Hamed Rahmati
________

حامد رحمتی
_______________
به خواهرم ندا...ه
از شهر خبر دارم
از بيلبوردها
از آدم ها
هر شب
روي پشت بام ،ه
به ستاره ها
خيره مي شود خواهرم،ه
و با چشم ِ گريان
موهاي عروسكش را
لمس مي كند
پدر
با صداي گرفته اش
فرياد مي زند
ه - دخترم
خدا بزرگ است
اما من
از شهر خبر دارم
از بيلبوردها
از آدم ها
___________
No comments:
Post a Comment