Monday, June 1, 2009

Mansoureh Ashrafi

___________



منصوره اشرافی
______


چهار قطعه برای نداهای خفته بر خاک



1


ساده بودی
ساده و ناشناس
که ناگاه تابیدی،ه
چون قوسی از ماه درشب
و برقی شفاف بر علف
و شکستی
مثل نازکای ساقه ی عریان گندمی
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه در تموز تابستان
و ظهور کردی
در دالانی دراز
از رنج مایه های انسانی محصور شده
در جهانی که سوم اش می خوانند.ه


2


من فکر می کنم
روز در میان گیسوان تو زاده شد
و پوست تنت
از اعماق آب های بی آشوب
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه سیراب گشت
شب بر پیشانی ات فرو افتاد
اما، تو همچنان
بالا را نگاه می کردی
آنجا که پرندگان انبوه
از میان نورهای ستارگان
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه گذر می کردند
و دور می شدی
از امواجی که بر ساحل می کوبیدند.ه

3


آنگاه که مغلوب مرگ شدی
هنوز نگاهت، نیستی را پس می زد.ه
هیچ کلامی کفایت نکرد
تک هجای نگاهی
که گرد مدار تمنا گشت
وگرم و گران
در هجومی سرخگونه
دیدگان زنده را به شرم کشاند.ه

4

مُردن را نخواستن
با پیشانی زیستن
در جغرافیای مرگ،ه
با حدیث مکرر گریز و ناگزیری
از تلاقی مرگ و زندگی
وتکرار و تعویض، تاریخ را
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه در تو در توی دایره ها.ه





تیرماه 1388
__________

2 comments:

آذر کیانی said...

دلم پر شد از این شعرهای صمیمی. خیلی خوب

منصوره اشرافی said...

تشکر.