Saturday, November 1, 2008

RAYMOND RAKHSHANI




(El color de las granadas) Sergei Parajanov

_________________

ریموند رخشانی

بیهودگی عمر


به یاد بیژن


در هرج و مرجِ حس،ه
پیرمردِ یاد، هنوز
به افکارِ پس از هماغوشی،ه
به گفتگویِ مجسمه ها،ه
به سقوطِ وهمناکِ تولد،ه
یا صعودی به قله ی مرگ،ه
به سفیدیِ کاغذی که کور می کند
و به فریادی که انسان ها
سکوت اش می نامند،ه
می اندیشد.ه
به این که آدمی
هزاره هاست خاک شده است
و آوایِ چنگ در گودالی هولناک می پیچد
که پرندگانِ مهاجر
بر پهنایِ دریا
به دنبال اش پرواز می کنند.ه

بربرها هنوز،ه
کاروان ها را بسویِ بهشتی می رانند
که در آن
انسان
مرده متولد می شود،ه
بسویِ جزیره ای در دریایِ زمان
که در آن
هیچ چیزی نیست جز سنگ،ه
نه انسان و نه منزل
نه سرما و نه گرما
نه خدا و نه آتش،ه
تنها جنگلی از سنگ.ه

در دیگر سو،ه
سرزمینی ست که در آن
خون و زندگی و همه چیز،ه
شیشه ای ست، و سرخ
و آدم ها در سرخی می رقصند
و دریاچه ها و آسمان سرخ اند،ه
اما هزاره هاست
که در آن آتشی برپا نمی شود.ه
در باغ های اش
میوه هایی می رویند که نمی شناسی،ه
در گورستان های اش
بر جنازه ها چنگ می نوازند،ه
و آدمی
در سلولی تاریک زاده می شود.ه
خورشیدش در امواج
آنچنان ناپدید می شود
که پایانِ روز را
از پایانِ دنیا نمی دانی،ه
و این که آیا هرگز
آدمی،ه
رازِ تمامیِ رازها را
در وجودِ خویش خواهد یافت؟ه

پیرمرد،ه
در موجِ حس، دیگر بار
تصویرِ متلاطمِ خویش را می نگرد
و می پرسد:ه
ه«آیا تنها بازمانده من ام؟ه
آیا هنوز همراهی هست؟ه
یا آیا تمامِ عمر
بیهوده بود؟»ه

______________

1 comment:

Anonymous said...

احساس زیبا و عمیقی بود در نهانخانه ی این شعر. ممنون