Monday, June 1, 2009

Ahmet Kaya

_____________





احمد کایا
ترکیه

_______

دل دادم به بلند بالایی ها


یکی یکی شکوفه شکوفه باریدم تا در کوه و دشت بخواب بروم
در برکه ی خون تن و جانم را تر و خشک کردم تا صدای زندگی را بشنوم
دفن شدم تویِ دل جنگ و غوغا تا به صبح برسم



بوی آویشن می آمد
بوی آویشن از آغوش این شب بی تاب
بیدار شدم جخ
هی هی گفتم با
دلم از این شهر بیا برویم
این شهر مرا از اینها که دلتگشانم خیلی می بُرد و می بَرد
خسته ام
چون خستگی ام معنایش مثل این زیستن است
و باز دست دشمنانم نمی رسد به طعم خوشبختی این زندگی که می برم وَه




از شبی به شبی در عبور و مرور قطارها
رد پای دلِ زخمی ام روی هزار آه
روزی می رسد این تاریکی ها هزار و یک تکه می شکنند و می تابند

موج موج در دریاها خروشیدم پیش به سوی سایشِ سنگ و صخره ها
چشم و دلم از روشنایی سیر شود عاشقِ بلندی ها و بالاها شدم
زلال شدم در رودخانه ها برای شنیدنِ کوهستان


عزیزم با اشک هایت بر صورت من پرنده ای بکش
یک پرنده که مژه هایم پر پر بالی شوند
تپشِ قلب پرنده ای بر لبهایم
یک پرنده عزیزم که گرمایت مرا در بر بگیرد

هلا نورِ چشمم بهار آمده است
بهار آمده است و اینجاست
برگکِ شاخه ها عزیزکم
ببین، در آب حباب بیدار شده است
دخترکم که دل داده ای به بره ها
صداهای نوزاد آرام به خواب رفته اند
در نور ماه سوخته بچه گگم
برای همین سفید شده است

ترانه ها از هجایی به هجایی در آمد و شد
و دلم زخمی و می سوزد از هزار درد
روزی می شود این تاریکی ها هزار تکه می شوند و می روند

________

1 comment:

آذر کیانی said...

امیدوارم.امیدوارم.تاریکی بیش از این نپاید...