comes and goes.
Each morning it is her face that replaces the darkness.
In me she has drowned a young girl, and in me an old woman
Rises toward her day after day, like a terrible fish.




_____

No comments: