Monday, June 1, 2009

Azadeh Davachi

_________



Marry Daniel- Mapping the body
_______________________


آزاده دواچی


29



دلم پیش توست ،
پیش تو که سنگ ها را در گلویت خفه کردی
و از ترس نقاشی پیاده رو ها ،
چشم هایت را به در دوختی
و سکوت کردی،
و خودت را سپردی به شمعی نگران
که در امام زاده ای بی نوا،
از ترس تاریکی،
آرام می لرزد
به لک لک ها نگفتی
که روی عمارتت تخم نگذارند
و نگفتی از بال زدنشان،
در این شهر خفه می ترسی
دلم را سپرده ام به تو،
که آرام جنازه های سرزمینت را،
در گلدانی کم حرف چال می کنی
و دلت را خوش می کنی
که فردا از آن قاصدکی بروید
به رنگ مجسمه آزادی
با دوقولوهای آویزان از گردنش
دلم پیش توست
که از فضای این همه نقاب
هنوز صورتت را می دزدی
و در سکوت با من حرف می زنی
و سنگ ها مدام به سویت می آیند
و تو خفه شان می سازی
باور کن که
دلم همیشه پیش تو بوده است
حتی الان که آرام مرده ام،
زیر سنگ هایت

__________


1 comment:

محمد خورشیدی said...

به آینه سنگ می زنند
تا خورشید را خاموش کنند
نمی دانند که در آینه ی شکسته
خورشید، هزار بار تکثیر می شود
........
در عصری چنین فجیع، سرودن از گل سرخ جنایت است
"برتولد برشت"
........
آزاده ی عزیز
زیبایی ی معصومانه ی هنر ، در بند بند این شعر زیبا پیداست
دردی را که به تصویر کشیدی در این تابلو، جز بغضی که در ته صدای مخاطب باقی می گذارد، حرفی ندارد و این خود حرف کمی نیست
...
خودت را سپردی به شمعی نگران
که در امام زاده ای بی نوا
از ترس تاریکی
به خود می لرزد
...
اندیشه ی بلند شما را در فرم و محتوای چنین کاری به یاد ماندنی می ستایم
با مهر
محمد خورشیدی